خدایا شکرت بخاطر همه خوبیهات...
همیشه مثل امروز باهام باش تا هیچ وقت احساس تنهایی نکنم...
خدایا هنوز خیلی راه هست ، تنهام نذارو کمکم کن...
🍃❤️
#استفتاء از حضرت آیتالله بهجت قدسسره
❓سؤال: آیا میتوان نماز شب یا سایر نمازهای مستحبّی را در حال حرکت خواند؟
🖊جواب: نمازهای مستحبّی را در حال حرکت و سواری میشود خواند؛ و حرکت، لازم غالبی آن است و استقبال قبله در آنها لازم نیست و در حال استقرار لازم است.
🍃
امشب رو کاغذ بنویسین..
دوباره راه کربلا بسته شد..
و بزارید جلو چشمتون... خودش میشه روضه... 💔
#شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبداللهعلیهالسلام
#صلی_الله_علیک_یا_ابالفضل_العباسعلیهالسلام
|دل بی تاب اومده چشم پر از آب اومده...... |
دیگه حرفی ندارم شبتون مهدوی
💟 امام محمد باقر عليه السلام:
🍃آن کس که در انتظار امر ما بمیرد از اینکه وسط خیمه مهدی (عج) و لشکرش نمرده ضرر نکرده است .🍃
📚کافی ج ۱ ص۳۷۲
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺حضرت صاحب الزمان(عج):
به شیعیان ودوستان مابگوئیدکه خدارابحق عمه ام #زینب(س)قسم دهندکه #فرج مرانزدیک گرداند💔
🌸دعای فرج هدیه بشهدا
بخصوص شهدای عملیات #کربلای۴
🌹🌾
@Karbala_1365
🌸🌷
دلمُرده ام، قبول، ولی ای مسیحِ من!
یک جُمعه هم زیارتِ اهل قبور کن 😔💔
#کجایے_اے_عشــق دنیا 💔
بر مَهدیِ #صاحب_الزمان و بر ظهورَش صلوات...
@Karbala_1365
حرفـــ ــ دل❤️
✍خدایا میدانم فرصتها را از دست دادم. #خدایا میدانم کم کاری از من است. خدایا میدانم که من بی همتم. خدایا میدانم قلب #امام_زمان را رنجانده ام. اما تو خود میگویی به سمت من باز آی من آمده ام به سویت تا مرا از فکرهای دنیوی و مادیات آن نجات و به من هم مثل #شهدا شیوه گذراندن این دیار فانی را بیاموزی.
خدایا کمک کن همه وجودم و اعضای بدنم در مسیر و راه تو باشد.
#شهید ــ رسول ــ خلیلی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
😭شهیدی که گوشت بدنش رو خوردند!
🌹شهید احمدوکیلی در جریان عملیات آزادسازی شهر سنندج توسط حزب کومله به اسارت گرفته شد.
😳دشمنان برای اعتراف گرفتن، هردودستش را از بازو بریدند😭،بادستگاه های برقی تمام صورتش راسوزاندند😭، بعد از آن پوست های نو که جانشین سوخته شد همان پوستهای تازه را کنده و با همان جرحات داخل دیگ آب نمک انداختند😭، اومرتب قرآن زمزمه میکرد😭.
سرانجام اورا داخل دیگ اب جوش انداختند 😭و همان جا به دیدار معشوق شتافت، 😭کومله ها جسدش را مثله نموده وجگرش رابه خوردهم سلولیهایش دادند😭و مقدارش را هم خودشان خوردند😭!
چه شهدایی رفتند تا ما الان در آسایش بمونیم.
ولی کسانی توی این مملکت مسئولند حاظرنیستندحتی نام کوچها بنام شان باشد.شهدا شرمنده ایم😭😭😭
@karbala_1365
#تلنگر امـروز
این وعده خداست☝️ ڪه #حق_الناس رو نمےبخشه❗️ #خون_شهــــ💔ـــدا #حق_الناسی به گردن ماست نمےدونم با این #حق_الناس بزرگے که به گردن ماست، چه میکنیم⁉️
#شهـیدرهرومیخواد
هدایت شده از .
عالم محضرخداست،اماکو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلاء ظاهری خود را نبازد… زمان میگذرد و مکانها فرو می شکننداماحقایق باقی است
شهید آوینی
به روح #شهدا
#صلوات
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
با ما همراه باشید....👇👇👇
🌱رمان #دَر_حَوالیِ_عَطْرِیاسْ🌼
نویسنده:بانو گل نرگس🌼
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_بیست_و_چهارم #هوالحـــق زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که فاطمه
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_بیست_و_پنجم
هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم
هردو خندیدن که عاطفه گفت: من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی
داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت: تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم
عاطفه با هیجان گفت: واقعا؟!
تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن: آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ...
حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم: اینارو از کجا اوردی دقیقا؟!
- نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت
اینبار عاطفه گفت: خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت
نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش، خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس ..
بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم: حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟
نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود .. فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت: میرم سفره رو پهن کنم
.
دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم: ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم
لبخند محوی زد و گفت: نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم
چیزی نگفتم که خودش گفت: هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره
نمیدونستم چی بگم در برابر صبر عاطفه،
یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم: عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خاستگاری بهت گفته بود که می خواد بره سوریه
نگاهی بهم انداخت و گفت: اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن
با تعجب گفتم: تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!!
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_بیست_و_ششم
خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش انقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم
گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه
ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خاستگاری باز قبولش میکنم ..
لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد: هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..
چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره
واقعا باور نمی کردم، عاطفه چه قدر با آرامش از نبود همسرش در کنارش حرف میزد، چقدر صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی قلب هادی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو از کجا می آورد .. چقدر بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر بزرگوار بود!!
مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود اما عاطفه با هر بار رفتن هادی #شهید میشد و لب نمیزد ...
.
*مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔*
.
تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ...
🍃
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_بیست_و_هفتم
.
#هوالحـــق
.
از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود، احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم،
احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست و چیزای با ارزش زیادی تو این دنیاست که ازش غافلم ..
احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا ..
حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم .. سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم
" من دارم میرم گلزار ..تا یه ساعت دیگه میام خونه "
.
.
حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد،
بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار #شهدا تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم،
کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده عشق خدا رو تجربه کنم،
کنار شهدا بوی پاکی میومد ..
قدم زنان درحالیکه برای #دلِ مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار بابا رسیدم و نشستم کنارش، باچشمایی پر از اشک گفتم: سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ...
سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ... از تمامِ تمامشون ...
.
برگشتم خونه ..اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم، هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره، میدونستم که کنارمه ..
.
.
ادامه دارد…
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@Karbala_1365
🌸سلام دوستان ، بابت دیر قراردادن رمان در کانال عذرخواهی میکنم...🌹
خادم کانال سرش شلوغه🙈😂 شما به بزرگی خودتون ببخشید