『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹از راست #شهیداحمدرضااحدی 🌸.... @Karbala_1365
🌸 #لحظاتی_باشهدا..🌸
🌷مادرش میگوید:
یکی از دوستان #احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت پرسیدم احمدرضا کی بود؟ گفت: یکی از دوستانم بود پرسیدم چکار داشت؟ گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد گفتم چی؟؟ گفت: می گوید دانشگاه رتبه اول را کسب کرده ای....
با خوشحالی من و پدرش گفتیم رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟؟ احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم در همان حال آستین ها را بالا زد #وضو گرفت و رفت مسجد...
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم: احمدرضا تو الان #پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟ می گفت: می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند می خواهم سختی کارشان را لمس کنم.
پ.ن:
🌷 #شهید_احمدرضا_احدی رتبه یک رشته تجربی کنکور۶۴ دانشجوی نمونهٔ رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران
✨وصیت نامه اش دو خط بیشتر نبود:
«بسم الله الرحمن الرحیم»
فقط نگذارید حرف امام به زمین بماند همین...
حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالی بخواهید والسلام
کوچکترین سرباز امام زمان(عج) احمدرضا احدی❣
🌸....
@Karbala_1365
°•|🌿🌹
#دانشجو
#پزشکی
#شهید_سیدمحمد_شکری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#برگی_از_خاطرات
🔴 #آخرین_کلام_شهید
◽️«به سوی جبههها میروم تا ارباً اربا را تجربه کنم» و تجربه کرد و شهد شیرین شهادت را به گونهای نوشید که پیکر به خانه برگشتهاش قطعه قطعه بود.
◽️در روز تشییع او همه جور آدمی آمده بود، دانشجویان و اهل محل همه برای بدرقه محمد آمده بودند.
◽️در روز دفن او زمانی که من خواستم محمد را دفن کنم #شهید_سیداحمد_پلارک آمد و گفت اجازه بده من او را دفن کنم. گفتم چرا گفت روز دفن من تو من را در قبر بگذار که به یک ماه نرسیده پلارک هم شهید شد و کنار قبر محمد به خاک سپرده شد.
راوی 👈 برادر شهید
🌴🌾🌴🌾 🕊
🌾 🌴 🕊
🌴 🕊
💧 #حقیقت_کربلای۴
#قسمت_چهارم
#صفحه۸
🕊
🍂🍃🌾
🕊
🌾هنوز حاج محسن توضیحش کامل نشده بود که خودرو فرمانده لشکر از دور آمد. انتظار آمدنش را داشتم اما نه در این شرایط و با این قیافه های خنده دار و گل مالی شده بچه ها...😧
خودروی #فرمانده لشکر نزدیک و نزدیک تر شد. به حدی که چهره فرمانده لشکر و معاونان او به خوبی قابل تشخیص بودند. تاخیر نکردم و با صدای بلند فریاد زدم:
همگی با استتار کامل، لب ساحل به خط شن.
به طرفه العینی از گوشه کنار باتلاقها و نیزارها چهره های عجیب و نا آشنایی که تماماً با گِل پوشیده بود، نمایان شد.
فرمانده از همان فاصله خیره نگاه میکرد که یکباره فریاد یکی بلند شد: اونجا رو نگاه گراز ،گراز وحشی!😨
جنب و جوشی در میان بچه ها افتاد و کمی دورتر در میان صدای شق شق نی ها،
هیبت دو #غواص که چهار دست و پا می دویدند ظاهر شد و تکه های هویج را مثل پوزه #گراز در دهانشان جا داده بودند.🙃
این صحنه بیش از همه فرمانده لشکر را به خنده انداخت.😂
همه ساکت بودند. فرمانده جلوی صف ایستاد و به جمع سلام داد و نگاهی به #ساکی و #خدری کرد و با صدای مهربانانه ای گفت:
خدا قوت بچه ها.☺️
و باز هم جلوتر آمد و ستون را با یک چرخش سر بررسی کرد؛
اما انگار چیزی توجه اش را بیشتر جلب کرده بود.
دندان ها از فرط سردی هوا به هم می خورد.
مکثی کرد و ادامه داد: شما دو نفر قبلا توی شهر چه کاره بودین؟
ساکی و خدری با تأنی تکه های هویج را از دهانشان گرفتند و در حالی که هر دو می لرزیدند با هم پاسخ دادند: #دانشجو بودیم.
پرسید چه رشته ای؟
ساکی سرش را پایین انداخت و نیم نگاهی به خدری کرد که من در میان حرف او دویدم و گفتم: ایشون بچه #ملایرند و سال سوم #پزشکی رو توی دانشگاه شهید بهشتی #تهران می خونند. آقای خدری هم #مهندسی میخونند توی #کرمانشاه.
فرمانده سرش را پایین آورد ، آه سردی کشید. معلوم بود که میخواهد چیزی بپرسد.
جلوتر آمد و پنجرههای دستش را بر شانه لرزان ساکی گذاشت و با دست دیگرش گل های سر و صورت او را پاک کرد.
ناخودآگاه من هم به یاد اخلاص ساکی و کارهای شبانه او مثل آب رسانی افتادم.
همین که خواستم او را بیشتر معرفی کنم ، فرمانده لشکر لب به سخن گشود:
"شما صادق ترین و عاشق ترین #یاران_امام_خمینی هستید.✨ #تاریخ_ما_و_فردای_ما_مدیون_پاک_بازی_شماست."🌹
بعد از این دیدار من با #حاج_مهدی_کیانی و همراهانش سوار قایق شدیم و بچه ها شروع به غواصی کردند؛ به همان شکلی که قبلا آمده بودند. آرام و نرم و بی صدا در دو ستون موازی.
دیدن این بچه های آماده رزم ، شوقی آشکار در نگاه فرمانده ساخته بود. وقتی برگشتیم با بچه ها خداحافظی کرد و احساس درونی اش را با این جمله برای من باز نمود:"پدر و مادر این بچه ها اگر بدانند که فرزندانشان در چه شرایطی و با چه روحیه ای خود را برای عملیات آماده می کنند خواب به چشمانشان نمی آید..."
#ادامه_دارد…
🍂____________________
پ.ن:
غلامرضاخدری ، در شب عملیات کربلای۴ آسمانی شد.🌹
…❀
@Karbala_1365🌹
●➼┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود؛ گر نشود حرفی نیست؛ اما نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو
✨
🕊تکپسر خانوادهاش بود، دانشجوی رشته #پزشکی دانشگاهشهیدبهشتیتهران
شب #عملیاتکربلای٤ بااینکه تنش زخمی بود اما دلعاشقش شوق پریدنیزیبا را داشت. تا دید معبر باز نشده تن مجروحش را به روی #سیمخاردارها انداخت و بچههایش را قسم داد تا از رویش عبور کنند تا خط بشکند..🌹
🕊آری #فرمانده بود و فرماندهی را در حق بچههایش تمام کرد و به آرزویش که #شهــادت بود رسیـد...🕊🌹
#غواصخطشکن
#رضاساکی❣
🌸کَرْبَلاٰجٰارِیْستْتٰٓاشَهٰادَتْ👇
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹🕊🌹🕊🌹 شهید فرید مهکام دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران یکی از غواصان بی بدیل و بی
#زندگينامه👇
♦️شهيد فريد #مهكام در يازدهم خرداد هزارو سیصدو چهل وشش در شهر مراغه به دنيا آمد. دوران ابتدائي را در دبستان #شهريار، راهنمايي را در مدرسه پارسا و دورره متوسطه را در دبيرستان شهيد باهنر به پايان رساند و در #رشته رياضي فيزيك ديپلم گرفت. اما به علت نياز جامعه به #پزشك و استخدام پزشكان هندي در مراکز درمانی، تصميم گرفت كه در رشته تجربي دركنكور شركت کند. به نماز #اهمیت زیادی می داد و ساعت ها در اتاقی تاریک مشغول راز و نیاز بود، در اجرای #احکام اسلام بسیار دقیق و از هرگونه تزویر و ریا به دور بود. فرید بسیار درس خواند تا خبر قبولی اش در رشته #پزشكي دانشگاه تهران را شنید به #بهشت زهرا رفت و گفت: نمی خواهم خودم را گم کنم..
🔻پس از ثبت نام و شروع تحصيلات در آبان ماه سال شصت و پنج به #جبهه رفت. او كه از #غواصان گردان حضرت ولي عصر از #لشگر31 عاشورا بود در عمليات كربلاي چهارشركت کرد.پس از مدتی در دی ماه سال شصت و پنج در عمليات #كربلاي پنج بعد از شکستن خط دشمن و در خط مقدم مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به #فیضشهادت نائل آمد.
⊰❀⊱ #تنهاکانالشهدایِکربلایِ۴
#شهدایغواص👣
…❀
@Karbala_1365🌾
●➼┅═❧═┅┅───┄