سرباز بیسیم چی که بدست کومله ها به طرز عجیبی جان به جان آفرین تسلیم کرد، ♻️ برادرم برای اینکه پیامش به دست مزدوران کومله نیفتد، آن را #بلعید؛ اما اعضای این گروهک از خدا بیخبر برای بدست آوردن رمز، در اوج بیرحمی او را شکنجه کرده و پوست صورتش را جدا کردند؛ سپس شکمش را #زنده زنده شکافتند.
🔴🔴🔴بادرود به روان پاک شهداء بویژه شهدای جان برکف انتظامی ،بمناسبت برگزاری یادواره شهید اروجعلی شکری به بیان زندگی نامه کوتاه این شهید قهرمان(اززبان برادر شهید)می پردازیم.
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
⬅️اروجعلی در ۱۰ فروردین ۱۳۴۲ در لالجین بهار به دنیا آمد. پدرم کشاورزی میکرد و مادرم خانه دار بود. ۳ برادر و ۲ خواهر بودیم. اروجعلی فرزند دوم خانواده بود. او تا سوم ابتدایی درس خواند و بعد از آن برای کمک به پدرم در کارگاه صنایع دستی سفال مشغول به کار شد.
⬅️اروجعلی به پدر و مادرمان بسیار احترام میگذاشت. از سال ۵۳ دیگر به پدرمان اجازه نداد کار کند. او به پدرم میگفت: «من کار میکنم و شما استراحت کنید.»
⬅️او بسیار خوش اخلاق، مهربان و با گذشت بود و به همه احترام میگذاشت. وقتی از شخصی حرف دروغ میشنید، ناراحت میشد. اهل ورزش بود؛ به فوتبال علاقه داشت. اگر فراغتی پیدا میکرد ترجیح میداد در کنار پدرم باشد. از همان ابتدا روحیه انقلابی در او رشد کرده بود و تمام تلاشش این بود که زیر بار ظلم حکومت منفور ستم شاهی نباشد.
⬅️سال ۱۳۵۷ با اوج گیری انقلاب اسلامی، اهالی لالجین در راهپیماییها شرکت میکردند. اروجعلی هم به راهپیمایی میرفت. نوار سخنان امام (ره) را میگرفت و گوش میداد. بعد از پیروزی انقلاب، با شروع جنگ به خصوص با وجود گروهکهای ضد انقلاب در غرب کشور، اروجعلی میگفت: «من هم باید بروم و خدمت کنم.» در ۱فروردین ۱۳۶۱ دوره آموزشی سربازی را گذراند و بعد از آن همراه با ۱۶۰ نفر دیگر از مردم #لالجین به جبهه اعزام شد. برادرم در منطقه سقز به عنوان #بیسیم_چی خدمت میکرد. در همین ایام برای شناسایی منطقه اعزام شد گروه آنها در منطقه عملیاتی غرب کشور (کردستان)، محور عملیاتی سقز-دیواندره در پایگاه یازی بلاغی با گروهک ضد انقلاب #کومله درگیر شدند و همه رزمندهها به شهادت رسیدند. برادرم در حالیکه حامل #پیام_مهمی بوده است، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و توسط آنها #اسیر شد. آنها او را به روستای آقکند منتقل کردند. برادرم برای اینکه پیامش به دست مزدوران کومله نیفتد، آن را #بلعید؛ اما اعضای این گروهک از خدا بیخبر برای بدست آوردن رمز، در اوج بیرحمی او را شکنجه کرده و پوست صورتش را جدا کردند؛ سپس شکمش را #زنده زنده شکافتند و ایشان را در ۱۹ بهمن ۱۳۶۱ به شهادت رساندند.
⬅️زمستان سال ۱۳۶۱ بود که خبر شهادتش را به ما دادند. برای شناسایی برادرم به سقز رفتیم. وقتی پیکرش را دیدیم او را #نشناختیم. چشم و بینی نداشت و شکمش را پاره کرده بودند. به همین دلیل گفتیم این شهید برادر ما نیست. دوباره برای شناسایی #مادرم را بردیم. مادرم از روی بریدگی که قبلا روی دست راستش ایجاد شده بود، فرزندش را شناسایی کرد
🇮🇷
الهی
اگر تا به حال نبخشیده ای ،
بزرگی ڪن و روز آخر ببخش...
گناهان فرزندهـــــــا را بیا دمِ آخری جانِ #مادرم ببخش
بیایید همه با هم در شبـــــــ و روز آخر ماه شعبان
با توسل به ساحتـــــــ مقدس
"مادرم زهـــرا س"
اذنِ ورود به میهمانی خدا را بگیریم.
#یافاطـمهساشــفعیلناعـــندالله
#حضرت_مادر
#لالہ_های_آسمونے
وقتی روز #اعزام معلوم شد، دو هفته بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا #تلفن محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش است یواشکی گفت: #چشم آماده میشم، گفتم: کی بود؟ میخواست از زیرش در برود پاپیاش شدم گفت: فردا صبح #اعزامه.
احساس کردم روی زمین نیستم، پاهایم دیگر #جان نداشت، سریع برگشتیم نجف آباد، گفت: باید اول به پدرم بگم اما #مادرم نباید هیچ بویی ببره ناراحت میشه، ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد، همان موقع عکس پروفایل #تلگرامم را عوض کردم: من به چشم خویشتن دیدم که #جانم میرود ...
✍ به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
#سالروز_اسارت
@karbala_1365
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
💢از زبان همسر شهید💢
#قسمت۲
🍃…
فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام.
نمیدانم چرا اما از موقعی که از #نجف_آباد زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨
همه اش تصویر #محسن از جلو چشمانم رد میشد.
هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥
حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇
احساس میکردم #دوستش_دارم. 😌
.
برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم #اشک می ریختم. 😭
انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم.
بالاخره طاقت نیاوردم.
زنگ زدم به #پدرم و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢
.
از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود.
یک روز #مادرم بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔
بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. "
قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم.
پیام دادم براش.
برای اولین بار.
نوشت:"شما؟"
جواب دادم: " #خانم_عباسی هستم. "😌
کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد.
.
از آن موقع به بعد ، هر وقت کار #خیلی_ضروری درباره موسسه داشتم، یک تماس #کوتاه و #رسمی با محسن میگرفتم.
تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود.
روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود!
#نگران شدم.
روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔
دیگر از #ترس و #دلهره داشتم میمردم.
دل توی دلم نبود. 😣
فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم.
آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️
نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔
تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
#مناجاتنامه_شهید
#وصیتنامه
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#پرودگارا؛ زمانی که تمام روزهایمان عاشورا است، زمینهایمان کربلا و
ماههایمان محرم و محرابمان #قتلگاه و جبهههایمان پر از بدنهای خونین علی اکبرهای زمانه است و دشمن پست و فرومایه آب را چون تاسوعا و عاشورا بر رویمان میبندد و خانه و کاشانه ما را چون خیمههای حسین (علیه السلام) در میان شعلههای آتش میسوزاند.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#پرودگارا؛ از تو میخواهم من نخستین کسی از خانوادهام باشم که به کشته شدگان راهت اضافه گردم.
#مادرم! مرا بخاطر اینکه فرزندت هستم دوست مدار. مادرم ! دوستم بدار چون فرزند اسلامم و هدفم رهایی و آزاد ساختن اسلام عزیز است.
✨✨✨✨✨✨
اگر هر روز کاروان سرخ #شهداء از کوچهها و خیابانهای شهرمان بگذرد و تمامی خیابانها و کوچه هایمان مزین به نام #شهیدان شود و پرچم عزا در وجب به وجب میهنمان نصب گردد و نخل غم در سینه مادران کاشته شود، کافران و دشمنان اسلام بدانند هرگز دست از یاری دین خداوند متعال و حمایت امام عزیزمان بر نخواهیم داشت.
🌾🌾🌾🌾🕊🕊🕊🕊
#شهید_سیدمنصور_منصوری🌷
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄