eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
کم کم بوی محرم می رسد و من، دل نگران عمه ساداتم...
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
بنام خدا گذرگاه برزخ تکریت هنوز هوا روشن بود اتوبوس ما تقریبا جزء چند اتوبوس اولی بود که به درواز
پایی که قطع شد در هر آسایشگاه ۱۰۰ تا ۱۲۰ نفره در اوایل اسارت سی چهل نفر زخمی داشتیم و به مرور و با بهبودی نسبی زخمیا که اکثرا با لطف خدا و خود درمانی بود، بتدریج آمار مجروحا کمتر شد و به هفت هشت نفر در هر آسایشگاه رسید. اینها کسانی بودند که یا نقص عضو داشتند یا شکستگی های شدید و بعثیا حاضر نبودن اونا رو معالجه کنند. بچه های خودمون به اینا کمک می کردن و معمولا با پتو جابجاشون می کردن یا زیر کتفشون رو می گرفتن و حموم و دستشویی می بردن. یکی از بچه ها بنام سید محمد حسینی از آمل که استخون پاش شکسته بود و بشدت درد می کشید و بعثیا هم حاضر نبودن اونو ببرن بیمارستان و عملش کنن یا لااقل کچ بگیرن بعد از مدتی وضعیتش خیلی وخیم شده بود و احتمال خطر جدی و مرگ براش وجود داشت و هیچ راهی هم برای معالجه اش تو اون شرایط بنظر نمی رسید. گوشت پاشم عفونت کرده بود و استخون کاملاً شکسته بود و پا به پوست و گوشت آویزون بود. نهایتا عده ای از بچه ها که نیمچه تخصصی در بهیاری داشتن، با موافقت خودش تصمیم می گیرن پاشو قطع کنن تا راحت بشه. بچه های خودمون که بعنوان مزمد(بهیار) با بهداری همکاری می کردن یکی دو تا تیغ جراحی کش رفته بودن و قرار شد که پا قطع بشه. بدون بی حسی و هیچ گونه مراقب و مقدمات ، چیزی تو دهن این رزمنده مظلوم کردند که از شدت درد به دندون و لبش آسیب نرسونه و با همون تیغای جراحی پاشو قطع کردن و خدا میدونه که هم جراحان و هم اون رزمنده چه درد و رنجی رو تحمل کردن. پایی که می شد با جراحی و کچ گیری خوب بشه بناچار قطع شد تا حداقل زنده بمونه و از درد و رنج خلاص بشه. 🌺ارسالی از آزاده وجانباز @Karbala_1365
پیش‌بینی جالب شهید باکری درمورد پوری‌حسینی‌ها! به تازگی عکس جالبی از پوری‌حسینی که اخیرا دستگیر شده در کنار شهید مهدی باکری منتشره شده است... شهید حمید باکری جانشین فرمانده لشکر 31 عاشورا در سال 61 قبل از عملیات والفجر در سخنانی گفته بود: دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند که در غیر این صورت زمانی فرامیرسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان سه دسته می شوند: ۱- دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر میخیزند و از گذشته خود پشیمان اند. ۲- دسته ای راه بی تفاوتی را برمیگزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند. ۳- دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت غصه ها و مصائب دق خواهند کرد. پس از خدا بخواهید با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن سخت و دشوار خواهد بود
🌸 🍃 🌷 🌿 🌹 🍀 🌻 جمله ای زیبا از حضرت علی(ع) حرف حساب روز: نه سفیدی بیانگر زیبایی است.. و نه سیاهی نشانه زشتی.. .. کفن سفید اما ترساننده است و کعبه سیاه اما دوست داشنتی است.. انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.... قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی.. ... نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فکرش ، شریف نمیشود ، جز به واسطه ی رفتارش ، و قابل احترام نمیگردد ، جز به سبب اعمال نیکش... 🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج ┄┅═══✼ @karbala_1365 ✼═══┅┄ •┈┈••✾• 🌿 🌺 🌿 •✾••┈┈•
🌹 خاطـــرات آزادگــان 🌹 👇👇👇👇👇 🌹( به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن ) از صلیب سرخ آمده بودند اردوگاه اسرا گفتند: در اردوگاه شما را شڪنجه‌تان می‌ڪنند یا نه ؟ همه به آقا سید نگاه ڪردند ولی آقا سید چیزی نگفت مأمور صلیب سرخ گفت: آقا شما را شڪنجه می‌کنند یا نه؟ ظاهراً شما ارشد اردوگاه هستید . آقا سید باز هم حرفی نزد. پس شما را شڪنجه نمی‌ڪنند؟ آقا سید با اون محاسن بلند و ابهت خاص خودش سرش پایین بود و چیزی نمی گفت . نوشتند اینجا خبری از شڪنجه نیست . افسر عراقی ڪه فرمانده اردوگاه بود ، آقای ابوترابی را برد تو اتاق خودش گفت : تو بیشتر از همه ڪتڪ خوردی ، چرا به اینها چیزی نگفتی ؟ آقای ابوترابی برگشت فرمود : ما دو تا مسلمان هستیم با هم درگیر شدیم ، آنها ڪافر هستند دو تا مسلمان هیچ وقت شڪایت پیش ڪفار نمی‌برند .👌👌👌 فرمانده اردوگاه ڪلاه نظامی ڪه سرش بود را محڪم به زمین ڪوبید و صورت آقا سید را بوسید بعدش هم نشت روی دو زانو جلو آقا سید و تو سر خودش می زد می گفت شما الحق سربازان 🌷 خمینی 🌷 هستید . روایت در مورد سید آزادگان 🌷 " حاج آقای ابوترابی" 🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @karbala_1365
🍃💫 #چندی با احادیث.. 🌸پیامبر مهربانی(ص) آنکه می خواهد غمش از بین برود، گره از کار گرفتاری باز کند.🌿 📘نهج الفصاحه، ح۲۹۶۱ 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۵) 📝 .............. 🌾 از چادر رفتیم بیرون و رفتیم طرف تانکر
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۶) 📝 ............. 🌾بلند شدم.. خستگی و گرما و این بی خوابی شده بود قوزبالاقوز . حوصله نداشتم سربه سر علی بگذارم. رفتم ایستادم دم چادر. صدای بم علی آمد که : اگر رفتنی شدی مواظب باش لو نروی . امشب منور زیاد است این دوروبر.✨ 💫 لابد خودش هم یکی از آنها بوده زده به شوخی تا من نفهمم کجا بوده. یا کنار کی و به چه کاری.🍃 زیپ پوتینم را کشیدم بالا و زدم بیرون . ✨ زیر نور کم رمق و آبی ستارگان قدم زدن می چسبید.☺️ آن هم در هوایی شرجی و گرم و خنکایی که حتم از هوای دم صبح بود و میخورد به پیراهن خیس و عرق کرده ام . صدا هم بود. صدای جیرجیرک ها و خروش امواج. راه رفتن روی رمل و ماسه های کنار رود آرامم کرد و واداشت گوش تیز کنم برای زمزمه های بچه هایی که خودشان را از چشم غیر پنهان کرده بودند و خلوتی داشتند و ناله ای و حتم گریه ای. همه جا بودند . یعنی اگر خوب گوش می دادم می توانستم حدس بزنم چند نفرشان در چندجای همین نیزارند یا پشت آن سنگ ها یا ته آن گودال ها.🌾 تازه فهمیدم منظور علی از منور چی بود. از تعبیرش خوشم آمد و لبخند زدم و ناخود آگاه گفتم : گُل گفتی!☺️ از خودم شرمنده شدم که چرا خواب ماندم و این خنکا و این قدم زدن و این ناله ها و این خلوت را از خودم رانده ام.😓 🌾دیگر صدای جیرجیرک و خروش آب را نمی شندیدم یعنی میشنیدم اما آنقدر هیجان زده و در عین حال شرمنده بودم که نمی خواستم بشنوم ، میخواستم قدم تند کنم و بروم سمت تانکر آب و وضویی بگیرم و بروم من هم خلوتی برای خودم پیداکنم و بگذارم اشک اگر اشک است بیاید و آرامم کند.🌸 شیر آب را که باز کردم , حس کردم دونفر نشسته اند روی تانکر آب . ظاهرشان نشان میداد که نیروهای خدمات هستند. لهجه شیرین ملایری شان از شک درم آورد.☺️ یکی به آن یکی گفت: دکتر جان ! هنی آب می خواد. گُمانِم دوتا بشکه دَیَر. یه ساعتی داریم اذان , زود باش. سرم را انداختم پایین و آرام سلام کردم. همین طور که ظرف های بیست لیتری آب را دست به دست می کردند گفتند: سلام.🌸 🍃یکی شان گفت: حاجی جان ! اگر کار داری , آن طرف آب خلوت است . بلم هم هست. بستیمش به یک بوته بزرگ 🍃" نعنا..."🍃 در آن جا.... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۷) 📝 ............ 🍃یکی شان گفت: حاجی جان ! اگر کار داری , آن طرف آب خلوت است . بلم هم هست. بستیمش به یک بوته بزرگ 🍃" نعنا..."🍃 در آن جا... 🌾 گفتم ممنون و رفتم بلم و طناب را جستم و با یک خیز بلند پریدم وسط بلم. پارو را برداشتم و سعی کردم آرام بزنمش به آب و بروم جای خلوتی پیدا کنم . ✨ 👣 رفتم ساحل رو به رو, کنار یک بلم دیگر ایستادم و پاروها را اهرم کردم و پریدم توی خشکی. 🍂 این طرف آب پر از تخته سنگ و غار بود. رفتم غاری را انتخاب کردم. تودرتو و گوشه ایش آرام گرفتم. قبله را پیداکردم و خواستم بلند شوم وشروع کنم که که صدایی از تاریکی زمزمه کرد : "مولای یا مولای اَنت الدلیل و..." 😳 دقت کردم دیدم عمامه کوچکی در ته غار به سفیدی میی زد . صدا هم آشنا بود . 🍃 باز هم .... و حالا بی لبخند و بی کلمن و با صدای نالان و چشم هایی حتم گریان. 🌸 کم آوردم . 😔 با قدم هایی آرام و بی صدا ، نرم نرمک آمدم بیرون از غاز و نشستم کنار ساحل و بلم ها. 🌾همان جا بود ، کنار زمزمه رود و ناله های آن غار ، که احساس کردم چشمم می سوز و چیزی از درونم کنده میشود. 🌸 " من داشتم گریه میکردم...»😭 .... 🌸..... @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊❣️🕊 نماز عشــღـق خواندند و رهی جانانه پیمودند ... 📎مرداد ماه ۱۳٦۱ منطقه‌ی بان زرده سرپل ذهاب اردوگاه دانشجویان افسری ارتش پیش نماز #شهید_صیادشیرازی 🌹 💕