『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🏴 #شهادت غریبانه ی کریم اهلبیت #امام_حسن_مجتبی علیه السلام تسلیت باد. 🏴
حرم ندارد یعنی هنوز می ترسند
از این که دست توسل به دامنش برسد
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🌸🌸 🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾 #قسمت (۴۴) 📝 ............... 🌾شانه ام هنوز از گِل جدا نشده بود وهنو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۵) 📝
...............
💦علی باز آمد بالای سرم و چیزی گفت ومن نشنیدم چی گفت.
گفتم نمی فهمم و او لبش را آورد نزدیک تر و گفت:کنج ام الرصاص سقوط نکرده . عراقی ها دارند با توپ ۲۳ آب را می زنند.گفتم:این جا چی؟....بچه ها را میگویم.
گفت:بیشترشان پَر....ولی کار خودشان را هم کرده اند. ششصد متر از کانال ها را پاکسازی کرده اند و رفته اند.
گفتم :زنده ها؟
گفت:سی و چهارپنج نفری اگر بشویم...می گویی چیکار کنیم؟
گفتم:کریم؟
سرتکان داد.
گفتم:طوریش شده؟
گفت:ندیدمش...نمی دانم.
سرمای آب داشت داندان هام را می ارزاند .
حرفم را سعی کردم بی لرزه و صدای دندان ها بزنم.
گفتم :خط را به چپ و راست گسترش بدهید،بروید الحاق کنید به یگان های بغلی...معطل نشو! جلد باش!
بلند شد که برود , برگشت. گفت:مطمئنی چیزی نمی خواهی؟
نمی دانستم چی باید بخواهم. فقط سرما را می فهمیدم. شاید برای همین بود که گفتم پتو، بی آنکه یادم بیاید چیزی گفته باشم.
پتو آورد و با دقت انداخت روی پاهام تا سینه و سایه وار از کنارم گذشت و رفت.🌸
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۶) 📝
...............
💦تا زدن سپیده به آب وحشی خیره شدم که حالا داشت می رفت پایین و قایق ها....آن قایق ها...
از آن ده ها قایقی که قرار بود بیایند، فقط یکی توانست از جلوی آتش ضدهوایی بیاید برسد به ساحل ، به ساحل نزدیک من ، کمی آن طرف تر.
صدای موتورش خوشحالم کرد بهم قوت داد که سربلند کنم و ببینمش وببینم سه نفر ، تروفرز ، بپرند تو ساحل و هرسه بالباس خاکی ، چفیه و پیشانی بند.
سکاندارشان پیاده نشد. نمی توانست ، باصورت افتاده بود روی موتور قایق سوراخ شده.
فکرکردم:شاید این قایق مرا برگرداند.
سوال از خودم به خودم بود وباز خودم بودم که غر زدم:خجالت بکش.
غر زدم:پس بچه ها؟
غر زدم:کریم هم که نیست.
غر زدم:لااقل تویکی بمان...زنده بمان.🍃
وبه خدا گفتم:فقط تا وقتی که بچه هام ، نیروهام بی کمک نمانند.
یکی از آن سه نفر به نظرم آشناآمد.
حاج ستار #ابراهیمی بود.
مرا دید تا آمد چیزی بگوید، بی سیم چی اش صداش زد وگفت:حاجی جان ... این جاست جنازه برادرتان صمد... اگر اجازه بدهید ، با همین قایق...
حاج ستار بند کلاشش را تو دستش گره زد و گفت:نه.
بی سیم چی گفت:آخر صمد....
حاج ستار گفت:هروقت همه را بردید ، صمد را هم ببرید...والسلام. دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم.
وبه بقیه گفت:زودتر بجنبید باید سریع خودمان را برسانیم به بچه ها. حمید! تو با فرهاد همین جا بمان و در خواست آتش کن...مفهوم شد؟
دیده بان آنتن شلاقی را بست روی بی سیمش و چیزی مثل کاغذ کالک را گذاشت زمین و باسرعت اولین مختصات را به قبضه های خودی داد و آتش هن خیلی زود آمد. یعنی از خوشحالی آنها میشد فهمید وگرنه صداشان را من نمی شنیدم.
برای یک لحظه نگران شدم و چشمم دنبال یک آشنا گشت و پیدایش نکردم و دیدم دارد می آید، نه مثل همیشه ، این بار مضطرب و درهم...😔
🌸.....
@Karbala_1365
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۸) 📝
...............
🌾آمد ایستاد بالای سرم و من خطی از خون را از پشت گوش تا گردنش دیدم.
گفتم:کجابودی ، علی؟
گفت:مهمات مان...
گفتم:از عراقی ها می گرفتید.مگرنگرفته اید؟
گفت:تمام نیمه سنگین هاشان را فرو کرده اند نو بتون که کسی نتواند جابه جاشان کند.
گفتم:یعنی هیچ کس نیست که برود.
گفت:سمت چپ مان یک عده هستند. فاصله شان زیاد است البته. شاید ایرانی باشند. چکارکنیم با آنها؟
گفتم:اگر بچه های لشکر المهدی باشند, رمز الحاق مان این بوده که ما بگوییم:"یامهدی" و آنها بگویند:"یاحسین". برو معطل نکن. برو تا دیر نشده.
علی #منطقی رفت وخیلی زود برگشت. نفس نفس می زد. گفت:آنها...میگویند:الله اکبر...خودی اند یعنی؟😳
یخ کردم گفتم:درگیرشوید...امان شان هم ندهید, لعنتی ها را...
و از خودم بدم آمد که آن جا خوابیده ام و از دور از بچه ها می خواهم که با دست خالی بروند پدر عراقی ها را در بیاورند.
آب باز رفت پایین تر و حالا خورشیدی ها تمام قد آمده بودند از آب بیرون و بهتر می شد داخل شان را نگاه کرد و دنبال گمشده ای اگر هست گشت. و گمشده پیدا شد.
داد زدم:کریم!
هراس عجیبی بهم دست داد از اسمی که به زبان آوردم . به خودم گفتم:خودش است.
گفتم:یعنی باور کنم؟
🌸.....
🌸🌸🌸
🌾#غواص ها بوی نعنا می دهند🌾
#قسمت (۴۹) 📝
................
💦کنار چند جنازه دیگر بود , باآن قد بلند و حالا خمیده اش.
باز داد زدم:کریم!
تکان خورد. دست هاش را آورد جلوی دهانش. دیدم بی سیم دستی اش هنوز دستش است و می خواهدچیزی به آن بگوید و نمی تواند.
داد زدم:من این جام , کریم... اگر می توانی بیا پیش من...
فاصله مان ۱۰_۱۲ متری میشد و او خودش را غلتاند روی سیم خاردارها و آمد طرف من و دست سرد و گلی اش را گذاشت تو دست سردتر و بی رمق تر من.
گفتم:حرف بزن!
دیدم نمی تواند.
تیر خورده بود به گلوش و با این حال بی سیم را ول نمیکرد و بی سیم مدام صداش می زد:کریم..کریم..سید؟.... موقعیت....ما فقط موقعیت را می خواهیم.
کریم بی سیم را با سختی آورد نزدیک دهانش و نتوانست. خون و آب رفت تو حنجره اش و به سرفه انداختش.
سید هنوز فریاد می زد.
می شناختمش. فرمانده طرح و عملیات لشکر بود و باید می دانست ما کجاییم و چی به سرمان آمده.
به سختی و برای بار اول بلند شدم.
کتف و شانه ام را از گِل کندم و سر کریم را گذاشتم روی پاهای شکسته و بی حسم و به بی سیم گفتم:سید..سید..کریم؟
گفتم:موقعیت...کربلا. ما اینجا...
کریم دست انداخت دور گردنم و مرا کشید طرف خودش تا چیزی بگوید.
گوشم را چسباندم به دهانش و او گفت:س س سرم را بگذار...ز ز زمین.
گلوش خِرخِر کرد و نتوانست بیشتر ازاین حرف بزند. حس کردم لحظه آخر است. چاره ای نداشتم. نمی خواستم بگویم جراتم را به خرج دادم و با بغض گفتم:بگو!.... بگو اشهد أن لااله الاالله... و اشهدأن....
نمی توانست.خون از گلویش می جوشید و نمی توانست.
گریه ام گرفت. گفتم:نروی از پیشم, کریم. من این جا تنها....
ادامه دارد....
🌸.....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹شهیدغواص فرمانده دلها ، امیر #طلایی🌹 شهادت:#کربلای۴ _ اروند... 🌸..... @Karbala_1365
🌸 #معرفی شهدا...🌸
🌹شهیدامیرطلایی🌹
✨اولین کسی که تیر خورد ، "امیر #طلایی" بود.
( بچه ها را با ۴لول هواپیمازن می زدند, هیچکدامشان تیرکلاش و تیر تیربار نخوردند. همه تیر دوشکا و تیر۴لول هواپیمازن خوردند.)🌷
من پشت سر ایشان بودم . گفتم: امیرآقا شما تیرخوردی بیا برگرد.
(حالا آب سرد است دندانها دارد به هم دیگر می خورد, زمانی که وارد آب شدیم جزر آب شروع کرده بود. ۷۰کیلومتر ، سرعت جزر آب بود. یعنی هیچ کس نمی گوید برگردیم . چون هیچ کس نگفته .هیچ کس دستور عقب نشینی نداده به بچه ها. بچه ها دستوری که به آنها دادند باید عمل بکنند . می توانستند برگردند می دانستند که بخشی را رفته و عملیات لو رفته).
وقتی بعد از ۲ساعت که بچه ها فین زدند و رسیدیم آنطرف آب. وسط آب گفتم : امیرآقا بیابرگرد.
گفت: هیچی نگو , هرجا که نتوانستم بیایم هُلم بده , نکند روحیه بچه ها خراب شود.🌸 رسیدیم آنطرف آب و دیدم ایشان آخرین لحظات عمرشان هست . با ایشان هر طوری بود شروع کردم صحبت کردن.
گفتم: امیرآقا ، اَشهَدت را بگو.
(نمی دانم ایشان با کی معامله کردند.!)✨
شروع کردند اشهد گفتن: اشهد أن لا اله الاالله.
اشهد أن محمدرسول الله
و اشهد أن علیاً ولی الله... چشمش را باز کرد و نگاه کرد به آسمان که خدایا تو شاهد باش من یک جان بیشتر نداشتم در راه تو بدهم و چشمش را بست...🌹
🌸روحش شادو یادش گرامی🌸
🌸 راوی:آزاده سیدرضا #موسوی🌸
🌸.....
@Karbala_1365
مثلِ آن مردابِ غمگینی
که نیلوفر نداشت..!
حالِ من بد بود اما
هیچ کس باور نداشت..!
خوب می دانم
که تنهایی مرا دِق می دهد
عشق هم در چنته اش
چیزی از این بهتر نداشت
#قیصر_امین_پور🍁
@Karbala_1365
روضه های شام داغی بر دلش گذاشته بود که تا ابد، به بازار شام حتی نگاهی هم نکرد☝️‼️
روحالله هر بار که به سوریه میرفت سوغاتی نمیآورد. میگفت: من از بازار شام خرید نمیکنم. بازاری که حضرت زینب(س) رو به اسیری بردند، خرید کردن نداره😔!!!
پ ن: عکس شهید مدافع حرم در دروازه ساعات (سر در همان بازاری که به اسرای کربلا بیحرمتی شد😭)
#شهیدمدافع_حرم
#شهیدروح_الله_قربانی🌹
@Karbala_1365
4_5922477597278602244.mp3
4.03M
▪️به مناسبت هفتم صفر، شهادت امام مجتبی علیه السلام بنا به قول معتبر
#حکایت دل انگیزی از شفابخشی دستان با کرامت #امام_مجتبی علیهالسلام
@Karbala_1365
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌸🍃
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج💕
ما آن #سلام اول ادعیه ی توییم
چشم انتظار صبحِ جواب #سلام ها
[ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ مِنَ الصَّفْوَةِ الْمُنْتَجَبِينََ ]
{ سلام بر تو اى باقيمانده از بندگان خاص و برگزيده خدا }
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌱
@Karbala_1365
#امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام :
آنچـه به مـن مى رسـد،
زهرى است ڪه با دسيسه به ڪامم ريختـه مى شــود،
امّا اى اباعبداللّه هيـچ روزے مانند روز [مصيبت] تو نيست .
الأمالى، صدوق ، ص 177 .
#شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع) تسلیـت باد🏴🍂
دل چون شکسته سازم
ز گذشته های شیرین
چه ترانه های محزون
که به یادگار دارد ...
🍁
🌹خاکریز خاطرات(رایحهی دل انگیز)
💥 در زندان «الرشيد» بغداد،
يكی از برادران رزمنده كه از ناحيهی پا به وسيلهی نارنجك مجروح شده بود،
حالش وخيم شد
و از محل آسيب ديدگی،
چرك و خون بيرون میآمد.
🌷 ايشان پس از ۲۱ روز اسارت،
بعد از اقامهی نماز صبح به درجهی رفيع شهادت نايل شد.
🌷 با شهادت وی، رايحهی عطری دل انگيز در فضای آسايشگاه پيچيد.
🌷 با استشمام بوی عطر،
همه شروع كرديم به صلوات فرستادن.
🔓 نگهبانان اردوگاه با شنيدن صدای صلوات سراسيمه وارد شدند.
💭آنها فكر میكردند يكی از برادران،
شيشهی عطر به داخل آسايشگاه آورده است،
به همين خاطر تمام آن جا را بازرسی كردند.
❓ وقتی چيزی پيدا نكردند،
پرسيدند:
«اين بو از كجاست؟»
و ما به آن ها گفتيم كه از وجود آن برادر شهيد است!
✅ به جز يكی از نگهبانان،
كسى حرف ما را باور نكرد.
🌹 آن نگهبان بعدها به بچهها گفته بود كه من میدانم منشأ آن رايحهی دل انگيز از كجا بود و به حقانيت راه شما نيز ايمان دارم.
🎤 راوی: حميدرضا رضايی
🌷نثار ارواح مطهر آزادگان شهید صلوات🌷