eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
893 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
یاصاحب الزمان ادرکنی: شهادت اتفاقی نیست… این طور نیست که بگویی گلوله ای خورد و مرد شهید رضایت نامه دارد و رضایت نامه اش را اول حسین (علیه السلام) و علمدارش امضا می کنند. بعد مهر حضرت زهرا (سلام الله علیها) میخورد شهید قبل از همه چیز دنیایش را به قربانگاه برده 🔹▫️🔹▫️🔹 و او زیر نگاه مستقیم خدا زندگی کرده شهيد شدن اتفاقی نیست. سعادتی است که نصیب هر کسی نمی شود … باید شهیدانه زندگی کنی تا شهیدانه بمیری. 💠✨💠✨💠 سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند. سلام بر شهدا! شهدا مبدأ و منشاء حیاتند ، زمینی بودند ، اما زمین گیر نبودند. شهادت به آسمان رفتن نیست، به خود آمدن است! 🍃🎋💐 شهید سید مرتضی آوینی : سعی کنید خود را از میان بردارید تا هر چه هست خدا باشد و اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه گر می شود. شهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایها الناس بخواهید که آقا برسـ😔ـد بگذارید دگـر درد بـه پـایان برسـ😞ـد همگی در پس هر سجده به خالق گویید که به ما رحم کند یوسف زهـ💔ـرا برسد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مسیر آرامش 💚
✍ سید شهیدان اهل قلم : مانـــــــدن در صفـــــــِ اصحاب عاشورائے امام عشـق تنها با یقیـن مطلـق ممڪن است ... 💠 " شهــــــ پیام ــــــید" @Shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸امام على عليه السلام: ✨در شگفتم از كسى كه آفريده هاى خدا را مى بيند و باز در خدا شك مى كند عَجِبتُ لِمَن شَكَّ فِي اللّهِ وهُوَ يَرى خَلقَ اللّهِ 📚 نهج البلاغه، حکمت 126
روزها بے تو گذشٺ و غربتٺ تایید شد چون دعاے #فرج ما همہ با تردید شد بارها نامہ نوشتم ڪہ بیا اما حیف معصیٺ ڪردہ ام و #غیبٺ تو تمدید شد #دل_هواے_جمڪران_دارد❤️
✳️اگر مے خواهید تاثیر گذار باشید.. اگر مے خواهید بہ عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نڪردہ باشید مــا راهـــے بہ جــز اینــڪہ " یـــڪــــ شـــهـیـد زنــدہ " در این عصر باشیم نداریـم.. 💢«شهید احمد ڪاظمی»
#شهدا گاهے تمام خواهش های دنیا خلاصہ میشود در دو کلمہ: ای شهید من ... مرا دریاب ... 🌴🌷🌴🌷🌴
♥️🍃 نوشتهـ بود👇 همین الان بهش پـےام بده بگو:دوستٺـ دارمـ❤️ باور ڪن همہ چے درستـ میشهـ امامـ زمان! دو رڪعتــ نماز بخونمـ بگمـ دوسٺتـ دارم همهـ چـے درسٺ میشه؟😔 💔🌷💔🌷💔
🌷پدر شهیدی که هنوز پیکرش در دست است!❣ برخی آقایون هم فرزندانشان در اروپا و در حال تحصیل هستند که فردا بیان مسئول ما بشن...
🌹از راست #شهیداحمدرضااحدی 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹از راست #شهیداحمدرضااحدی 🌸.... @Karbala_1365
🌸 ..🌸 🌷مادرش میگوید: یکی از دوستان از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت پرسیدم احمدرضا کی بود؟ گفت: یکی از دوستانم بود پرسیدم چکار داشت؟ گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد گفتم چی؟؟ گفت: می گوید دانشگاه رتبه اول را کسب کرده ای.... با خوشحالی من و پدرش گفتیم رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟؟ احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم در همان حال آستین ها را بالا زد گرفت و رفت مسجد... یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم: احمدرضا تو الان قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟ می گفت: می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند می خواهم سختی کارشان را لمس کنم. پ.ن: 🌷 رتبه یک رشته تجربی کنکور۶۴ دانشجوی نمونهٔ رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران ✨وصیت نامه اش دو خط بیشتر نبود: «بسم الله الرحمن الرحیم» فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند همین... حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالی بخواهید والسلام کوچکترین سرباز امام زمان(عج) احمدرضا احدی❣ 🌸.... @Karbala_1365
📣سالگرد شهادت شهید #محسن_حججی 📅پنجشنبه ۱۸ مرداد ⏱ساعت ۱۷ 🗺 #اصفهان #نجف‌آباد یادمان شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣7⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام مأموران من را کشان کشان به اتاق رئیس زندان بردند. به شدت عصبانی بود و چوب دستی اش را در مشتش می فشرد. با چشمان از حدقه بیرون زده، با چوبش چنان ضربه ای به من زد که سوزشش تمام وجودم را گرفت و همه روزهای شکنجه و درد را دوباره جلوی چشمانم زنده کرد. فریاد میزد: - اخير طلعت خیانتک!؟ (بالاخره خیانتت برایمان رو شد) قلبم فروریخت, سرم گیج رفت. دهانم از تعجب باز مانده بود. نفسم تند میزد: - سیدی! گلی، انا شمسوي؟ (قربان! بگو من چه کار کرده ام؟) چشمانش مثل دو کاسه خون شده بود. فریاد زد: - باز هم می گویی چه شده؟! چکار کرده ای؟! رو به سرباز کرد و گفت: - روح جيبه!؟ (برو او را بیاور) سکوت کرده بودم و از شدت ترس و ناراحتی می لرزیدم و جای ضربه چوب خیزرانش را می ساییدم و قلبم به شدت می تپید. چشمم به در بود که ناگهان با دیدن آن سرباز خائن، نزدیک بود قلبم بایستد. با عجز نالیدم: دخیلک یا ربی! او داخل آمد و سلامی نظامی داد. صدای ضبط شده من را برای مأموران بعثی ورئيس استخبارات پخش کرد. دنیا دور سرم چرخید. زبانم بند آمده بود. دیگر نمی توانستم از خودم دفاعی کنم. روی زمین نشستم و سر به زیر انداختم. اعدامم را حتمی می دیدم و دیگر نای ایستادن هم نداشتم. خودم را به خدا سپردم. با فریادی که ابووقاص کشید، مأموران به طرفم یورش آوردند و بعد از ساعت ها کتک کاری از جا بلندم کردند و به سلول انفرادی بردند. در سلول تاریک به رویم بسته شد. انگار با بسته شدن در، تمام امید و آرزوهایم پر کشید. غمگین و ناراحت درون سلول تاریک سرم را بر زانو گذاشته بودم و باخدا نجوا می کردم. متحیر از فریبی بودم که آن خائن خودفروخته به من زده بود. باورم نمیشد آن ملعون جاسوس استخبارات قاطی اسرا آمده بود تا من را لو دهد. خدایا! حالا که دستم رو شده با من چکار میکنند؟! 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣7⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام نیم ساعتی گذشته بود که در سلول باز شد. مأموری دوباره من را به اتاق رئیس زندان برد. تیمسار عزاوی را روبه روی خود دیدم. نمیدانستم خوشحال باشم یا سکوت کنم. جلو رفتم و با شرمندگی به او سلام کردم. عزاوی به طرفم آمد و آهسته گفت: - اشسویت یا صالح؟(او چه کردی صالح؟) سرم را پایین انداختم. بعد از چند دقیقه برای دومین بار، عزاوی، این فرشته نجاتم من را از چنگال ابووقاص و دار و دسته اش نجات داد. رو به رئیس زندان کرد و گفت : - او را به من تحویل دهید؛ خودم به پرونده اش رسیدگی می کنم. می دانستم خدا به وسیله تیمسار عزاوی به فریادم رسیده. در دل خدا را شکر می کردم و از اینکه یک بار دیگر الطاف خفیه خدا شامل حالم شده بود، خوشحال بودم. ساکت بودم، اما درونم زمزمه دعا شنیده می شد: شكرا لله... شكرا لله... با عزاوی از اتاق رئیس زندان بیرون رفتیم. عزاوی که از دیدنم خوشحال شده بود، آهسته به طوری که سرباز پشت سرش صدایش را نشنود، گفت: - با این کاری که کردی، اعدامت حتمی است؛ اما اینجا محاکمه ات نمی کنیم؛ چون تو آدم شناخته شده ای هستی و تصویرت هم در کنار سیدالرئيس از تلویزیون پخش شده. بنابراین می فرستمت ایران تا آنجا محاکمه ات کنند. چند روز دیگر هم منتقلت می کنم به اردوگاه. ساکت سربه زیر داشتم و به زمین زیر پایم خیره شده بودم. نمیدانستم به این نجات دهنده ای که به لطف خدا برای دومین بار من را از دست دژخیمان بعثی نجات داده بود، چه بگویم. گفتم: - اشگرک سیدی! ما انسه زینیتک!(، ممنونم قربان! خوبیتان را فراموش نمی کنم.) عزاوي نفسی تازه کرد و چند لحظه بعد دستی به بازویم زد و خداحافظی کرد و از من دور شد. محافظان و مأموران اطراف، احترام نظامی برایش به جا آوردند. سوار بر جیپ شد و رفت. بعد از رفتنش مجدد من را به انفرادی بردند و دیگر نتوانستم مثل گذشته مترجم تازه واردها باشم. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل در این چهار ماهی که از انفرادی ام می گذشت، روز و شبم مثل هم بود. حتی از هواخوری هم محروم بودم. تنها دل خوشی ام مناجات با خدا و نماز بود که با تیمم می خواندم. شبی نبود که کابوس شکنجه ها و اعدام نبینم. هر شب با ترس و لرز کابوسی که دیده بودم، از خواب بیدار میشدم. گاهی که صدای پای سربازان را می شنیدم، بندبند بدنم میلرزید و در تاریکی، چشم به در می دوختم و فقط صدای نفسم را می شنیدم که این چند کلمه را مرتب تکرار می کردم: دخیلک یا ربی! دخیلک یا ابو فاضل! دخیلک یا امیرالمؤمنین، یا علی! وقتی صدای پاها دور می شد، نفس بیمار شده ام آرام می شد. گاهی ابووقاص می آمد و نیش و کنایه ای به من می زد: - صالح! کاری می کنیم همان طور که در اینجا سفارت خمینی باز کرده بودی، خمینی هم تو را به محض ورود به فرودگاه، دار بزند. با شنیدن این کنایه ها و زخم زبانها روحیه ام خراب میشد و دیگر هیچ روزنه امیدی در دلم باقی نمی ماند. خودم را به خدا و تقدیر سپرده بودم. هر از گاهی هم به بدترین گونه ممکن شکنجه ام می دادند. صدای دادوفریاد و جنب وجوش مأموران در محوطه حیاط استخبارات شنیده میشد. سر بر زانو گذاشته بودم که ناگهان با صدایی بلند در سلول انفرادی ام بعد از چند روز باز شد. قلبم داشت از جا کنده می شد. مأمور بعثی فریاد زد: - يا الله گوم إطلع!(یالا پا شو بیا بیرون) تنم از فریادش لرزید. انگار همه مأموران بعثی دشمنم شده بودند. منتظر بودم حین بیرون آمدن از سلول لگدی به من بزند. چندین روز از آخرین باری که برای دیدن نور آفتاب به حیاط آمده بودم می گذشت. دستم را روی چشمانم گذاشتم تا نور اذیتم نکند. آهسته به طرف بیرون ساختمان به راه افتادم. خیلی زود در سلول های دیگر باز شد و تعدادی از اسیرانی که قرار بود به اردوگاه های مختلف برده شوند، از داخل ساختمان اصلی به حیاط آمدند. اتوبوسی با موتور روشن در وسط محوطه ایستاده بود. سرم را به زیر انداخته بودم. نمیخواستم بار دیگر چشمم به مأموران منفور بعثی یا ابووقاص بیفتد؛ چون دیگر با من مهربان نبودند و با تمسخر و شماتت نگاهم می کردند؛ اما در دل خوشحال بودم. از جای خوفناکی می خواستم بروم که با هر صدا و هر اتفاق، روزی هزار بار می مردم و زنده میشدم. خاطرات تلخم را به دیوارها و فضای آنجا می سپردم. پیگیر باشید..🍂
❤️ #مادر...❤️ هر وقت مادرت بهت گفت: یه چی بپوش سرما نخوری مواظب خودت باش... شب زود برگرد خونه تو در جوابش بگو: منم دوستت دارم سلامتی همه مادرا #صلوات🌸🍃
🌷 یا امام رضا (ع)🍃 🍃از گریه پُرم...شبیه اقیانوسم 🍃محتاجِ سفر به نقطه ی پابوسم 🍃ای کاش ، میان زائرانش بودم 🍃جامانده ای از زیارتِ مخصوصم 🏴 #شهادت امام رضا(ع) تسلیت باد #شبتون_امام_رضایی ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢اجابت نیاز مردم مردی داشت که آن را در نامه ای نوشت و به دست امام حسن مجتبی(ع)داد . امام حسن(ع) بدون آنکه را بخواند فرمود: "حاجتت رواست!" شخصی عرض کرد: "بهتر نبود نامه اش را می خواندید و آنگاه بر طبق پاسخ می دادید؟" امام پاسخ دادند: "می ترسم که متعال به همان اندازه ای که وقت صرف می شود تا نامه اش را بخوانم ،من را مورد قرار دهد." 📚احقاق الحق، ج 11، ص 141