『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃 #دیدار پدر بزرگوار #شهیدرضا(داریوش) #ساکی با #سردار_سلیمانی در یادواره شهدای عملیات رمضان و مرصاد
🌾 #غواص_شهیدرضا
(داریوش) #ساکی🌹
شهادت ۶۵/۱۰/۴ عملیات #کربلای۴_اروند
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌾 #غواص_شهیدرضا (داریوش) #ساکی🌹 شهادت ۶۵/۱۰/۴ عملیات #کربلای۴_اروند 🌸..... @Karbala_1365
🌹 #رضاساکی خودش را روی سیم خاردار انداخت و بچه ها از رویش عبور کردند. یعنی #فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد...❣
🌹شهیدان: #رضاساکی و #علیرضاشمسی_پور
🌺راوی: #سیدرضاموسوی
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #رضاساکی خودش را روی سیم خاردار انداخت و بچه ها از رویش عبور کردند. یعنی #فرماندهی را در حق بچه ها
🌺🍃🍂
🍃🍂
🍂
🍂💔 یاد یاران 💔🍂
🍂 🍂
به روایت آزاده وجانباز
#سیدرضاموسوی
🍃🌺🍃
با آقای #شمسی_پور شبی در یادمان #کربلای4 نشسته بودیم و آخرین صحبتی که بین من و علی آقا شد در یادمان کربلای4 یعنی یک ماه قبل از #شهادت ایشان بود.
ما یک سفری با هم رفتیم با یک کاروانی به آنجا.
بعد ازاینکه همه رفتند ما یک ساعتی نشستیم و با هم آخرین حرفها را داشتیم می زدیم , ایشان آنجا گرفت و آنجا داشت باز مرور می کرد که اینطور شد و فلان شد...
برای بچه ها اینها را تعریف کرد ولی بعد که نشستیم دونفری صحبت کردن به یک سری چیزها ، بیشتر بازشد . ایشان نحوه شهادت #رضاساکی را تعریف کردند.
#شهیدشمسی_پور معاون دسته #شهیدرضاساکی بودند که نحوه شهادت را چنین تعریف کردند:
شهیدساکی بعد از زخمی شدن و باز نبودن موانع سیم خاردارها خودرا به روی سیم خاردارها می اندازد و بچه هارا قسم می دهد که از رویش عبور کنند...
🌹 #شهیدرضا(داریوش)ساکی
شهادت:۶۵/۱۰/۴ #کربلای۴
🌹 #شهیدعلیرضاشمسی پور
شهادت:۹۵/۲/۱۳ انفجار مین در هنگام #تفحص شهدا
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از گردان خط شکنان عاشورایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ های کوبنده #سردار_سلیمانی به #ترامپ: #ایران نمی خواهد، #خودم #حریف_تو هستم، ما حریف تو هستیم اقای ترامپ، #سپاه_قدس حریف شماست.
✅به ما بپیوندید
http://eitaa.com/joinchat/1856569352Ce8de14a6ce
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣5⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
در محاصره گروه مجهز و پانزده نفره عکاس ها و فیلم بردارهای عراقی و کشورهای عربی بودیم. بالاخره پس از اینکه فرمها را آماده کردند و عکس ها روی آن چسبانده شد، نوبت مصاحبه تن به تن رسید. یکی از خبرنگارهای نظامی پیش آمد و به ترتیب با همه مصاحبه کرد. همه سعی می کردند چیزی بگویند که مایه دلخوشی بعثیها باشد و دروغ هم نگویند. اگر یکی از آنها آنچه دیکته می کردند نمیگفت، با مشت و لگد و تهدید مأموران باتوم به دست که کنارشان ایستاده بودند، روبه رو می شد.
نزدیک غروب همه خسته و کوفته به سلول برگشتیم.
روزنامه های صبح روز بعد، به سرعت وارد ساختمان استخبارات شد. همه با تعجب به تیتر درشتی که به نقل از صدام حسين درج شده بود و به عکس های اسیران نوجوان در آنها نگاه می کردند. جمله این بود: «آنها را به مادرانشان بازمی گردانیم».
صدای پوتین هایی که به اتاق نزدیک میشد، به گوش رسید. چفت در با صدایی گوش خراش برداشته شد. در سلول باز شد و نگهبان داخل آمد:
- صالح! گوم تعال الرئيس ایریدک! ( صالح پاشو بیا رئیس با تو کار دارد)
رنگم پرید و قلبم برای چندمین بار فرو ریخت!
- یاالله! خیر باشه.
هربارکه صدایم میزدند، هزار بار می مردم و زنده میشدم که نکند دستم رو شده و همه چیز را فهمیده باشند و سرم را زیر آب کنند. زیر لب ذکر میگفتم و درحالی که به ظاهر می خندیدم، به طرف اتاق رئیس زندان رفتم.
ابو وقاص پشت میزش نشسته بود و چیزی می نوشت، سر برداشت و صدای آمرانه و خشنش در گوشم نشست:
- صالح
- نعم سیدی! (بله قربان)
ضربان قلبم به تکاپو افتاده بود... بوم بوم بوم! خدایا! از من چه میخواهد؟ ابو وقاص از بالای عینکش به من نگاه کرد و گفت:
- صالح برای بچه ها لباس نو ببر و بگو حمام کنند. می خواهیم ببریمشان زیارت عتبات و بعد هم ملاقات با صلیب سرخی ها تا برگردند به ایران. دولت عراق تصمیم گرفته شما را آزاد کنند.
آنچه را می شنیدم، باورم نمی شد. انگار آب خنکی بر قلب گرگرفته ام ریخته باشند. ذوقی در وجودم بیدار شد. با صدایی که آرامشی نادیدنی در آن موج میزد
گفتم:
- امرک سیدی! (امر، امر شماست قربان)
🍂