eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
طلبه و غواص شهید ، نادرعبادی نیا شهادت ۶۵/۱۰/۴ #کربلای۴ 🍃🌾 @Karbala_1365
🌸 شهدا....🌸 🌹شهید عبادی نیا نام:نادر (مصطفی) نام خانوادگی: عبادی نیا محل تولد: همدان تاریخ تولد: ۴۴/۷/۱۵ تاریخ شهادت:۶۵/۱۰/۴ محل شهادت: جزیره ام الرصاص عملیات کربلای۴ 🌾او غواص کربلای اروند بود و تنها ۲۱ سال داشت... عبادی نیا به نقل از مهدی فرجی: 🌾 نادر عبادی نیا از بچه های مسجد موسی ابن جعفر بود ایشان علاقه ی شدیدی به روحانیت ودرس طلبگی داشت ودرسش هم خیلی خوب بود،با عطشی که به حوزه داشت بالاخره رفت وطلبه شدودر کنار طلبگی حضورفعالی نیز در جبهه داشت. در شهر دزفول آقا نادر برای سپری کردن یکسری اموزش های ویژه غواصی به گردان غواصی ملحق شد که فرماندهی گردان یاد شده را اقای کریم مطهری عهده دار بودند با توجه به خصایص اخلاقی بالایی که داشت وهمینطور تقوی واخلاق خوبشان بچه ها را دور هم جمع می کرد. یکی دوشب قبل از عملیات کربلای۴ ایشان را در مقری بین آبادان وفاو دیدم. بچه ها در روستایی به نام ابوشانک مهمان ما بودند. نگاهش کردم خیلی نورانی شده بود ،بلند شد نماز بخواند همه به نادر اقتدا کردیم . 🌾 نادر به قدری بین بچه ها اتحاد ایجاد کرده بود که به نوعی عامل اصلی انسجام گردان غواصی بود، شاید اگر او در جمع بچه ها نبود این گردان اینقدرعالی از آب در نمی امد. چراکه شرایط کار در گردان غواصی آنقدر سخت بودکه خیلی از بچه ها نتوانستند از پس آن برایند فلذا رفتند در جای دیگر انجام وظیفه کردند. 🌸اما شهید عبادی نیا این مرد خدایی ، همه را خدایی کرده بودو هر کجا که قدم می گذاشت گروه نیز به دنبال وی می رفتند. واقعا عبور از اروند رود با آن همه موانعی که دشمن ایجاد کرده بود کار هرکسی نبود آنها قبل از عبور از آن موانع سیم خاردار های نفس خود گذشته بودند، رفتند وبدنهایشان را در میان سیم خاردارها ،خورشیدی ها وسایر موانعی که دشمن در میان اروند رود کاشته بود جا گذاشتند تا آب وخاک وناموس این مرز وبوم همیشه به خاطر داشتن آنها به خود ببالد.🍃✨🍃 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
طلبه و غواص شهید ، نادرعبادی نیا شهادت ۶۵/۱۰/۴ #کربلای۴ 🍃🌾 @Karbala_1365
🌸 شهدا....🌸 🌹شهید عبادی نیا شهیدنادرعبادی نیا به نقل از سعید نظری: 🌾 نادر انسانی با تقوا و پر تلاش بودکه به واسطه ی طلبه بودن ،و مرام اخلاقی. او امام جماعت ما بود . در منطقه عملیاتی کربلای۴ که ما در گردان غواصی بودیم ایشان هم انجا حضور داشت. در اقامه ی نماز شب بسیار دقت میکردند،با توجه به اینکه کار غواصی بسیار سخت وطاقت فرسا بود ما از شدت خستگی بعد از اقامه ی نماز مغرب وعشا وصرف شام می خوابیدیم و تا صبح دیگر نمیتوانستیم از خواب بیدار شویم، ولی نادر بیدار می شدند واجازه نمیدادند که نمازشان هیچ وقت ترک شود. 🌾 یک روز برای نماز صبح جلو نرفتند تا دیگران به او اقتدا کنند .هرچه بچه ها اصرار کردند اما امتناع کرد، وقتی علت را جویا شدیم گفت امروز نمی توانم جلو بایستم چون نماز شبم دیروز قضا شده است.🌸 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۴) 📝 ............... 🌾از کجاش که معلوم بود , اما من دوست داش
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۵) 📝 .............. 🌾 از چادر رفتیم بیرون و رفتیم طرف تانکر آب و نشستیم به وضو گرفتن. ✨چادر اجتماعی داشت رنگ و بوی جماعت نمازخوان را به خودش می گرفت. گفتم: غواصی ما براساس ابتکارمان است یا انتخاب قرارگاه؟ 💦 گفت: شکل حرکت ما غواصی در سطح است. و غواصی ِ یکی دو یگان با اِشنوگِل..عده مان هم طبق نظر آنها باید یک گروهان باشد و از جمع ۴یگانی که با غواص هاشان خط شکنی کنند ما باید بعد از همه بزنیم به آب. گفتم : مگر همه غواص ها نباید تو یک زمان بروند برسند آن دست آب؟ گفت: بعضی ها از جاهای عریض تر اروند می زنند به آب . بخاطر همین بعضی از غواص ها باید چندساعت زودتر از ما بزنند به آب و فین بزنند که همزمان با ما برسند پای کار..👣 💫«الله اکبر.. الله اکبر» هر دومان برگشتیم و به موذن پیر گردان نگاه کردیم که با صدای خوش اذان می گفت. 🌾 از کجا باید میدانستم که تا چند دقیقه دیگر باید باز تعجب کنم از آن جوانی که کریم گفت: اسمش است و حالا آن کلمن را کنار گذاشته و عمامه ای دور سرش پیچیده و آمده جلوی صف بچه ها ایستاده و بلند می گوید : "حیّ علی خیرالعمل…! " 😳 🌾🌾🌾 آنجا کنار رودخانه گتوند مثل شهر نبود که زندگی از طلوع آفتاب شروع بشود . ✨ چادر پرستاره شب که کشیده میشد روی سرمان , جنب و جوشی در چادرها می افتاد که انگار تازه آفتاد سر زده آمده بالا.🌿 آن شب شبی شرجی بود و هوای چادر دم کرده بود و نمی شد راحت نفس کشید و ما فقط سه روز بود که آمده بودیم به اردوگاه غواصان انصار. آهسته نیم خیز شدم و نور فانوس را کشیدم بالا. "علی " داشت می آمد داخل چادر. چشمش که من افتاد گفت: پشه کوره ها نگذاشتند بخوابی؟🙂 خمیازه نگذاشت که بگویم : نه . صدایی از دهانم در آمد که به صدای آدم های خسته و بدخواب می ماند.😴 علی گفت : چاره اش فقط این است که کله ات را بکنی زیر پتو ، وإلا تا صبح کبابت می کنند این فانتوم ها. و رفت یک پتو کشید روی سرش و از همان زیر گفت: این جوری و صدای خُرخُر در آورد و خندید و گفت: اگر مَردند بیایند به جنگ علی آقات و آرام گرفت.😄 .... 🌸...... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۷) 📝 ............ 🍃یکی شان گفت: حاجی جان ! اگر کار داری , آن طرف آب خلوت است . بلم هم هست. بستیمش به یک بوته بزرگ 🍃" نعنا..."🍃 در آن جا... 🌾 گفتم ممنون و رفتم بلم و طناب را جستم و با یک خیز بلند پریدم وسط بلم. پارو را برداشتم و سعی کردم آرام بزنمش به آب و بروم جای خلوتی پیدا کنم . ✨ 👣 رفتم ساحل رو به رو, کنار یک بلم دیگر ایستادم و پاروها را اهرم کردم و پریدم توی خشکی. 🍂 این طرف آب پر از تخته سنگ و غار بود. رفتم غاری را انتخاب کردم. تودرتو و گوشه ایش آرام گرفتم. قبله را پیداکردم و خواستم بلند شوم وشروع کنم که که صدایی از تاریکی زمزمه کرد : "مولای یا مولای اَنت الدلیل و..." 😳 دقت کردم دیدم عمامه کوچکی در ته غار به سفیدی میی زد . صدا هم آشنا بود . 🍃 باز هم .... و حالا بی لبخند و بی کلمن و با صدای نالان و چشم هایی حتم گریان. 🌸 کم آوردم . 😔 با قدم هایی آرام و بی صدا ، نرم نرمک آمدم بیرون از غاز و نشستم کنار ساحل و بلم ها. 🌾همان جا بود ، کنار زمزمه رود و ناله های آن غار ، که احساس کردم چشمم می سوز و چیزی از درونم کنده میشود. 🌸 " من داشتم گریه میکردم...»😭 .... 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۷) 📝 ............ 🍃یکی شان گفت: حاجی جان ! اگر کار داری , آن
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۸) 📝 .............. 🎧 بلندگوی تبلیغات زمین و آسمان را گذاشته بود روی سرش و به بچه ها می گفت : صبحگاه است و باید هرچه سریع تر بیایند جلوی محوطه گردان به خط شوند. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که بچه ها مثل مور و ملخ آمدند جمع شدند و قاری هم کلامی از قرآن خواند و نوبت کریم شد, که یک سر و گردن از همه بلندتر بود و از آخر ستون تسبیح به دست آمد و بلندگوی دستی را از " امیر" گرفت. 🍃 کمی مقدمه چید و گفت : فرصت مغتنمی است که بچه ها را با من آشنا کند . از بس هندوانه زیر بغلم گذاشت و چه و چه گفت و گفت : از حُسن عنایت فرمانده لشکر متشکر است که مرا از اطلاعات عملیات به غواصی منتقل کرده , شرمنده شدم و سرم را پایین انداختم😓 زیر چشمی به دست بغلدستی ام نگاه کردم به انگشت کوچکش و انگشترعقیقش و حس کردم که آشناست و زیر لب گفتم : باز هم ....💕 و زیر چشمی نگاهش کردم و لبخند زدم و منتظر لبخندش شدم.😊 اما نه تا آن حد که بشنوم بعد از لبخند به من بگوید : خوش آمدی! 😳 حالا نگو کریم دارد مرا صدا میکند و میگوید : از حاج محسن تقاضا می کنم که برای .... دست نادر را به مهر فشردم و بلند شدم . لبخند هم زدم.☺️ احساس کردم صورتم از آن همه نگاه های متعجب و پرسان گُر گرفته. رفتم بلندگو را از کریم گرفتم و حرفم را با حرفی از مولای خودم علی , شروع کردم و شعری از علامه طباطبایی که : من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم / او که می رفت مرا هم به دل دریا برد. 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 شهدا....🌸 🌹شهید عبادی نیا نام:نادر (مصطفی) نام خانوادگی: عبادی نیا محل تولد: همدان تاریخ تولد: ۴۴/۷/۱۵ تاریخ شهادت:۶۵/۱۰/۴ محل شهادت: جزیره ام الرصاص عملیات کربلای۴ 🌾او غواص کربلای اروند بود و تنها ۲۱ سال داشت... عبادی نیا به نقل از مهدی فرجی: 🌾 نادر عبادی نیا از بچه های مسجد موسی ابن جعفر بود ایشان علاقه ی شدیدی به روحانیت ودرس طلبگی داشت ودرسش هم خیلی خوب بود،با عطشی که به حوزه داشت بالاخره رفت وطلبه شدودر کنار طلبگی حضورفعالی نیز در جبهه داشت. در شهر دزفول آقا نادر برای سپری کردن یکسری اموزش های ویژه غواصی به گردان غواصی ملحق شد که فرماندهی گردان یاد شده را اقای کریم مطهری عهده دار بودند با توجه به خصایص اخلاقی بالایی که داشت وهمینطور تقوی واخلاق خوبشان بچه ها را دور هم جمع می کرد. یکی دوشب قبل از عملیات کربلای۴ ایشان را در مقری بین آبادان وفاو دیدم. بچه ها در روستایی به نام ابوشانک مهمان ما بودند. نگاهش کردم خیلی نورانی شده بود ،بلند شد نماز بخواند همه به نادر اقتدا کردیم . 🌾 نادر به قدری بین بچه ها اتحاد ایجاد کرده بود که به نوعی عامل اصلی انسجام گردان غواصی بود، شاید اگر او در جمع بچه ها نبود این گردان اینقدرعالی از آب در نمی امد. چراکه شرایط کار در گردان غواصی آنقدر سخت بودکه خیلی از بچه ها نتوانستند از پس آن برایند فلذا رفتند در جای دیگر انجام وظیفه کردند. 🌸اما شهید عبادی نیا این مرد خدایی ، همه را خدایی کرده بودو هر کجا که قدم می گذاشت گروه نیز به دنبال وی می رفتند. واقعا عبور از اروند رود با آن همه موانعی که دشمن ایجاد کرده بود کار هرکسی نبود آنها قبل از عبور از آن موانع سیم خاردار های نفس خود گذشته بودند، رفتند وبدنهایشان را در میان سیم خاردارها ،خورشیدی ها وسایر موانعی که دشمن در میان اروند رود کاشته بود جا گذاشتند تا آب وخاک وناموس این مرز وبوم همیشه به خاطر داشتن آنها به خود ببالد.🍃✨🍃 🌸..... @Karbala_1365
🌸🌸🌸 🌾 ها بوی نعنا می دهند🌾 (۲۷) 📝 .............. همه چیز رنگ و بویی از آب داشت.💦 آب اروند , چولان های خیس و نیم سوخته کنار آب و اشک هایی که از چشم ها روان بود. هم حتی داشت از مشک عباسش می خواند و آب فرات و آن دست بریده.💧 همین وقت ها بود که مجید از کنار نخلی سوخته بلند شد , با پارچه سفیدی در دست آمد پیش تک تک بچه ها و پارچه را نشان شان داد و کمی حرف زد و کمی کنارشان نشست , تا آمد رسید به من و پارچه را گرفت طرف من و گفت : بفرما حاجی جان ! حالا نوبت شماست. گفتم : چیه این مجید؟ گفت سفره کرم اباعبدالله . بزن روشن شوی . خرجش فقط یک قطره خون است.❣ پارچه را گرفتم و گذاشتم روی زانوم و دیدم متنی روی آن نوشته شده و زیرش اسم بچه هاست و بالاش نوشته شده : " شفاعت نامه " و زیرش " یا فاطمه اشفع لی فی الجنه" .🌸 متن محرمانه ای بود با این مضمون که امضا کنندگان زیر در محضر خدا و پیامبران و اولیا و شهدای راهش هم قسم میشوند که اگر به اذن حضرتش توفیق زیارتش (شهادت) را داشته باشند, باقی هم قسم ها را هم شفاعت کند. و زیرش امضا و نه امضای عادی , جای انگشت و البته با خون.❣ جای امضاهای خونین جلوی اسم های بالایی بود و حالا نوبت من بود و سکوت من داشت مجید را کلافه میکرد. سوزن را خیلی وقت پیش گرفته بود جلوی صورتم ومن متوجه اش نشده بودم, تا وقتی که گفت : دستم افتاد بابا . عروس اگر بود الان بله را گفته بود. سوزن را گرفتم و زدم به نوک یکی از انگشت هام و مهرش کردم کنار اسمم , با ذکری که زیر لب خواندم و اسمی که از بی بی بردم.❣ مجید گفت : مبارک باشد. إن شاءالله که به پایی هم پیر بشید.☺️ و رفت سراغ نفر بعدی ...... .... 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌹او را که پاسداری ۱۸ _۱۹ ساله بود، از سال ها قبل می شناختم. از ۱۴ سالگی به جبهه آمده بود و حالا یکی از ارکان اصلی گردان غواصی بود. دل و دماغ تعریف با او را در این وقت نیمه شب نداشتم. پتوها را با کلافگی کنار زدم. سرش را از زیر پتو در آورد و گفت:اگه میخوای بری بیرون مواظب باش! زیاده لو نری...😉 با لحن و کلامش آشنا بودم میدانستم که روح بزرگش را همیشه در پرده‌ای از کلمات طنزآلود پنهان می‌کند اما این بار منظورش از منور زیاداست، را نفهمیدم. دمپایی را پر کردم و از چادر بیرون زدم. ✨✨✨ ستارگان در پخش شده بودند و می درخشیدند زیر تلالو نورشان مسیری را انتخاب کردم که فقط قدم بزنم تا کمی بدنم گرم شود. مسیر لب آب را پیش گرفتم. صدای خروش امواج که به ساحل می آمد و بر می‌گشت با موسیقی منقطع جیرجیرک‌ها گوش نواز بود. هنوز مسافت زیادی از چادر فاصله نگرفته بودم که پشت سنگ های لب آب و لای نیزارها و حتی داخل چاله ها و گودال ها، قیافه بچه هایی را دیدم که هرکدام جایی را برای خواندن انتخاب کرده بودند.✨ برای یک لحظه به اندیشه افتادم که گویی میان این بچه ها فقط من بعد از آموزش غواصی با خواب کلنجار می رفتم تازه معنی منورهایی که گفته بود، را فهمیدم. چند نفر از آنان حتی روی صورتشان را با سفید پوشانده بودند که در آرامش پنهان خود، دور از هرگونه ریب و ریا ، با خدا خلوت کنند. حتماً این چفیه ها همان چتر منورها بود که روی صورت این بچه های نورانی را پوشانده بود.💫 توی آن سرما عرق شرم بر پیشانی ام نشست.با اینکه توی چند سال حضور در جبهه صحنه شب زنده داری زیادی دیده بودم و می دانستم توشه عبادت شبانه، بهترین سرمایه برای جهاد در راه خداست، اما چنین جلوه ای را در این فضا تا به حال تجربه نکرده بودم. شرمی آمیخته با شوق به جانم پنجه زد. وقتی برمی گشتم دیگر خروش امواج و صدای جیرجیرک ها را نمی شنیدم. به تانکر آب نزدیک شدم تا وضو بگیرم. دوتا از بچه‌های اهل شهرستان داشتند ظرفهای ۲۰ لیتری آب را دست به دست می کردند تا تانکر را از آب پر کنند. می شنیدم که یکی به آن دیگری با لهجه شیرین ملایری می‌گفت:دکتر جون! هنی (باز هم) آب میخواد گُمانم دوتا بشکه دِیَه(دیگر) تا تانکر پر بشه. یه ساعت داریم و اذان زود باش... داریوش(رضا) ساکی از نخبگان کنکور و رتبه های تک رقمی بود که با همشهری اش به لشکر آمده بودند. داریوش در غواصی و احمدرضا در گردان پیاده بودند. احمدرضا برای دیدن داریوش آمده بود و داریوش هم او را گرفته بود به کار. با عجله پای تانکر وضو گرفتم و چشم چرخاندن تا جایی دنج پیدا کنم. چشمم به بلمی افتاد که لب ساحل بسته بود. پریدم داخل بلم و پاروزنان تا آن طرف رودخانه گتوند رفتم. فکر می‌کردم آن طرف خبری از نیست. آن سوی آب پر بود از تخته سنگ و غار. به یکی از غارها نزدیک شدم. کنج غار طلبه جوان، بود. تک و تنها رو به قبله و پشت به من، دست قنوت رو به آسمان گرفته بود و داشت گریه میکرد. عمامه سفیدش توی سیاهی غار به چشمم می‌آمد. نخواستم صدای گامهای من خلوت عارفانه او را به هم بزند. آهسته و نرم نرمک به دهانه غار برگشتم و در کنار ساحل پشت نیزارها گم شدم.... ساعتی بعد وقتی که این سوی آب آمدم دوباره نادر عبادی نیا را دیدم. موتور برق را روشن کرده بود و دقایقی مانده به اذان صبح ضبط صوتی را که نوار قرآن پخش می‌کرد جلوی میکروفون گذاشت. وقت‌نماز همه بچه هایی که در گوشه کنار متفرق بودند ،ظرف یکی دو دقیقه جمع شدند و پشت سر طلبه جوان نماز خواندیم. بعد از نماز به حاج محسن گفتم من به حال عبادی نیا خیلی غبطه میخورم. حاج محسن با من هم نظر بود و گفت بچه ها بهش میگن . نماز بچه ها با وجود او یک دقیقه این ور و اون ور نمیشه...✨ ____ پ.ن: ۱_شهید احمدرضا احدی صاحب اثر ماندگار حرمان هور و رتبه اول کنکور پزشکی در سال ۱۳۶۳ با دوستش داریوش(رضا) ساکی در دانشگاه شهید بهشتی تهران درس می خواندند. داریوش ساکی در عملیات کربلای ۴ احمدرضا احدی در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیدند.🌹 ۲_نادر عبادی نیا در شب عملیات کربلای ۴ غواص آر پی جی زن شد و در اروندرود در همان شب به شهادت رسید.🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۱۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾یک بار هم سعید نظری را که جثه کوچکی داشت و ۱۵ سالش بود، به حالت حمل مجروح از این سوی آب تا آن طرف، یعنی ساحل بردم و برگرداندم. این آمادگی تقریباً در همه در حد قابل قبولی وجود داشت حتی آنها که از لحاظ جثه و توان بدنی ضعیف تر از بقیه بودند. غواص، یکی از آنان بود که سخت‌ترین کارهای غواصی یعنی شلیک با موشک انداز آر پی جی را برای شب عملیات انتخاب کرده بود با این احتمال که شاید مجبور باشیم در شب عملیات قبل از رسیدن به ساحل دشمن مجبور به درگیری شویم تمرین تیراندازی و شلیک آرپی‌جی و نارنجک انداز داشتیم این کار برای آرپی جی زن که باید در هنگام شنا، پای دوچرخه میزد و داخل آب می ایستاد و تا کمر از آب بیرون می آمد و سپس آرپی‌جی می زد، به مراتب دشوارتر از بقیه بود. به خوبی این کار را انجام می‌داد. اما یک بار در حین شلیک موشک آرپی‌جی به سمت دشمن فرضی در ساحل فاو قبض‌ه آرپی جی از دستش رها شد و به داخل آب افتاد. خودش هم مثل قبضه آرپی‌جی تا چند ثانیه زیر آب رفت و یکباره بالا آمد. دیدن این صحنه کمی نگرانم که مبادا در شب عملیات از عهده شلیک آرپی‌جی از داخل آب بر نیاید. این کار را یکی دوبار تکرار کرد. بالا آمد، غوصی زد و دوباره پایین رفت. وقتی به ساحل برگشتیم، خلوتی پیدا کردم و گفتم:آقای عبادی نیا شلیک موشک کار سختیه. آرپی‌جی شما را خسته می کنه. بهتره یک سلاح دیگر انتخاب کنید. با خوشرویی و آرامش جواب داد: من آرپی‌جی را خسته می کنم شما نگران نباش. کمی جدی‌تر گفتم:اما ایندفعه با قبضه آرپی‌جی هر دو رفتید داخل آب. تبسمی شیرین کرد و جواب داد:قبضه آرپی‌جی اونجا از دستم در رفت، چون بیت الماله دو_سه بار رفتم توی آب که شاید پیداش کنم که نشد. با شنیدن این حرف سکوت کردم و پیشانی اش را بوسیدم. پس از یک هفته تمرین، آب توفنده و مواج رودخانه مثل برای رام و آرام شد... … 🍂______________________ پ.ن: دکترسعیدنظری: من و دو سه نفر دیگر از حیف جثه، کوچکترین بودیم. برعکس من حاج کریم فرمانده بلند بالا و پرتوانی در شنا و غواصی بود. فراموش نمی‌کنم که در تمرین عبور از اروند، بچه‌ها با چه سختی از دو کیلومتری اروند را فین می زدند؛ ولی حاج کریم مرا به حالت حمل مجروح در این رودخانه وحشی حمل می کرد. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃💧 🌾 #کربلای۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات ۴ محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات ۴_ام الرصاص💧🌾 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات الرصاص💧🌾 🌾🕊   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#خط‌آخر_کربلای۴🌾 قسمت:اول ✍این داستان: #اروندکنار. ابوشانک. آبادان: ... در مقر گردان همه در حال ج
🌾 قسمت:دوم ✍این داستان: . ابوشانک. آبادان: هوا خیلی سرد بود. آزاد بودند که هر چقدر امکانات دفاعی که میخواستند و تا هرجایی که می‌توانستند با خودشان ببرند، در حدی که بتوانند حداقل تا صبح فردای عملیات دوام بیاورند. بچه‌ها با لایه‌های داخل لایوژاکت جلیقه‌هایی برای خودشان درست کرده بودند که آنها را شناور روی آب نگهدارد. عده‌ای برای حمل وسایل بیشتر، زیر لباس غواصی، یونولیت گذاشتند و وقتی بدون تجهیزات در آب میرفتند تا کمر بالا می آمدند. کار به جایی رسیده بود که "" ¹ و عده‌ای دیگر با خودشان بلوک حمل میکردند. قرار بود در عملیات هر کسی سلاح تعیین شده خودش را ببرد ولی ² کلاش را زمین گذاشت و آرپی‌جی خواست. آرپی‌جی زیادی برایش بزرگ بود و به قد و قواره‌اش نمیخورد اما میگفت: آرپی‌جی مرا خسته نمیکند من آرپی‌جی را از پا می‌اندازم! مرخصی‌ها لغو شد و باید برای عملیات آماده میشدند. هیچ کس گله و شکایتی نداشت و لبخندهای همیشگی "رضا" خستگی را از تن بچه ها در می‌آورد. رضا با ویژگیهای خاصی که پیدا کرده بود و اکثر اوقات یا در حال دعا و نماز و عبادت بود و یا داخل آب. تعجب دیگران را برانگیخته بود که او کی میخوابد؟ در آنجا هم او در همه کارها پیش قدم بود، هم در آموزش نیروها و هم در فرمانبری از دستور فرماندهان. رفتار و تقوای او موجب محوریتش بین نیروها شده بود و همه دورش جمع می‌شدند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌾 پ.ن: ۱- . شهادت: اروند_عملیات‌کربلای۴ ‌ ۲- . شهادت: اروند_عملیات‌کربلای۴ ‌