نوشتیم #بسیجی
کوفیان خواندند لباس شخصی نظام
نوشتیم #شهید
کوفیان خواندند مزدوران نظام
نوشتیم امام خامنه ای
کوفیان خواندند رهبری
نوشتیم جمهوری اسلامی
.کوفیان خواندندجمهوری ایرانی
هر کس بخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند...
گر کرب و بلا نبوده ایم، حالا هستیم
گر شام بلا نبوده ایم، حالا هستیم
ای مردم عالم همگی گوش کنید
تا آخرخون مطیع رهبر هستیم...
#مرزبانی
🍃❤️
@Karbala_1365
📎 کلام شهید
#صـبورباش و لبــخند بزن، حتی اگر مانند مـن فـرمانده باشی و تـمام بچه هایت پـــرزده باشند.❣
🌷 #شهیدحسن_انتظاری🌷
@Karbala_1365
YEKNET.IR -Rasuli.mp3
3.06M
💐میگن از صف شکن معرکه ها بگو میگم حیدر
💐میگن از اسدالله ولی الله بگو میگم حیدر
🎤مهدی رسولی
👏 سرود
🌺 #هفته_وحدت #میلاد_پیامبرص
🌺 #محمد_رسول_الله
غصه اش را محو در چشم سیاهت می کند
خوش به حال |آمنه| وقتی نگاهت می کند...
#پیامبر_مهربانم❤
...♡
4_5870490660292789923.mp3
3.87M
🌺 #پیامبر
#رحمه_للعالمین
#رحمت
♦️استاد عالی
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_سی_و_نهم سوالی نگاش کردم که گفت: منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می ک
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهلم
.
دیگه هیچی نتونستم بگم، یاد بابا یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود ..
هوای دلم بارونی بود،
تو دنیای درونم بارون میبارید..
تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ...
.
.
.
غذامونو سفارش دادیم، عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود،
نمی خواستم انقدر تو خودش باشه،
برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و
گفتم: میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم
سرشو بلند کرد و گفت: نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم
از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد ..
کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود منم محو نگاهِ مرد روبروم
پرسیدم: همیشه انقدر ساکتین؟!
نگاهم کرد و با لبخندی گفت: نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!!
خنده ای کردم و به شوخی گفتم: الانم که
هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!!
نگاهش جدی شد و پرسید: واقعا؟؟؟!
خاستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمی اومد ..
دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش ..
نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم: آخش بالاخره داره سفارش مارو میاره..گشنم شد از بس حرف زدم
خندید ..
و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ...
.
.
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❣️ رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_یکم
.
.
#بسم_رب_الشهداء
.
در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم: ممنون بابت ناهار
- خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین
پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش ...
رفت ...
من موندم و چند ساعت خاطره که شد جزء بهترین خاطره های عمرم ..
دیگه تموم شد ...
روزهای بدون عباس تموم شد،
حالا دیگه عباس برای همیشه کنارم بود ...
.
* آن دم ڪھ با تو باشم یک ســـال هست روزے/ و آن دم ڪھ بے تو باشم یڪ لحظھ هست سالے*
.
.
.
در حال درست کردن یه دسر خوشمزه بودم😊 ..
مهسا و محمد هم هی میومدن ناخونک میزدن ..
با احتیاط و وسواس داشتم تزیینش می کردم، عمو جواد اینا می خواستن از شمال بیان ..
یه خونه اینجا به نام عباس خریده بودن که می خواستن بیان همینجا بمونن تا وقتی که منو عباس عروسی کنیم بریم اونجا ...
آه که بقیه چه خیالاتی داشتن برای ما دوتا، ولی من نمی خواستم به آخر این راه فکر کنم، برام زمان حال بیشتر از همه چیز اهمیت داشت،
امروز عمو اینا رو دعوتشون کرده بودیم برای شام، می خواستم تمام تلاشمو برای خوب شدن همه چیز بکنم ..
زنگ گوشیم تمرکزم رو بهم ریخت، دستامو شستم و گوشی رو برداشتم: سلام
- سلام دیوونه کجایی؟
با تعجب گفتم: تویی فاطمه؟؟
- اره دیگه
- چیشده که زنگ زدی، شماره کیه؟
- شماره مامانمه، حالا اونو ول کن بگو الان کجام
- نمیدونم!!
- نمیدونی کجام؟؟؟؟
با تعجب گفتم: حالت خوبه فاطمه جون، چیشده خب ..کجایی؟
- بیمارستان
سریع گفتم: بیمارستان؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟
- اه نفهمیدی واقعا ... نی نی مون بدنیا اومده
از خوشحالی جیغی کشیدم که مهسا و محمد با تعجب نگام کردن: وای جدی میگی ..کِی؟ بهم نگفتی چرا؟؟
-خب الان دارم میگم .. پاشو بیا زووود
- باشه عزیزم...من اومدم
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365
#در_حوالـےعطــریــاس
#قسمت_چهل_و_دوم
.
دختر خشگل عاطفه تو بغلم بود،
دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم، وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن ..
سمیرا سریع گفت: بده منم بغلش کنم، همش دست توئه
دادمش به سمیرا، فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد ..
کنار تخت عاطفه نشستم
و گفتم: به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!!
لبخندی رو لبش نشست: تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش
دستشو گرفتمو گفتم: خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته
فقط سرشو تکون داد، بهش حق میدادم،
حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد،
اگه بلایی سر آقا هادی میومد نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد
کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن..
با فکری تو ذهنم گفتم: راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟
لبخندی زد و گفت: اسمش رو هادی انتخاب کرده ... نرگس ...
.
.
قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه ..
بهترین لباسامو پوشیدم .. خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس
یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ...
بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم،
از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم، باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه..
احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده ..
سریع آماده شدیم و راه افتادیم .. قرار شد از دم خونمون تا پارکی که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@karbala_1365