eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.2هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @gomnamii
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️✨ ❤️✨ ✨ 🌸فاطمه باغ گلاب است خداميداند 🎊فاطمه گوهرناب است خداميداند 🌸فاطمه واژه زيباست،تعجب نكنيد 🎊كرم فاطمه درياست،تعجب نكنيد 🌸فاطمه دخترطاهاست بگويازهرا 🎊فاطمه روح تولاست بگو يازهرا 🌸میلاد مادر خوبیها بانوی دو 🎊عالم حضرت زهرای مرضیہ(س) 🌸و روز بزرگداشت مقام 🎊مادر و زن، بر همه مادران و 🌸مادران و دختران سرزمینم مبارک باد🌸 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌
ولادت_ با_سعادت زهرا سلام الله علیها بر ساحت مقدس حضرت بقیة الله الأعظم امام عصرو تمام دوستداران اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام را تبریک و تهنیت عرض می نماییم.🌺
یکتا گُهر بحر رسالت زهراست محبوبه حق ظرف ولایت زهراست همتای علی نور2چشم احمد سرچشمه دریای امامت زهراست میلادحضرت فاطمه(س)مبارک
#مـادر_خـوبـےهـا وخدا خواست براے همہ مـادر بشود تا اگر رهگذرے خستہ و مضطر بشود یا یتیمے برسد زائر این در بشود نخے از چادر او رشتہ ے آخر بشود روز مادر مبارک ❣💕❣💕❣💕❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فوق‌العاده زیبا و مفهومی! آيت الله مجتهدي تهراني: وضو مي‌گيري، اما در همين حال اسراف مي‌کني نماز مي‌خواني اما با برادرت قطع رابطه مي‌کني روزه مي‌گيري اما غيبت هم مي‌کني صدقه مي‌دهي اما منت مي‌گذاري بر پيامبر و آلش صلوات مي فرستي اما بدخلقي مي کني دست نگه دار بابا جان! ثواب‌هايت را در کيسهٔ سوراخ نريز..... ✨✨✨
❣اجازه نده دنیا 5 چیز را از تو بگیرد: 1_لحظہ پاڪ بودنت باخدا. 2_نیڪے بہ والدین. 3_محبت بہ خانواده‌ات. 4_احسان ونیڪے بہ اطرافیانت. 5_اخلاص در ڪردارت. ❣ ❣
فوايد آية الکرسی: 🍃🌺 آیة الکرسی زیاد بخونین برای رفع بلا🌺🍃 ❤️خواندن آن هنگام خروج از منزل، هفتاد هزار فرشته نگهبان شما ميشوند... 💛هنگام ورود به منزل، قحطی و فقر، هرگز به منزلتان نمی آيد... 💚خواندن بعد از وضو، شخصيت شما را 70درجه بلند مرتبه تر ميسازد... 💙خواندن قبل از استراحت، فرشته ها تمام شب را محافظتان خواهند بود... 💜خواندن بعد از نمازواجب، فاصله شما تا بهشت فقط مرگ است... پخش اين پيام زيبا صدقه جاريه است... 🙏التماس دعا🙏
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 🔴دعاي پيامبر براي زنان با حجاب!🔴 @montazeranbaghiatallah 🌸علي (عليه‌السلام) مي‌فرمايد: روزي به همراه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در قبرستان بقيع نشسته بوديم. 🌧آن روزه هوا سخت باراني بود. ✳️در همين حال زني كه سوار مرکب بود از جلوي ما عبور كرد، ناگهان دست مرکبش در گودي فرو رفت و در نتيجه آن زن نقش بر زمين شد. 🌻 پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم از ديدن اين صحنه روي گرداند و ناراحت شد. ✅ اطرافيان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عرض كردند: 🌹 يا رسول‌الله، آن زن پوشيده است و بر تن جامه‌اي دارد كه تمام بدن او را پوشانده است. 🌺حضرت در حق او دعا كرد و گفت: پروردگارا زناني كه خود را پوشيده نگه مي‌دارند مشمول رحمت و غفران خود بگردان ... 🌾سپس فرمود: اي مردم براي پوشش از جامه‌هايي استفاده كنيد كه اندامتان را پوشيده نگه دارد و همسرانتان را به هنگام خروج از منزل با پوشيدن آن در حفظ و امان نگه داريد... 📙بحارالانوار،ج43،ص321 کانال منتظران ظهور سردار شهید همدانی👇 @montazeranbaghiatallah 🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
: روایت اسرای مفقود الاثر– به سمت زادگاه صدام (۱) 🍂برخی از نگهبانای عراقی که اندکی نسبت به بقیه دل رحمتر بودن می گفتن که چند روز دیگه شما را به اردوگاه می برن و اونجا راحت هستید و جا و مکان فراوانه و امکانات زیاده و صلیب سرخ میاد شما را ثبت نام میکنه و شما میتونید برای خانواده هاتون نامه بنویسید. این خبرها ما رو امیدوار میکرد و برای خروج از اینجا و ورود به اردوگاه لحظه شماری میکردیم. با آماده شدن مقدمات اولیه اردوگاه در تکریت که عراقی ها نام تکریت ۱۱ را بر آن گذاشته بودند، بالاخره روز پنج اسفند ماه ۶۵ عراقیا ریختن داخل غرفه ها و دست و چشممون رو بستند سوار تعدادی اتوبوس شدیم. فرمان حرکت صادر شد و براه افتادیم. اجمالا متوجه شدیم که دوران قرنطینه تموم شده و احتمالا ما را به سمت اردوگاه میبرن. حس غریبی بر بچه ها حاکم بود، از سوئی خوشحال بودیم که از این تنگنا و محیط خفقان خارج شده و کور سوئی از امید تو دلمون ایجاد شده بود که حداقل در فضایی بازتر و مکانی وسیع تر قرار خواهیم گرفت و تا حدودی خوشحال بودیم و از سوئی، نگرانی از آینده ای مبهم ،روح و روان بچه ها را آزار میداد.بیم و امید در دل بچه ها موج می زد. به دشمن و گفته هاش اطمینانی نبود و با خودمون می گفتیم نکنه دروغ بگن و ما را بجایی ببرن که آرزوی اینجا را بکنیم. به هر حال در افکار و خیالای گوناگون و متضاد غوطه ور بودیم و باید منتظر میموندیم چه پیش خواهد آمد. آینده و سرنوشت کاملا مبهم بود و هیچ اطلاعاتی از جهان خارج نداشتیم. با خروج از بغداد کم کم اجازه دادن چشما رو باز کنیم ولی دستا همچنان بسته بود. هیچکس نمی دونست که قراره ما رو کجا ببرن.تصور ما این بود شاید در همین حوالی بغداد و یا در شهرایی مثل موصل یا رمادی که اسرای ایرانی اونجاها بودن، ببرند. کسی حق نداشت با بغل دستی اش حرفی بزنه و با اندک صحبتی ضربات چوب و کابل بود که بر سر شخص می کوبیدند
: روایت اسرای مفقود الاثر–(۲) 🍂مسیر نفس گیر بغداد تا تکریت تو مسیر چن بار اتوبوسا توقف کردن و این باعث میشد تا رسیدن به مقصد با آن وضع اسفناک طولانی تر و زجرآورتر بشه. هر یه دقیقه اش بر ما یه ساعت میگذشت. بعضیا که اندک رمقی داشتن تونستن دستاشون رو باز کنن و هر وقت نگهبانای داخل اتوبوس حواسشون نبود اندکی به دستاشون استراحت میدادن ، اما طفلکی بچه هایی که توانی نداشتن تا خود تکریت با همون دستای بسته از پشت مسیر طولانی رو سپری کردن. یادم هست بعد از ساعتی که از حرکت اتوبوس گذشته بود تونستم به سختی دستامو از پشت باز کنم و هر وقت نگهبانا حواسشون به من نبود دستامو را جلو میاوردم و خستگی شون در میرفت و تا احساس خطر میکردم دوباره به پشت کمر میبردم. یکی از بچه ها که بشدت مجروح بود و به هیچوجه نمی تونست دستشو باز کنه و در ردیف کناری ما بود چن بار به من التماس کرد که دستاشو باز کنم ولی هیچ کاری از دست من ساخته نبود. نه اجازه بلند شدن داشتم و نه میتونستم. خودم هم مجروح بودم و با اندک حرکتی نگهبانا می ریختن سر افراد و با کابل می زدن و حتی احتمال داشت به اتهام تلاش برای فرار همونجا کارم رو می ساختن. به هر حال آن نازنین و تعداد زیاد دیگه ای با همونجور ساعتای طولانی اون وضعیت رو تحمل کردن. ناز و نوازش های گاه و بیگاه سربازان بعثی🔻 مسیر طولانی بود و خود نگهبانا هم طاقتشان طاق شده بود و گاهی برای اینکه برای خودشون تنوعی ایجاد کنن تا مسیر براشون کوتاه بشه یادی از ما میکردن. تو چهره مون نگاه می کردن و اونایی رو که بیشتر تابلو بودند. مثل پیرمردی که سنش بالا بود و یا نوجوان بسیار کم و سن و سال و تا رزمنده درشت هیکل که تیپ و قیافه اش به فرماندهی میخورد رو اذیت میکردن و میزدن. اینا همیشه بیشتر جلب توجه می کردن.در بین ما پیرمردی بود بنام حبیب که بالای هفتاد سال عمر داشت و محاسنی سفید و چهره ای نورانی و بدجوری جلب توجه میکرد. گاهی این بنده خدا رو از صندلی بلند میکردن و یکی از نگهبانا دو دستشو به صندلی ها تکیه میداد و با جفت لگد می کوبید به سینه ی این پیرمرد. حبیب از پشت می افتاد کف اتوبوس و پاهاش هوا می رفت و قهقهه این نانجیبا بلند میشد و کیف می کردن و اینجور حرکات ناجوانمردانه تا آخر مسیر ادامه داشت. بالاخره بعد از ساعتا مسافرت مرارت بار به پایان مسیر رسیدیم و وارد منطقه تکریت شدیم. 🍂🌾 @Karbala_1365
یک نکته از این معنی :🍁 قضاوت را بگذار بر دوش خدا، تو بنده ی لبِ پرتگاهی بیش نیستی