『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍂🌷🍂 💔قوت قلب مادر💔 🌹#شهیدغلامرضاخدری شهادت: #کربلای۴ 🌸.... @Karbala_1365
🍂💔🍂
🍂إنا لله وإنا إليه راجعون🍂
#مادرشهیدان_خدری
مظلومه ای که طعم سالها انتظار در فراق مظلوم ترین شهیدان جنگ در #کربلای_چهار ، #غواصان شهیدش را تحمل کرده بود ،با قلبی مهربان ،دستانی شاکر و نگاهی امیدوار به سوی حق پر کشید . ✨🍂
مراسم تشییع پیکر مطهر مادر شهیدان #غلامرضا و #محمدصادق_خدری و
#خواهرشهیدجعفر_چرچی (الهی تبار) ،
#یکشنبه ۳۱ تیر ماه ساعت ۹.۳۰ صبح از بیت شهیدان واقع در #اعتمادیه، خیابان توحید و مراسم بزرگداشت از ساعت ۵ تا ۷ عصر همان روز در #مسجدمهدیه برگزار می گردد.
#همدان
🍂
ترسم کہ شعر ِ قبر ِ مزارم شود همین
این هم جمال ِ یوسف ِ زهرا ندیدو رفٺ
😭😭😭😔😔
🌸 #حدیث👆
✨مَن اَحَبَّ المَكارِمَ اِجْتَنَبَ الْمَحارِم....
🌸....
@Karbala_1365
🍂بازهم نیامدی و دلم غرق #اشک دمادم شد...
بازهم #جمعه ای دیگر برایم دیرشد...
ای شه جهان،
#حضرت_صاحب_الزمان
گرچه بدم مهدی جان
لااقل لااقل لااقل
#بخاطرخوبان_ظهورکن...😭💔
#دلتنگ_جمکرانم
@Karbala_1365
🍂💔
#بطلب_مارو...
سینه زنهاتو...
قربونت آقا بزن امضارو...
داره دیر میشه
دل اسیرمیشه
نوکرت آقا داره پیر میشه....
قربونت دستت بزن امضارو...
#کربلا_دلتنگم_میدونی💔😭
🌸....
@Karbala_1365
❤️اسير شما شدن
خوبــ استــ ...
#اسير_شهدا شدن را میگویم...
خوبی اش بہ
اين استــ ڪہ از
اسارتــ دنيا آزاد ميشوی...🕊
🌹 #پاســدار_زینــبی
#شهیـدسجـادطاهرنیـا🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
میوه پخته ، محال است نیفتد بر خاڪ هرڪه دل بسته به این دار فَنا نیم_رس است ..
🔴 #فوری
🌷 #شهادت۱۱بسیجی در درگیری با گروههای معاند
فرماندار #مریوان:
🔹در درگیری مسلحانه در مرزهای شهرستان مریوان بین گروههای تروریستی و معاند با نیروهای نظامی کشورمان، ۱۱ نفر شهید شدند.
🔹تعدادی از شهدا #بسیجی و تعدادی هم رسمی #سپاه هستند.
🔹گفته میشود سه نفر از شهدا #قروهای هستند، هنوز هیچ گروهی مسؤولیت حمله به این پایگاه را بر عهده نگرفته است. /فارس
✍همزمان با ایجاد اختلال در بازار و جنگ رسانه در بستر تلگرام و دیگر شبکه های اجتماعی ، شاهد هجوم شبکه های تروریستی به مرزها برای ایجاد خرابکاری و ترور هستیم....
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣3⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
نفسی عمیق کشیدم و در پاسخ پیشنهاد کار در رادیو تلویزیون عراق، گفتم:
- نه قربان، من چیزی از شما نمی خواهم، این که دعا می کنم و از خدا میخواهم این جنگ زودتر تمام شود و اسیرهای ما و شما زودتر برگردند پیش خانواده هایشان. قربان دستور بدهید که دیگر شکنجه ام نکنند، من را به اردوگاه پیش أسرا بفرستید تا وقتی جنگ تمام شد، برگردم ایران.
عزاوی که در صندلی نزدیکم نشسته بود و تمام هم وغمش کمک به من بود، بعد از شنیدن حرف هایم نفسی تازه کرد و گفت:
- لا انا ما يوز منک!؟ (من دست از سرت برنمی دارم)
نگران پرسیدم:
- لیش یا سیدی؟ (قربان، چرا؟)
عزاوی بازوهایم را در دست هایش گرفت و گفت:
- من هرطور شده می خواهم زحمات تو را جبران کنم. تو همین جا می مانی و به عنوان مترجم با ما همکاری می کنی.
از روی صندلی بلند شد و سر پا ایستاد. به رئیس زندان و دیگر نظامیان و فتنه گران نگاه کرد صدایش را بلندتر کرد و با لحنی جدی و محکم رو به من گفت:
- از این به بعد غذای تو جدای از مابقی اسراست. هرکس هم به تو اهانتی یا اذیتی کرد با من طرف است.
او حرف می زد و من چشمانم را می بستم و باز می کردم. در دلم به قدرت خدا و الطاف خفیه اش که در بحرانی ترین لحظات بنده اش را رها نمی کند، شکر گفتم. باورم نمی شد که از عقبه شکنجه ها و فؤاد سلسبیل و گروهش نجات پیدا کرده ام.
تیمسار عزاوی همچنان از من حمایت می کرد و برای دیگران خط ونشان می کشید:
" - از این لحظه به بعد، هرکس تو را اذیت کند یا کاری ضد تو انجام دهد، گزارشش به من می رسد. کسی نمی تواند از دستورات من سرپیچی کند. مفهوم شد؟!
همه یکصدا گفتند:
- نعم سیدی، امرک! (بله، امر امر شماست قربان!)
دستی بر شانه ام زد و بعد دستم را فشرد و با خداحافظی بیرون رفت.
با رفتن تیمسار عزاوی، همهمه در اتاق پیچید. نظرها به من برگشت. رفتارها با من عوض شده بود. رئيس استخبارات دستور داد فؤاد سلسبیل و همراهانش را از اداره بیرون کردند و تهدیدشان کرد که اگر یک بار دیگر درباره من چیزی بگویند، بد می بینند. بعد از تهدیدهای او آنها فرار کردند و دنبال سوراخ موشی می گشتند تا در آن مخفی شوند.
🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
مدتها از فؤاد و دارودسته اش خبری نبود؛ اما گاهی کسی را می فرستادند تا خبری از من بگیرد و مأمورها هر بار او را می پیچاندند و می گفتند:
- صالح البحار به اردوگاه منتقل شده.
روز به روز حال مزاجی ام بهتر میشد. دلم برای همراهانم تنگ شده بود و هیج خبری از آنها نداشتم. نمیدانستم در چه حالی هستند. هرچند نمی توانستم برایشان کاری کنم، فقط به امید تمام شدن جنگ ناچار شده بودم در استخبارات بمانم و به این نتیجه رسیدم که شاید خدا این طور مقدر کرده که آنجا بمانم تا از دست فتنه گران، فؤاد سلسبیل و دیگر شکنجه گران در امان باشم و همدمی شوم برای اسرای تازه وارد تا بتوانم از مخوف ترین جای عراق، خدماتی را به اسلام و انقلاب ارائه دهم.
تا مدت ها هر بار که اسرای تازه وارد می رسیدند، بلافاصله من هم میرفتم تا تازه واردها را تخلیه اطلاعاتی و توجیه کنم. طوری با آنها حرف میزدم تا اعتمادشان را جلب کنم و بدانم آیا دوستدار انقلاب اند یا ضدانقلاب؛ جزء کدام گردان و دسته هستند؛ اهل کجا و در چه منطقه ای اسیر شده اند و اگر پاسدارند شغلشان را معرفی نکنند. به آنها روحیه می دادم که چند روزی بیشتر در استخبارات نمی مانند و به اردوگاه منتقل می شوند. مدت زمانی را که در استخبارات بودیم، دور از چشم عراقی ها از هیچ کمکی به آنها دریغ نمی کردم.
هرجور که از دستم برمی آمد از آنها پذیرایی می کردم.
آنها نمی دانستند جان و زندگی شان بسته به اعتماد به من و همکاری ظاهرانه من با بعثیها دارد. من نجات دهنده اسرا از دست شکنجه های احتمالی بودم، اما اسرا این موضوع را در ابتدای ورودشان نمی فهمیدند و من را خائن و منافق می پنداشتند و به من اعتماد نمی کردند. من اما برای رضای خدا و خلاصی رزمندگان از آن مهلکه بسیار تلاش می کردم، هرچند اسرا این موضوع را بعدها و بعد از رفتن از استخبارات متوجه می شدند.
آخرین باری که خانواده ام را دیده بودم، چهلم فرزندم مجاهد بود. می دانستم آنها نگران و چشم به راهم نشسته اند. غم از دست دادن فرزندم و غیبت طولانی ام آنها را بیقرار کرده بود. به گفته خودشان وقتی اخبار تلویزیون شروع میشد خیره به صفحه تلویزیون نگاه می کردند تا شاید اتفاقی من را بینند یا خبری بگیرند.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
آخرین باری که خانواده ام را دیده بودم، چهلم فرزندم "مجاهد" بود. می دانستم آنها نگران و چشم به راهم نشسته اند. غم از دست دادن فرزندم و غیبت طولانی ام آنها را بیقرار کرده بود. به گفته خودشان وقتی اخبار تلویزیون شروع میشد خیره به صفحه تلویزیون نگاه می کردند تا شاید اتفاقی من را بینند یا خبری بگیرنده
حبیب، برادرزنم، از دیدن حال زار خواهرش ناراحت بود و تصمیم گرفته بود برای یافتنم به آبادان برود، وقتی به شهر جنگ زده و ویرانه می رسد، به جاهایی که فکر میکرده من را می شناسند یا ممکن است که من را دیده باشند، سر میزند و پرس وجو می کند، اما تلاشش بی نتیجه می ماند.
میگفت: قبل از برگشتن به شیراز، به قبرستان هم رفته بود تا شاید نام من را در میان نوشته های بالای قبور ببیند.
حبیب برای بار دوم عزم سفر به آبادان کرد و این بار به محض ورودش به شهره نزد فرمانده سپاه رفت و اصرار کرد اگر چیزی می داند، بگوید. فرمانده سپاه، آقای کیانی، به او گفته بود: چندی قبل صالح و چند نفر دیگر از بچه های سپاه به مأموریت برون مرزی در کویت رفته اند و از آن روز به بعد هیچ کس از سرنوشت آنها خبری ندارد.
جرقه ای از امید در دل حبیب روشن می شود و بدون اینکه چیزی به خانواده بگوید، به شیراز برمی گردد و راهی کویت می شود.
بعد از رسیدن به بندرگاه که محل توقف لنج های تجاری بود، درباره ناخدا صهیود مطوری و همراهانش پرس وجو می کند، اما انگار لنج ناخدا صهیود و خدمه اش مثل قطره آبی در دریا گم شده بود و هیح کس از سرنوشت آن ها خبری نداشت.
در چنین شرایطی، حبیب امیدوار شده بود که شاید من و سرنشینان لنج اسیر شده باشیم. وقتی دوباره به شیراز برگشت، متوجه شد خانواده خبر اسارتم را شنیده اند و اولین نامه از طریق صلیب سرخ جهانی به هلال احمر شیراز و به دست خانواده رسیده است. بعد از این مژده مسرت بخش، از فرمانداری به خانواده پیشنهاد شد که به شهرکی در اراک بروند که برای جنگزدگان آماده کرده بودند و بدین ترتیب خانواده ام در اراک ساکن شدند.
پیگیر باشید...🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔴 #فوری 🌷 #شهادت۱۱بسیجی در درگیری با گروههای معاند فرماندار #مریوان: 🔹در درگیری مسلحانه در مرزهای
🌷 #اسامی بسیجیانی که در درگیری با گروهکهای ضدانقلاب در پایگاه روستای دری که در ساعت ۳:۳۰ بامداد دیشب به درجه رفیع #شهادت نائل آمدند بشرح ذیل است.
🌹۱. شهید گرانقدرمهراب عبدی
🌹۲. شهید گرانقدر قانع کرم ویسه
🌹۳. شهید گرانقدر فرزاد رحیمی
🌹۴. شهید گرانقدر ابراهیم حضرتی
🌹۵. شهید گرانقدرعبدالرحمن خالدی
🌹۶. شهید گرانقدر ایرج رحیمی نیا
🌹۷. شهید گرانقدرآرام فیضی
🌹۸. شهید گرانقدر شادمان مرادی
🌹۹. شهید گرانقدر برهان معین پور
🌹۱۰. شهید گرانقدرطالب محمودی
🌹۱۱. شهید گرانقدر آرش رضایی
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #شهیدعلیرضا_نکونام دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی شهادت: #کربلای۴🌾 🌸.... @Karbala_1365
#خاطرات_شهدا
همه لباس مخصوص جبهه پوشیده بودند به جز علیرضا
به سختی در میان جمعیت پیداش کردم .
گفتم:
علیرضا چرا لباس نپوشیدی؟! مگه نمیخوای بری جبهه ؟!
گفت:
من به خاطر خدا به جبهه میرم
دوست ندارم کسی منو در این لباس ببینه و بگه پسر فلانی هم رزمنده ست
نمیخوام کارم برای دیگران باشه
میخوام فقط برای #خدا به جبهه برم
#شهید_علیرضا_نکونام
دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی
🌹
❤️ #عشق_تویی...❤️
بین تمام خلق مثل تو را ندیدم...
فقط سردار دلهانیستی!
تو نَفَسم و جانم هستی...❤️
خدایا از عمر من بکاه و برعمر سردارقلبم #حاج_قاسم_سلیمانی بیفزای.آمین❤️
🍃سلامتیش #صلوات🍃
🌸در آستانه #میلاد باسعادت #امام_رضا_علیه_السلام سردار سرلشگر
#حاج_قاسم_سلیمانی
با حکم تولیت آستان قدس رضوی مفتخر به #خادمی_امام_هشتم علیه السلام شد.🌸❤️🌸
🍃
🌸امام على عليه السلام:
✨سخن زيبا، نشانه زيادتى عقل است
جَميلُ القَولِ دَليلُ وُفورِ العَقلِ
📚غررالحكم حدیث 4776
🌸....
@Karbala_1365
#امام_عزیزم_سلام❤️
سرشد بہشوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمےشود ڪہ از این در برانیَم
#یابن_الحسن براے تو بیدار مےشوم
#جانم_فدایت اے همہے زندگانیم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💐