#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_بیست_و_ششم
خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش انقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم
گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه
ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خاستگاری باز قبولش میکنم ..
لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد: هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..
چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره
واقعا باور نمی کردم، عاطفه چه قدر با آرامش از نبود همسرش در کنارش حرف میزد، چقدر صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی قلب هادی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو از کجا می آورد .. چقدر بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر بزرگوار بود!!
مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود اما عاطفه با هر بار رفتن هادی #شهید میشد و لب نمیزد ...
.
*مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔*
.
تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ...
🍃