🌷🌾🍂
🌾🍂
🍂
🌺روایت: #کریم_مطهری_موید
از یادگاران عملیات #کربلای4
و #فرمانده_گردان_غواصی_جعفرطیارع_انصارالحسین_همدان
🌾 عملیات #کربلای4 با حضور 120 رزمنده واحدهای دیده بانی، اطلاعات، تخریب و پشتیبانی روز #سوم_دی در سال 1365 در #اروندرود انجام شد.
🍃ویژگی منحصر به فرد این عملیات آن بود که رزمندگان باید علاوه بر مهارت هایی که داشتند فنون #غواصی را نیز فرا می گرفتند تا بتوانند خود را به مرز دشمن برسانند.
🍃در جنگ های زمینی، نیروها بر روی زمین قدرت مانور بیشتری از نظر تاکتیکی دارند و می توانند از پستی و بلندی های زمین به عنوان سنگر استفاده کنند، اما در عملیات کربلای چهار نیروهای غواص در آب با دشمن درگیر شدند و جایی برای سنگر گرفتن در امواج خروشان اروند و سرمای شدید آن مکان نداشتند.
🌸.....
@Karbala_1365
🌸 #قصه_های_عاشقی..🌸
🌷 #یکی_از_خاطرات_شیرین
#دوران_اسارت
🌷در #بغداد در پادگان اردشیر، آسایشگاهی بود که متعلق به زندانیهای عراقی بود، اسرا را به آنجا انتقال داده بودند، اتاقهای 4*3 متری که حدود 40 نفر در هر کدام زندگی میکردند.
🍂اکثر اسرا #مجروح بودند اما بعضی از آنها مجروحیتهای حاد و عفونی داشتند.
دو سه ماهی بود که بچهها به خود آب ندیده و استحمام نکرده بودند، حتی نماز را با تیمم میخواندند، تمام تلاش #بعثیها این بود که اسرا را با نبود حداقل امکانات به زانو درآورند و آنها را به زعم خودشان به ذلت بکشانند اما با وجود اینها هیچگاه رزمندگان درخواستی از آنها نمیکردند و با سختترین شرایط کنار میآمدند.
🍂در این میان اسیری بود که از ناحیه نخاع دچار آسیب شده و 4 دست و پایش بیحرکت بود و تنها سرش تکان میخورد، نامش #حیدر_گلبازی از روستای #بردسکن_سبزوار بود، عفونت تمام بدنش را فراگرفته بود و بدنش بوی عفونت میداد. شرایط بسیار سختی را میگذراند.❣
🍂یک شب با وجود اصرارهای مکرر هماتاقیهایش برای انتقال به بیمارستان، ماموران عراقی قبول نکردند.
✨برای نماز صبح که بیدار شدیم اتفاق عجیبی افتاده بود، هیچکس از جایش تکان نمیخورد و با دیگری کلامی صحبت نمیکرد ، #بوی_عطر عجیبی در سالن آسایشگاه پیچیده بود، 🌸عطری ناآشنا. این وضعیت سکوت و رایحه عجیب حدود 20 دقیقهای در آسایشگاه حاکم بود.
مامورانی که همیشه برای سرکشی میآمدند با اینکه وضعیت خودشان خیلی هم مناسب نبود اما به علت نبود بهداشت و آب و فراگیری عفونت جراحتها در آسایشگاه بینی خود را میگرفتند اما آن روز که برای سرکشی آمدند، بسیار متعجب شده بودند و دنبال منشأ عطر میگشتند و به زبان عربی میپرسیدند چه کسی نزد خود عطر دارد؟
که در این حال خبر #شهادت_حیدر را دادند.🌹
🍃افسری بود که همیشه با اهانت بسیار زیادی به اسرا سرکشی میکرد، وقتی برای بردن پیکر حیدر آمد، زانو زد و بدن حیدر را که بوئید به عربی گفت:
به خدا قسم این شهید، واقعی است.✨
🌷با وجود اینکه بدن حیدر کامل از کار افتاده بود اما #لحظه_شهادت دستش را روی سینهاش گذاشته بود و به امام حسین(ع) سلام داده بود.❣
🍂تابه حال به هر عطر فروشی رفتهام نتوانستم نظیر آن عطر را پیدا کنم.❤️
🌺راوی:آزاده وجانبازعملیات #کربلای۴
#سیدرضاموسوی
🌸....
@Karbala_1365
https://t.me/joinchat/AAAAAELuBi9pFmhMKAuD3Q
🌹اسیرانی که غریبانه و مظلومانه به شهادت رسیدند🌹
🌸.....
@Karbala_1365
🌺گاهی برای #معرفی_یک_شهید نیاز نیست زمین و زمان را بهم بدوزیم یا طی کنیم !!
گاهی یک اسم یک نشانه یک نگاه ، مارا تا عمق #قلب_شهید و سیرتش می برد و شهید را بدون اینکه بدانیم کیست و چه بود و چه کرد برای قلبمان تا ابد معرفی میکند...
مثل #شهیدحیدرگلبازی...
🌷 #شهدا را کافیست #دل بدهی گشتن لازم نیست...💞
🍂خوشا آنانی که تورا دیدند
من جامانده سهمم ازتو فقط یک قطعه عکس شد...💔
🌸روحش شاد و یادش گرامی باذکر #صلوات🌸
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣1⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
..... صداهای درگیری و تیراندازی گاهی در شب و گاه در روز شنیده می شد. نگرانی و وحشت به دل ها افتاده بود. این درگیری ها گاهی با تبادل آتش مرزبانان صورت می گرفت. هرچند زندگی در شهر به ظاهر روال عادی خود را داشت، چهره ها خندان بود و ادارات حالت عادی داشتند و صدای فیدوس شنیده می شد، کسی از طوفان سهمگین حوادثی خبر نداشت که در کمین مردم شهر نشسته بود.
همسر جوانم تعریف می کرد: صدای کبوتر باغی نشسته بر صرفهای نخل داخل حیاط شنیده می شد که صدای خوش زندگی بود. بعدازظهری گرم در یکی از آخرین روزهای شهریور ۱۳۵۹ بود. آتش تنورخانه برای پخت نان آماده می شد. مادرم پسرم مجاهد را در آغوش داشت، برایش لالایی می خواند و تکانش میداد. ناگهان زمین لرزید و صدای ترسناک انفجارهایی پی در پی شنیده شد.
مادرم میگفت: آن روز صدای جیغ و فریاد از همه جا شنیده می شد. انگار قیامت شده بود. همه می دویدند و ترس و وحشت همه جا دیده می شد. هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده.
شدت لرزش زمین به اندازه ای بود که مرغها و خروسها روی دیوار پریدند و گاو بسته شده به نخل، طنابش را کشید و باز کرد و نعره زنان از خانه فرار کرد. قسمتی از دیوار گلی فروریخت و گردوخاک به هوا بلند شد. از شدت ترس جیغ کشان بی حال روی زمین افتادم.
بیچاره زنت بی حال دستش را به شکم گرفت و از ترس روی [هیزم های] خشک کنار تنور نشست. دردی به شکمش افتاده بود. می ترسیدم زایمان زودرس سراغش بیاد. رنگ به رو نداشت و از ترس سخت می لرزید، به طرف من که پس افتاده بودم دوید. بچه را که گریان و بی تاب بود، به آغوش گرفت و به طرف در باز حیاط دوید و بیرون رفت.
زن و مرد وحشت زده، به طرف نخلستان می دویدند. من که هنوز تای بلند شدن نداشتم، از میان در حیاط آن ها را می دیدم. صدای فیدوس (آژیر پالایشگاه) مداوم شنیده می شد و هیچ کس از واقعه پیش آمده خبر نداشت و نمی دانست چه اتفاقی افتاده.
کم کم همه چیز آرام شد. تپش قلب ها فرونشست، اما نگرانی در چشم ها و دلها موج می زد! همه به هم نگاه می کردیم، بی آنکه پاسخی برای پرسش خود داشته باشیم. یکی از مردان همسایه که با وانت نیسان آبی رنگش از شهر برگشته بود، به سمت نخلستان که همه ما به آن پناه برده بودیم آمد. زن و مرد به سویش هجوم آوردند. حمیده نای بلند شدن نداشت. حال من نیز بدتر از او بود. زنها از شنیدن خبری که مرد همسایه با صدای بلند می گفت، بر صورت می زدند و مردها نگران آه می کشیدند:
- آه بویه! دخیلک یا سید عباس!
فرودگاه که فاصله کمی با دهکده داشت، بمباران شده بود و همه طیاره ها منهدم شده بودند. همه گریان و ناراحت از شنیدن این خبر، روانه خانه هایمان شدیم.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
آن شب سفره شام در میان نگرانی و ناراحتی پهن شد. لقمه ها بی میل به دهان گذاشته می شد. در چنین شرایطی صلاح دیدم آن شب را در کنارشان باشم. صدای درگیری که از سمت شط شنیده می شد، نگرانم کرده بود. ساعتی بعد زیر آسمان سیاه پر ستاره، در میان هوای خنکی که شاخه های نخل را به آرامی تکان می داد، درون پشه بندها به رختخواب خود رفتیم. همسر نگرانم به نرمی اشک می ریخت و دعا می کرد اتفاق بدتری نیفتد.
خانواده ام هرروز صبح که آفتاب سر می زد، با صورتهای غمگین، اما امیدوار به پایان این مصیبت به هم سلام می کردند. خواهرانم که از درگیری های خرمشهر و جنگ تمام عیاری که در خیابان ها و کوچه هایش درگرفته بود، فرار کرده و به منزل پدرم آمده بودند. هر روز صبح در فضایی مملو از رعب و وحشتی محسوس
خمیر آماده شده نان را می پختند و با دیگ غذایشان همراه مادر و همسرم و دیگر مردم دهکده از ترس بمباران های روزانه هواپیماهای عراقی، به دل نخلستان پناه می بردند. کنار هم می نشستند و به صداهای غریبه و ترسناکی که هرلحظه بیشتر می شد، گوش می دادند و دعا می کردند.
نگاهشان نگران، و نشاط از زندگی رفته بود. نزدیک غروب و تاریکی مطلق، به سبب خاموشی که به اجبار همه شهر را فرا می گرفت، به خانه برمی گشتند و تمام شب را با ترس و نگرانی و لرزش محسوس زمین به صبح می رساندند. این کار هرروز خانواده من و همسایه هایمان بود.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
خرمشهر اشغال شده بود و آبادان در محاصره بود. مسلح کردن تمام عشایر از چوئبده تا انتهای مرز آبی جزیره مینو و روستاهای فیاضیه و خط مرزی خرمشهر امری ضروری بود. باید برای دفاع و دفع حملات دشمن در تمام نقاط مرز، کاری می کردیم.
در اتاقی در ستاد عشایر با آقای جمی و شیخ عیسی طرفی و برادران دیگر، حرف میزدیم. وضعیت خطرناک و دشواری پیش آمده بود. کمبود اسلحه حس می شد. تصمیم گرفتیم که هرجور شده اسلحه تهیه کنیم تا عشایر برای دفاع از مرزها مسلح شوند.
آقای جمی برای این موضوع مهم نامه ای به آقای خامنه ای نوشت که نماینده امام بود و در ستاد جنگ در استانداری خوزستان مستقر بود.
بعدازظهر بود که به زاغه های مهمات ارتش رسیدیم. سلاح هایی که می خواستیم از انواع تفنگ های برنو، ژ-سه و چند آرپی جی و ادوات نیمه سنگین بود. سلاح و مهمات را روی چند خودروی نظامی بار زدیم و به سوی بندر امام حرکت کردیم. در بندر همه کارها به سرعت انجام شد و ساعتی بعد، مهمات با بالگرد شینوک، به سمت آبادان رفت و در بندر چوئبده تخلیه شد.
وقتی لندکروزهای پر از مهمات و اسلحه به شهر در محاصره رسیدند، شب بر همه جا سایه انداخته بود و انفجارهای مهیب و حملات وحشیانه توبخانه و گلوله هایی که بعثی ها از آن سوی آب شلیک می کردند، بندبند بدن را می لرزاند سلاح و مهمات را به محل ستاد در ساختمان هلال احمر در بریم منتقل کردیم.
فردای آن روز از تمام مقرها و هسته های مقاومتی که در روستاها و مرزها تشکیل شده بود، نمایندگانی برای تحویل اسلحه و مهمات آمدند که با دادن رسید و امضا، سلاح گرفتند تا به دشمن بعثی بفهمانند که مرزها به حال خود رها نشده و در تمام مرز آبی و خاکی، دیواری از گوشت و خون انسانها، جوانان با غیرت عرب و بومی شهر و روستا روبه روی شهرهای بصره و سيبه عراق و جاهای دیگر مرز و در منطقه فیاضیه آماده دفاع اند.
پیگیر باشید...🍂
🌺حضرت صاحب الزمان(عج):
به شیعیان ودوستان مابگوئیدکه خدارابحق عمه ام #زینب(س)قسم دهندکه #فرج مرانزدیک گرداند💔
🌸دعای فرج هدیه بشهدا و شهدای #کربلای۴
خصوصا #شهیدمدافع_حرم
#رسول_خلیلی
شهادت:سوریه 🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #غواص و فرمانده شهید #رضاساکی🌹 🌹شهادت: شبهای عاشقی در عملیات #کربلای۴ چهارم دی ماه ۱۳۶۵ نحوه ت
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
🌸🗯🌸🗯
🗯 🌸
🌸
❣ #چقدربه_نحوه_شهادتت_غبطه_میخورم....
💧وقتی به چشم های زیبایت خیره میشوم جز عشق و سرمستی چیزی نمی بینم..
چقدر تو شبیه نوری ، شبیه آسمان ، شبیه آرامش...✨
💫حسی درونم از تو میگوید از اینکه یک فرمانده بی باک بودی ، از رشادتت در شب عملیات #کربلای۴ ، شبی که آسمان بالهایش را روی زمین پهن کرد و فرشته ها برای سجده بر #غواصها ،فوج فوج به زمین آمدند و تو آنشب چقدر زیباترشده بودی چقدر نورانی و چقدر آرام تر اما در دلت غوغایی به پا بود ، شک ندارم میدانستی فقط آنشبی را مهمان این دنیای گناه هستی...
✨کسی درونم از تو میگوید از لحظه های آخرت از نحوه شهادتت 🌹
و چقدر به نحوه شهادتت غبطه میخورم...🍂
تو زیباترین حالت یک پرواز را به تصویر و رخ این زمینیان کشیدی و رفتی ...
فرماندهی را در حق بچه ها و نیروهایت تمام کردی آن لحظه که معبری باز نبود وقت تنگ بود و جای دل دل کردن نبود ، تنت زخمی بود و دل آسمانیت ، آسمانی تر شده بود ، #یازهرا گفتی و خوابیدی روی سیم های خارداری که دشمن از کینه چیده بود و راه را بسته بود ، اما تو راه را باز کردی ، پل شدی و نیروهایت را عبور دادی و از فرو رفتن سیم ها بر بدنت آخ نگفتی...❣
❣ #رضا ! رضای من! رضای زیبا و مهربان من! چقدر این روزها #دلم_برایت_تنگ_است.. این روزهایی که بانوان شهرم عکست را می بینند و به راحتی از روی خون مطهرت عبور میکنند از بی حجابی دختران و زنان شهرم دلم خون است ، از بی حیایی مردان بی غیرت شهرم دلم خون است ، مردانی که اگر علی گونه می زیستند الان همسران و دخترانشان زینبی و فاطمی بار می آمدند اما دریغ از یک قطره غیرت در رگهای خشک آنها... زیبایی را در پول و آرایشهای هزار قلم و تیره وتار دختران و همسرانشان می بینند...⚡️
از بی بصیرتی و کوتاه فکری ها و دشمنی هایشان بااسلام دلم به تنگ آمده... از مُهره دست شیطان و دشمن شدنشان دلم به درد آمده ، گویا کور و کر شده اند...😔
❤️ #رضاجان! رضای من! می دانم می بینی ، می دانم از حال بد شهر آگاهی ، تو همان کسی هستی که گفتی " به شهر نمی آیم چون خیلی روی خودم کار کرده ام، به شهر بیایم باز آلوده میشوم…"
تو شهر را همان موقع شناختی که چه جنس بدی دارد... اما #عزیز_دل_همه دعا کن برای شهرت که این روزها حالش از بی بصیرتی و بی عفتی و بی غیرتی بد است..
#دعاکن
#شَهْرَت
#درآتش_بی_دینی
#نسوزد....
🌹 #غواص_شهیدرضا(داریوش
#ساکی🌹
🗯
🌸🗯 🌸
🗯🌸🗯 @Karbala_1365
🌸🗯🌸🗯🌸
🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
کار بسیار مهم آوردن اسلحه و مهمات از زاغه های ارتش را چندین بار من و دوستانم به دعهده گرفتیم. بار آخر، اسلحه را از جادۂ وحدت و پل ارتباطی روستای ابوشانک روی رودخانه بهمن شیر به آبادان می رساندیم.
پرشور و پرانرژی بودم و یک جا بند نمی شدم. مثل آچارفرانسه هر کاری که می توانستم، انجام می دادم. می خواستم هر کار می توانم برای انقلاب و امام عزیزم انجام بدهم. با خود می گفتم کاش میشد همه جای دنیا می رفتم و به همه حقیقت انقلاب را می گفتم؛ اما خبر نداشتم که خداوند تقدیرم را به گونه ای رقم زده بود که به موقع و در زمان خودش همه چیز به وقوع می پیوست.
دلم می خواست در کنار فعالیتهای فرهنگی، این امر مهم را به شکلی دیگر، در قالب رفتن به کشورهای همجوار و رساندن جزوات و نوارهای سخنرانی و رساله امام به دوستداران انقلاب انجام دهم. تصمیم گرفته بودم و به دنبال مقدماتش رفتم.
تا اینکه در جلسه ای لزوم این مسئله مطرح شد و من آمادگی خود را برای انجام این مأموریت اعلام کردم. مدتی گذشت و با چند نفر از بچه های عرب سپاه مأموریت های برون مرزی ام کلید خورد.
روز موعود رسید. با همراهان برای انجام مقدمات به اهواز رفتم. در آنجا فرمانده سپاه پاسداران، آقای شمخانی، از این اقدام جسورانه من و گروه همراهم ابراز خوشحالی کرد و ما را به استاندار خوزستان معرفی کرد. آقای فروزنده، استاندار، با نامه ای ما را به فرماندار ماهشهر، آقای ملک زاده معرفی کرد و از او خواست که با اقدامات لازم، اعم از تهیه پاسپورت و آماده کردن برنج و قایق و اقلامی که به ظاهر برای فروش با خود می بردیم، همکاری کند. بدین ترتیب مأموریت های برون مرزی ما آغاز شد.
****
بیشتر مأموریت ها به کشورهای حاشیه خلیج فارس و آشنایی با گروههای اسلامی انقلابی مستقر در آنجا بود که در پوشش تجارت میوه و تره بار انجام می شد و در واقع ارتباط گیری با انقلابیون دیگر کشورهای اسلامی عراق و یمن و لبنان بود.
مأموریت ما، نشر اهداف انقلاب و رهنمودهای امام برای بیداری دیگر ملل مسلمان بود تا از سلطه استعمار و دیکتاتورها نجات بیابند. این مأموریتها در شرایطی انجام می شد که شهرهای مرزی همچنان در تیررس بمبهای روزانه بعثی هامی سوختند.
جای خوشحالی بود که لنج داران دوستدار انقلاب، لنج هایشان را برای این مأموریت ها در اختیار من و دوستانم قرار می دادند. در عوض ما در بازگشت برایشان اجناس مختلفی می آوردیم. بدین ترتیب سفر من و گروه همراهم چندین بار به کشورهای حاشیه خلیج انجام می شد و هر بار دوسه ماه در آن کشورها می ماندیم.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
پس از مدتی و بازگشت دوباره به آبادان، همچنان در بخش عربی رادیو آبادان مشغول بودم و با اسرایی که تازه اسیر شده بودند، مصاحبه می کردم. آنها می گفتند: ما با بخش عربی رادیوی شما متوجه شدیم که جنگ بین ما و شما بیهوده و به خواست آمریکاست. ما همه مسلمان و برادریم و برای همین تصمیم به تسلیم شدن گرفتیم.
با ارتباطی که با مجاهدین مبارز عراقی برقرار کرده بودیم، از راه خورموسی و خورعبدالله، با لنج و در پوشش خرمافروش برای این مجاهدان آذوقه می بردیم. زیر موادغذایی ای مثل خرما، اطلاعیه های امام و کتاب های مذهبی و نوار مخفی می کردیم.
با عملیات بسیار مهم ثامن الائمه، که فتح الفتوح عملیاتهای دیگر بود، در جاده آبادان - ماهشهر و آبادان - اهواز و شهر آبادان از محاصره یک ساله درآمد اما به دلیل تخریب پل ایستگاه هفت و پل ایستگاه دوازده، ورود از این دو پل به شهر ممکن نبود و ناچار رفت و آمدها از جاده وحدت و نهایتا از روستای ابوشانک و پل روی رودخانه صورت می گرفت.
بعد از عملیات با تعدادی از اسرای عراقی مصاحبه کردم تا از رادیو پخش شود. دو روز از عملیات می گذشت که با دوست و همرزمم حبيب الله ابراهیمی و حسین زویداوی برای مأموریتی دیگر از آبادان بیرون رفتیم و به سمت اهواز حرکت کردیم.
به اهواز که رسیدیم، وقت اذان ظهر بود. نماز را به جماعت در مقر فرماندهی سپاه خواندیم. آقای شمخانی، با نیروی دریایی در بندر امام هماهنگ کرد و نامه ای به دستمان داد و گفت:
- برای تهیه پاسپورت به بوشهر بروید. بعدازظهر شده بود که با همراهانم با ماشین تویوتایی به سمت بوشهر حرکت
کردیم. آن شب را بعد از رسیدن به بوشهر در سپاه ماندیم. فردای آن روز پس از آماده شدن پاسپورت ها دوباره به طرف بندر امام حرکت کردیم. وقتی به بندر رسیدیم، با هماهنگی قبلی لنجی از سوی سپاه بارگیری و آماده حرکت شده بود. جعبه های پر از تره بار و خرما در کف لنج تا نزدیک سقف روی هم چیده شده بود. زیر تره بارها و صندوق های خرما، سلاح هایی برای حزب الدعوه و سازمان آمل اسلامی که با رژیم صدام در نبرد بودند، جاسازی شده بود.
با گروه سه نفره مان به طرف لنج رفتیم. خودم را به ناخدا صهیود مطوری و حبیب الله ابراهیمی عسکری و جاشوهایش سجیل و جواد مطوری که یکی از آنها تعمیرکار موتور لنج بود، معرفی کردم. خود را برای مأموریتی مهم آماده می کردیم.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣2⃣
👈 بخش دوم: جنگ و دفاع
اوایل صبح روز بعد بود. هوا صاف و آفتابی و نم شرجی به اندازه ای بود که نفسها در سینه سنگینی می کرد. آن قدر نم شرجی زیاد و هوا نفس گیر بود که لباس تنمان خیس عرق شده بود. صدای روشن شدن موتور لنج شنیده شد و بعد از کشیدن لنگر و باز کردن طناب های بسته به اسکله، کم کم لنج ناخدا صهیود، از ساحل جدا و سرازیر سینه پهناور آب دریا شد.
مدتی از عصر گذشته بود و خورشید داشت به انتهای افق نزدیک می شد. امواج متلاطم بود و طوری درهم می پیچید که به دل بیننده وحشت می انداخت. شدتش به اندازه ای بود که لنج مثل کالسکه بالا و پایین می شد و با هر حرکتی دلمان فرو میریخت. انگار تکان امواج هم امتحانی الهی برای محک زدن ایمانمان بود. هرچند نخستین بار نبود که با این وضعیت روبه رو می شدیم، احساس غریبی مثل ترس، وجودم را یکباره در بر گرفت. لنج چون پر کاهی روی آب در حرکت بود و کم کم وارد آبهای بین المللی نزدیک خور عبدالله شد. مدتی گذشت. ناخدا صهیود پشت سکان ایستاده بود. صدای رادیواش بلند شنیده می شد. این بار صدای ام کلثوم مذاقش را خوش کرده بود.
- طول عمري بخاف... من حب و سيره الحب و ظلم الحب... و عرف حکایات مليانه آهات... طول عمري بعول لانه ادی شوق... و لیالی شوق... "
گره به ابروهایش افتاده بود و سکان به دست به پهنه آب خیره بود. ناگهان با دیدن قایق های تندروی گشتی عراقی که به لنجمان نزدیک می شدند، فریادی کشید و زنگ خطر را به صدا درآورد!
همه سراسیمه روی عرشه رفتیم و خود را در محاصره قایق های عراقی دیدیم رنگ از رویمان پریده بود. انگار قلبم از سینه درآمده بود، دردی در فضای سینه حس کردم.
وزش بادی تند به ناگاه شروع شد، با ناراحتی از حبیب پرسیدم:
- اینها دیگر از کجا آمدند؟! ناخدا که خودش را مثل ما باخته بود، گفت:
- لابد از جزیره بوبیان؛ بزرگترین جزیره کویت که در اختیار رژیم بعثی قرار داده،
برای مخفی کردن و کمین قایق هایشان و شکار و کنترل اوضاع استفاده می کنند.
با ناراحتی گفتم:
- بیخود نبود از صبح دل شوره و دلهره در دلم افتاده بود.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
شهیدان :
موسی #صبوریان و ایوب #صبوریان
🌷شهیدموسی صبوریان بعدازسالها مفقودیت پیکرمطهرش برگشت.
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
شهیدان : موسی #صبوریان و ایوب #صبوریان 🌷شهیدموسی صبوریان بعدازسالها مفقودیت پیکرمطهرش برگشت. 🌸....
🌷 #شهیدصبوریان_وچادرم🌷
🍃یه روزصبح برای فعالیت به بسیج رفتیم وبعد از برگشتن با یکی از دوستام توراه خیلی باهم درد و دل کردیم.
بهش گفتم که این روزا خیلی به خاطر پوشیدن چادر و حجاب تحقیر و سرزنش میشم.😔
💔دلم خیلی شکسته بود از زخم زبونهای دیگران و ازطرفی هم یه مشکلی برام پیش اومده بود و حل نمیشد.
همچنان که بادوستم قدم میزدیم رسیدیم به کوچه #شهیدحسین_سلامی❣
تابلو سرکوچه به اسم شهید نصب شده بود.
✨همین جور که داشتیم حرف میزدیم وغمگین از ادمها بودیم چشمم خورد به تابلو #شهیدسلامی و بهش گفتم "باشه شهیدسلامی توام هوای ما رو نداری" گفتم:"اصلا شهدا بهمون دیگه توجه نمیکنن شاید از ما خوششون نمیاد...😔
دوستم یه لبخندی زدو گفت:"نه بهمون کمک میکنن.."🍃
اونروز خداحافظی کردیم ورفتیم...🍂
💫شب خوابیدم.
در عالم خواب دیدم یه #شهیدی توی جبهه ایستاده و داره کفشهارو واکس میزنه و از طرفی خیره شده بود به من✨
باعلاقه شدیدی نگاهم میکرد❤️
وقتی به چشماش نگاه کردم خیلی به دلم نشست😍
انگار یه دوست صمیمی بودیم ، نگاهش گیرا و زیبا بود.💕
در خواب متوجه شدم که ایشون #شهیدموسی_صبوریان هست.
اصلا این شهید رو نمیشناختم و ندیده بودمش...🍃
وقتی ازخواب بیدار شدم فهمیدم که #شهیدسلامی جواب منو داده و منظورش این بود که به خاطر #حجابت درجه داری...✨
خیلی برام جالب بود شهدا خیلی بزرگتر از اون چیزی هستن که ما فکر میکنیم و شهدا ناظر برهمه چیز هستند...🌺
🌷دنبال مزار #شهیدصبوریان گشتم و در گلزارشهدای #بهشت_هاجرملایر پیداش کردم... متوجه شدم #وصیت_نامه شهیدصبوریان در مورد #چادر_و_حجاب هست...💖
و این برای من یعنی یک دنیا زیبایی...🌸
بعد از اون موسی دوست صمیمی و برادر من شد و همیشه میرم گلزار شهدا و باهاش درد ودل میکنم....
چادرم رو محکم تر ازقبل میگیرم و دیگه بهش علاقه نه ، ایمان دارم...❤️🍃
🌺ارسالی از:مخاطب کانال
🌸....
@Karbala_1365