eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
سرباز بیسیم چی که بدست کومله ها به طرز عجیبی جان به جان آفرین تسلیم کرد، ♻️ برادرم برای اینکه پیامش به دست مزدوران کومله نیفتد، آن را ؛ اما اعضای این گروهک از خدا بی‌خبر برای بدست آوردن رمز، در اوج بی‌رحمی او را شکنجه کرده و پوست صورتش را جدا کردند؛ سپس شکمش را زنده شکافتند. 🔴🔴🔴بادرود به روان پاک شهداء بویژه شهدای جان برکف انتظامی ،بمناسبت برگزاری یادواره شهید اروجعلی شکری به بیان زندگی نامه کوتاه این شهید قهرمان(اززبان برادر شهید)می پردازیم. ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ ⬅️اروجعلی در ۱۰ فروردین ۱۳۴۲ در لالجین بهار به دنیا آمد. پدرم کشاورزی می‌کرد و مادرم خانه دار بود. ۳ برادر و ۲ خواهر بودیم. اروجعلی فرزند دوم خانواده بود. او تا سوم ابتدایی درس خواند و بعد از آن برای کمک به پدرم در کارگاه صنایع دستی سفال مشغول به کار شد. ⬅️اروجعلی به پدر و مادرمان بسیار احترام می‌گذاشت. از سال ۵۳ دیگر به پدرمان اجازه نداد کار کند. او به پدرم می‌گفت: «من کار می‌کنم و شما استراحت کنید.» ⬅️او بسیار خوش اخلاق، مهربان و با گذشت بود و به همه احترام می‌گذاشت. وقتی از شخصی حرف دروغ می‌شنید، ناراحت می‌شد. اهل ورزش بود؛ به فوتبال علاقه داشت. اگر فراغتی پیدا می‌کرد ترجیح می‌داد در کنار پدرم باشد. از‌‌ همان ابتدا روحیه انقلابی در او رشد کرده بود و تمام تلاشش این بود که زیر بار ظلم حکومت منفور ستم شاهی نباشد. ⬅️سال ۱۳۵۷ با اوج گیری انقلاب اسلامی، اهالی لالجین در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردند. اروجعلی هم به راهپیمایی می‌رفت. نوار سخنان امام (ره) را می‌گرفت و گوش می‌داد. بعد از پیروزی انقلاب، با شروع جنگ به خصوص با وجود گروهک‌های ضد انقلاب در غرب کشور، اروجعلی می‌گفت: «من هم باید بروم و خدمت کنم.» در ۱فروردین ۱۳۶۱ دوره آموزشی سربازی را گذراند و بعد از آن همراه با ۱۶۰ نفر دیگر از مردم به جبهه اعزام شد. برادرم در منطقه سقز به عنوان خدمت می‌کرد. در همین ایام برای شناسایی منطقه اعزام شد گروه آن‌ها در منطقه عملیاتی غرب کشور (کردستان)، محور عملیاتی سقز-دیواندره در پایگاه یازی بلاغی با گروهک ضد انقلاب درگیر شدند و همه رزمنده‌ها به شهادت رسیدند. برادرم در حالیکه حامل بوده است، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و توسط آن‌ها شد. آن‌ها او را به روستای آقکند منتقل کردند. برادرم برای اینکه پیامش به دست مزدوران کومله نیفتد، آن را ؛ اما اعضای این گروهک از خدا بی‌خبر برای بدست آوردن رمز، در اوج بی‌رحمی او را شکنجه کرده و پوست صورتش را جدا کردند؛ سپس شکمش را زنده شکافتند و ایشان را در ۱۹ بهمن ۱۳۶۱ به شهادت رساندند. ⬅️زمستان سال ۱۳۶۱ بود که خبر شهادتش را به ما دادند. برای شناسایی برادرم به سقز رفتیم. وقتی پیکرش را دیدیم او را . چشم و بینی نداشت و شکمش را پاره کرده بودند. به همین دلیل گفتیم این شهید برادر ما نیست. دوباره برای شناسایی را بردیم. مادرم از روی بریدگی که قبلا روی دست راستش ایجاد شده بود، فرزندش را شناسایی کرد 🇮🇷
‌ الهی اگر تا به حال نبخشیده ای ، بزرگی ڪن و روز آخر ببخش... ‌ گناهان فرزندهـــــــا را بیا دمِ آخری جانِ ببخش بیایید همه با هم در شبـــــــ و روز آخر ماه شعبان با توسل به ساحتـــــــ مقدس "مادرم زهـــرا س" اذنِ ورود به میهمانی خدا را بگیریم. ‌ ‌ ‌‌ ‌
وقتی روز معلوم شد، دو هفته بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش است یواشکی گفت: آماده می‌شم، گفتم: کی بود؟ میخواست از زیرش در برود پاپی‌اش شدم گفت: فردا صبح . احساس کردم روی زمین نیستم، پاهایم دیگر نداشت، سریع برگشتیم نجف آباد، گفت: باید اول به پدرم بگم اما نباید هیچ بویی ببره ناراحت میشه، ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد، همان موقع عکس پروفایل را عوض کردم: من به چشم خویشتن دیدم که میرود ... ‌ ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 @karbala_1365
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ۲ 🍃… فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم . 😌 . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از و داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ؛ زمانی که تمام روزهایمان عاشورا است، زمین‌هایمان کربلا و ماه‌هایمان محرم و محرابمان و جبهه‌هایمان پر از بدن‌های خونین علی اکبرهای زمانه است و دشمن پست و فرومایه آب را چون تاسوعا و عاشورا بر رویمان می‌بندد و خانه و کاشانه ما را چون خیمه‌های حسین (علیه السلام) در میان شعله‌های آتش می‌سوزاند. 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 ؛ از تو می‌خواهم من نخستین کسی از خانواده‌ام باشم که به کشته شدگان راهت اضافه گردم. ! مرا بخاطر اینکه فرزندت هستم دوست مدار. مادرم ! دوستم بدار چون فرزند اسلامم و هدفم رهایی و آزاد ساختن اسلام عزیز است. ✨✨✨✨✨✨ اگر هر روز کاروان سرخ از کوچه‌ها و خیابان‌های شهرمان بگذرد و تمامی خیابان‌ها و کوچه هایمان مزین به نام شود و پرچم عزا در وجب به وجب میهنمان نصب گردد و نخل غم در سینه مادران کاشته شود، کافران و دشمنان اسلام بدانند هرگز دست از یاری دین خداوند متعال و حمایت امام عزیزمان بر نخواهیم داشت. 🌾🌾🌾🌾🕊🕊🕊🕊 🌷 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄