eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
875 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز بیشتراز دیروز دوستتان ‌دارم و فردا بیشتراز امروز و این ضعف من نیست قدرت شماست… 🌷شهیدان #عمادی #عبادی_نیا #منطقی #مرادی #جعفری و... گردان جعفرطیار #شهدای_غواص @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💕 #کربلای۴ یعنی عِشق و عِشق باعث شد که بر تَنم ، خورشیدی بجایِ میخِ دَر باشد....💕 🌹 #طلبه_شهیدرضاعم
🌸 شهدا...🌸 🌸✨شهیدی که آخ نگفت...✨🌸 🌹طلبه وغواص شهید رضا 🌹 🌸" شهیدرضا " اهل تفریجان. روحانی بزرگوار. جایی که به سختی می توانستیم برویم و خورشیدی داشت , سیم خاردار داشت . نسبت به جاهای دیگر که بهتر می شد رد شد , ایشان مجروح شد به هر زور و بلایی بود خودش را روی خورشیدی ها انداخت.🌸 ( خورشیدی میل گردهایی است که بهم جوش کرده اند با میل گردهای قطور که نوک آنها تیز است بخاطراینکه غواص و قایق نتواند از آنها عبور کند. ) بچه ها را قسم داد به جان حضرت زهرا س, که بیائید از رویم عبورکنید دارند بچه ها یکی یکی به شهادت می رسند . بیائید عبورکنید و بروید.🌸 بچه ها اولش امتنا کردند بعدا مجبور شدند از رویش رد شوند.🌹 حالا این میل گردها دارد در بدن رضا فرو می رود ولی 🌸رضا آخ نگفت...🌸 که نکند معامله اش عوض شود.🌹 یکی از بچه ها گفت: فلانی من شنیدم که استخوانهای " رضا " شکست ولی آخ نگفت...🌹 🌸راوی:آزاده جانباز سیدرضا 🌸 🌸روحش شادو یادش گرامی🌸 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃💧 🌾 #کربلای۴ قصه ناتمام تاریخ ماست. قصه ناگفته ها وبغض های تا ابد در گلو خفته… کربلای۴ جغرافیای یک
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات ۴ محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات ۴_ام الرصاص💧🌾 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
روی خورشیدی افتاد تا بقیه رزمندگان از روی او عبور کنند، قبول نمی کردند، بچه ها را قسم داد تا به خاطر عملیات این کار را بکنند و از روی تن زخمی اش رد شوند. 🔺اما شهید روی خورشیدی (خورشیدی شی ای که برای جلوگیری از عبور نیرو و قایق گذاشته می شد، شبیه قاصدک اما با میلگرد ساخته می شد و ابعاد آن به شعاع یک و نیم متر است) افتاد تا بقیه از روی او عبور کنند، رزمندگان قبول نمی کردند که این کار را انجام دهند، اما او بچه ها را قسم داد تا به خاطر این کار را بکنند و از روی تن اش آن هم از روی خورشیدی رد شوند. خدا می داند در هر پایی که روی او گذاشته می شد چه دردی را تحمل می کرد و شاید هر بار که پا رویش گذاشته می شد، یک بار شهید می شد اما دم نزد و آخ نگفت. 🔻برای عبور از باید پا روی آن بگذاری و رد شوی اما وقتی دشمن روبرو باشد نمی توان روی آن رفت چون دشمن می بیند و مانند یک سیبل متحرک ممکن است در تیررس قرار گیری و اینگونه بود که شهید عمادی روی آن قرار گرفت تا بقیه راحت بتوانند عبور کنند. 🔺نقل است از یکی از رزمندگان که گفت: وقتی صبح به همان قسمت عملیات برگشتیم، دیدیم میلگردها از پشت شهید عمادی بیرون زده است و خدا می داند بعد از عبور بچه ها از پیکر او، تا چه وقت جان در بدن داشته و چند ساعت نفس داشت و چه زجری کشید! اینها نشان می دهد امثال چه روح های بزرگی داشتند و چه انسان های ماورای بشری بودند، کاری که این شهید کرد واقعا عجیب بود و باورنکردنی. ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
دمی از یک 🕊🌱 🍃🌸 🍃 🌾 🌾 سن و سال زیادی نداشت شاید ۱۹_۲۰ سال، اما قدبلند و چهارشونه و خوشتیپ بود. بیشتر با می‌گشت خیلی باهم رفیق شده بودن , مثل برادر شده بودن. گاهی هردو موهاشون رو از ته می زدن... ✨ شب آخر حال عجیبی داشت، توی پوست خودش نمی‌گنجید و ذکر میگفت. گاهیم میرفت تو لاک خودش...زدم رو شونش و گفتم کجایی رفیق؟ خبریه؟؟ سرش رو بلند کردو گفت:مگه خبرنداری؟ گفتم از چی؟ گفت بذار صبح بشه بهت میگم.... ساعت ۱۰ونیم شب بود که زدیم به آب...💧 با اون همه سروصدای توپ و گلوله ها و دوشکایی که یک بند فریاد میکشید منطقه رو گذاشته بود روی سرش. باهمه این سروصداها اما یه سکوت عجیبی کل فضارو گرفته بود که دل آدم آروم میشد و گاهیم شور میزد... نمیدونم تو این هیروویر چرا دلم گرفته بود!! یه لحظه نگاهم افتاد به ، مثل قرص ماه شده بود ، مثل بااون قد بلندش که چقدر لباس غواصی بهش میومد، مثل سیدمهدی که چهره زیباش زیباتر شده بود، مثل مسعود که چه آرامش عجیبی داشت، مثل و مثل خیلی از بچه های دیگه که وسط آب مثل قرص مهتاب می درخشیدن... تو فکر محمد بودم که گفت صبح بشه بهت میگم... تو این فکر بودم که یهو همه چیز ریخت بهم... سکوت بچه ها شکست و هواپیماها از آسمون منور مینداختن. دوشکا هم هرلحظه وحشی تر میشد و دامن میزد به موج های اروند... انگار میدان امتحان انواع سلاحهای عراق بود... هم همه بی پناه و تنهاسنگرشون آب بود...💧 باهزار سختی رسیدیم لب ساحل دشمن.. درگیری شدیدتر شد.. بچه هارو دیدم که خیلیهاشون زخمی شده بودن. زمان خیلی بد میگذشت.. رو دیدم که روی خیلی زیبا خوابیده بود. امیر کنار خورشیدیها به معبود خود لبیک گفته بود. حاج‌کریم و جامه‌بزرگ زخمی شده بودن و افتاده بودن. آنطرف تر رو دیدم که روی خوابیده بود که معبر باز بشه مثل ... ، طلبه با اخلاصی که از سرورویش میبارید، او هم شهید شده بود مثل و و بقیه رفقایم.. چند متر آنطرف تر هم رو دیدم که کرکسهای بعثی عراق خفه اش کرده بودن و دور پیکرش میرقصیدن...🌹 مجید رو ندیدم هرچی چشم انداختم. داشت صبح میشد، خواستم بگم مرد حسابی آخه الان وقت خبرگفتن بود!؟ حالا اصلا کجاهستی؟؟ نکنه توام؟! و لب گزیدم.... صبح شد و باز خبری از محمد نشد.... خیلیها شهیدشدن و چندنفریم با حاجی برگشتن عقب و بقیه هم زخمی اسیرشدیم... چهارسال بعد که از اسارت آزادشدیم شنیدم همون صبح توی توی عملیات محمد هم شهید شده..تازه فهمیدم خبری که گفت صبح بشه میگم این بود...سرم رو انداختم پایین ،چقدر شرمنده شدم.💔 ❣هنوز بعداز ۳۲ سال منتظرم که از اروند برگرده تا بهش بگم شرمنده که نفهمیدم خبری که خواستی بگی شهادتت بود و چرا اون لحظه دیگه ندیدمت... راستی محمدجان! خیلی دلتنگت هستم رفیق الان کجای اروند آرام گرفتی؟؟ اصلا هواست به پدرومادر پیرت هست؟؟ هنوز منتظرتن ها..... 🍂❣ تقدیم به شهادت:عملیات الرصاص💧🌾 🌾🕊   ⊰❀⊱ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄