eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
910 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گنجینه های جنگ
سلام بر شهیدان... سلام بر شقایقهای بی سر و دستهای بی پیکر سلام بر آنانی که پرواز را آموخته اند و برای همیشه آسمان پرنده شدند. @ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣ وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید..... دلم شور میزد... نگرانی ک توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد.... به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا امده بودیم،خانه دوستم صفورا..... تقصیر خود مامان بود... وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد.... کلی اه و ناله راه انداخت که .....تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.... دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده.... همه یزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند..... عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد،کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید..... وقتی برای دیدنش رفتم...... با یک ترکه مرا زد و گفت.... اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن.... اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است... چطوری زنده است.... فردا با چهار تا بچه نگذاردت.... صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود....همانجا ایوب را دیده بود..... اورا از جبهه برای برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند.... صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود.....که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان..... ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت..... این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد....و ما را ب هم معرفی کند.... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @ganjinehayejang🕊🕊
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 2⃣ رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم ..... اگر می امد و روبرویم مینشست،انوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم..... همیشه خاستگار که می امد،تا می نشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست..... ایوب امد جلوی در و سلام کرد... صورت قشنگی داشت.... یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،ولی چهار ستون بدنش سالم بود.... وارد شد..... کمی دورتر از من و کنارم نشست.... بسم الله گفت و شروع کرد.... دیوار روبرو را نگاه می کردیم... و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم..... بحث را عوض کرد.... +خانم غیاثوند ،حرف های امام برای من خیلی سند است..... -- برای من هم +اگر امام همین حالا فرمان بدهند که همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم -- اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم +شاید روزی برسد که بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند،حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم -- میدانید برادر بلندی ،من به بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی که خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر پای انقلاب می ایستم که حتی بگیرند و اعداممان کنند..... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @ganjinehayejang🕊🕊
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣ این را به اقاجون هم گفته بودم...وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت... اقاجون سکوت کرد ... سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم.... بعد رو به مامان کرد و گفت: " شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد....." ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم.... عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند... و از جاهای دیگر بدنم به ان گوشت پیوند زده اند..... ظاهرش هیچ کدام انها را که میگفت نشان نمیداد.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم ...... برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید.... چشم های من میشوند چشم های شما..... کمی مکث کرد و ادامه داد..... موج انفجار من را گرفته است... گاهی به شدت عصبی میشوم،وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا ارام شوم.... -- اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام +عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم اینها را میگفت که بترساندم..... حتما او هم شایعات را شنیده بود..... که بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند..... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 4⃣ گفتم... اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.... گفت......خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم...قران سریع گفت...مشکلی نیست.... از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.... گفتم ولی یک شرط و شروطی دارد.... ارام پرسید.... چه شرطی؟؟ +نمیگویم یک جلد قران.... میگویم "ب" بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد.....اگر اذیتم کنید ،ب همان "ب " بسم الله شکایت میکنم .... اما اگر توی زندگی با من خوب باشید،شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.... ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم ..... سرش پایین بودو فکر میکرد.... صورتش سرخ شده بود.... ترسانده بودمش..... گفتم انگار قبول نکردید.... +نه قبول میکنم ،فقط یک مساله میماند چند لحظه مکث کرد...... شهلا؟ موهای تنم سیخ شد.... از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و صمیمی میشود... ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.... نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang🕊🕊
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران - جلد سوم 🌹ایوب بلندی به روایت همسر شهید مولف : زینب عزیزمحمدی تحقیق و تنظیم کتاب : آذردخت داوری با همکاری : مریم برادران ناشر کتاب : روایت فتح @ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣ پرسیدم چی؟؟؟؟ + قضیه برای من کاملا روشن است من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات..... نفس توی سینه ام حبس شد..... انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند.... ادامه داد... تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من...... پریدم وسط،حرفش .... از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور که شما فکر میکنید..... +باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم .... دست و پایم را گم کرده بودم.... تنم خیس عرق بود.... و قلبم تند تر از همیشه میزد.... حق که داشت..... ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.... +اگر رویت نمیشود ،کاری که میگویم بکن،؛چشم هایت را ببیند و رو کن به من..... خیره به دیوار مانده بودم.... دست هایم را به هم فشردم .... انگشت هایم یخ کرده بودند.... چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم....... چند ثانیه ای گذشت.... گفت خب کافی است...... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣ دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد با شهیده و زهرا برگشتیم خانه خاواده ایوب تبریز زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می ایند خانه ما. از سر شب یک بند باران میبارید مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد زنگ در را زدند اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و امد تو سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش اب میچکید اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون مامان لباسهای خیسش را گرفت و اورد جلوی بخاری پهن کرد چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن امد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد فهمیده بودم این ادم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار..... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
هدایت شده از پاسدار شهید محمد غفاری
# امروز معراج شهدای تهران دل تنگی پدر با فرزند شهیدش # دانیال صفری یکی از نیروهای ویژه صابرین تهران و جانباز مدافع حرم بود که دیروز درسیستان بلوچستان در حین ماموریت به شهادت رسید . شادی روحش صلوات
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸..... @Karbala_1365
💔 🌾 ✨ 🌾 ✨ 🌾 ✨ 🌾 ✨ 🌾✨ ✨ 💔 💔 🍃🌷🍃 ❣سلام ای راضی شده به رضای حق. صدای قدمهایت چه زیبا به وصال نزدیک شد به رهاشدنت به پر گشودنت در حریم الهی. درسالیان دور خلعت شهادت زیبنده قامت بلندت شد تا به دور از هیاهوی درس و دانشگاه به مقامی بلندتر از پزشکی نائل آیی و به جایگاهی که سزاوارت بود برسی. به ....🌹 ✨ فرمانده بی باک سرزمین کربلایها، در آن شب سرد و سنگین چه عاشقانه و سبکبار همنفس ملائک و هم آغوش شهادت شدی وقتی که بدون تعللی پیکر هم چون سروت را فرش قدمهای هم سنگرانت روی کردی و به عرش اعلا رسیدی و چه خوب خدارا عاشق خود کردی وقتی که پیکرت زائری جز حضرت زهرا(س) نداشت.. تو هم مادری بودی ، و هرشب زائری قدخمیده داشتی... تو هم فاطمی هستی...✨❣ای نفس مطمئنه ای راضی شده به تقدیر الهی ارجعی الی ربک.... 🌺تقدیم به ، فرمانده ای که فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد. 🌾 : ۶۵/۱۰/۴ ۴(علقمه...)💔 🌸..... @Karbala_1365
ﺧـﺪﺍﯾﺎ..... ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺳـﺖ ﺧـﺎﻟﯽ ﺯﺷـﺖ ﺍﺳﺖ ﻣﻬﻤﺎﻧـﯽ ﺭﻓﺘﻦ ! ﺩﺳﺖ ﭘﺮ آمـده ام … ﺩﺳﺘﯽ پر ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ، ﭼﺸﻤـﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿـﺪ !✨🌹 مسافـر پرواز رمضـان.... 🕊 پروازت بی خطر ؛ امیدوارم توشه ات فراوان باشد و سهم سوغـاتم دعـای شبهـای قدرت ! حلــول مـ🌙ــاه رمضـان مبارکـــ🌹🌹🌹