eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
893 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
شکایتِ نبودنت را به شب گفتم تا صبح خاطره ات را مهمانم کرد منِ تنها هر شب میزبانِ توام... ❄️
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان 🌺بازآفرینی: #محمدرضامحمدی_پاشاک @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۱۰ 🍃🌸 🌸سالی که تصدیق پنجم را گرفت، خیال کردم هرگز غمی نداشته ام. پر درآورده بودم، اصلا روی هوا
صفحه۱۱ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 💠 🍂❣ 🌷بعداز پیروزی انقلاب دیگر نرفت مدرسه. گفت برو کارنامه ام را بگیر. پرسیدم چرا؟ گفت:مدرسه شلوغ شده، هروقت خوب شد میروم. آن موقعی بود که منافقها اذیت وآزار میکردند. تاسوم راهنمایی خواند. بعد رفت توی مسجد و مشغول شد. مردم اثاث می آوردندبرای جبهه و علی آنجا کمک میکرد و گاهی هم باماشینها میرفت جبهه.. منافقها می خواستند علی را بکشند. من اهواز بودم.خبردادند سه ماشین آدم آمدند در خانه ما. علی خودش را رساند به خانه آقای درویشی و این بنده خدا علی را از پشت بامها رد کرد و منافقها ریختند توی خانه و دارو ندارمان را زیرو رو کردند. دنبال اسلحه می گشتند. ولی چیزی گیرنیاوردندورفتند. بعد علی رفت پایگاه و شدبسیجی رسمی. لباس سپاه می پوشید، به او می تابید. بلندبالابود. چشمهای قشنگی داشت. وقتی نگاهم میکرد از خوشی پر در می آوردم. خنده رو شده بود و شوخی میکرد. من آدم زودباوری نیستم ولی گاهی علی شوخیهایی میکرد که من باور میکردم. وقتی می خندید، متوجه میشدم سربه سرم گذاشته. خوش بودم. روزگارغمم سرآمده بود. بچه ام تناور شده بود. دیگر غم گشنگی اش به دلم سنگینی نمیکرد. بعدازفوت حسین اقا، من و در خانه ای زندگی میکردیم که یک اتاق بیشترنداشت. بامش ور آمده و چکه میکرد. یک چادرشب شندره داشتیم که شبهارویمان می کشیدیم.یک چراغ خوراک پزی داشتیم که بیشتر وقتها نفتش را نداشتیم. علی من پا برهنه هم راه رفته، نه یک بار، هزاربار. قابلمه را آب میکردیم و میگذاشتیم روی چراغ تا فلان کس ببیند دیگ ماهم می جوشد. علی بافانوس درس میخواند. همه مردم برق داشتند، آب لوله کشی داشتند. مانمی توانستیم حتی درزو دالان اتاقمان را پرکنیم. شبهای زمستان کاغذ و پارچه کهنه فرو میکردم میان شکافهای در، ولی باز باد می آمد. من روبه باد میخوابیدم و علی ام را بغل میکردم. بچه ام از گرمای تن من زنده می ماند… تاسالی که علی حقوق بگیرشد، من در خانه ها کارمیکردم. سعی میکردم اطراف خانه مان کار نکنم. نمی خواستم علی ام پیش این و آن سرشکسته باشد. بعضی وقتها او نصیحتم میکرد، دلداریم می داد. میگفت:خدا دارد امتحانمان می کند..... این گذشت و جنگ پیش آمد. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
۱۲ 🍃🌸 🌱حالا جوانکی ست که تازه پشت لبش سبز شده. وقتی حمله کرد، مسجدجامع شد محل کمک به جبهه. جوانها می رفتند بجنگند و مردم هم اثاث می آوردند. دلم میسوخت که چیزی ندارم تا بفرستم جبهه. هرچندخیلی ازمردم اثاث بزرگ نمی آوردند. مثلا یکی قدری خشکبارمی آورد، یا پسته ، نان ، پتو ، لباس، کسی وسعش می رسید برنج ، موتور برق، پوتین و.... . یک روز دیدم زنی یک پلاستیک کوچک از زیر چادرش در آورد و دوراز چشم مردم گوشه گذاشت و رفت. کسی متوجه شد و پلاستیک را نشانمان داد. آن به قاعده یک مشت قند خرد شده آورده بود. این قند آنقدر نمود پیدا کرده بود که آن پتوی نو نکرد. چیزی هایی می دیدیم که انگشت به دهان می ماندیم. اصلا توی این دنیا زندگی نمیکردیم. علی ام تا شب کار میکرد و برای شام می آمدخانه. گاهی خبرمیداد باید تا صبح کارکنیم. بعداز مدتی من هم همرات زنهای دیگر رفتم. علی چندباری همراه ماشینها رفت اهواز و بارخالی کرد و برگشت. دیگر دلیرشده بود. می آمد از کارهای رزمنده ها تعریف میکرد. یک روز گفتند میخواهند عده ای از خانمها را ببرند اهواز، برای شستشو و پخت و پز. گفتم:من هم می آیم. رفتیم سپنتا برای پشتیبانی. پتو می شستیم ،لباس رزمنده هارا می شستیم. خانم یونس زنگی آبادی همراه مابود و راهنمایمان میکرد. شبهای حمله جوش و خروش عجیبی در میگرفت. می آمدند لباسهای تازه پ تمیز را می بردند. ازاینجا می فهمیدیم که حمله در پیش است. یک مدت در اهواز و یک مدت در ایلام خدمت کردم. زمانی بود که مهران را گرفتیم، ایلام بودم. که آمد آنجا و گفت:بایدبروید اهواز. که بعدش عملیات شد. دلم بدجوری شور می زد. علی تلفن زد و حلالیت طلبید. برای خودش مردی شده بود. چندباری زخمی شده بود. توی هور به سرش ترکش خورده بود. امام گفته بود جبهه را پرکنید. عده ای رفتند تا بجنگند. 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
صفحه۱۳ 🍃🌸 ✨امام جان علی بود. سوی چشمش بود. کسی نگاه چپ به امام میکرد، با علی طرف بود. دیگر علی خواب و آرامش نداشت. یا توی مسجدالرسول فعالیت میکرد یا می رفت برای جوانها حرف می زد و آنهارا می فرستاد جبهه. یا شعار می نوشت. یا با منافقها مقابله میکرد. خلاصه از خودش غافل شده بود. حسین شریف آبادی و محسن رستگار دوستهای جان جانی اش بودند. هرجا می رفتند باهم بودند. شب که میشد، علی دور از چشم آنها می رفت بیرون و تا نصفه شب برنمی گردد. یک شب دنبالش راه می افتند و می بینند علی یک گونی اثاث روی کولش گذاشته و دارد می رود بین کوچه ها. چیزی دم در خانه ای می گذارد و در می زند و زود می رود. نیست خودش گشنگی کشیده بود، میدانست درد مردم چیه. شنیده بودم که (ع) شبانه در خانه ها را می زد و داد فقرا می رسید. وقتی از کرد و کار علی ام با خبر شدم، پر در آوردم و به خودگفتم:زحمتت به باد نرفته. شمرخدا بچه ات دل رحم است. یک روز خواستم از زیر زبانش بکشم. گفت:سربه سرت گذاشته اند. گفتم:خبر درست دارم. گفت:من چه دارم که به مردم بدهم؟ گفتم:پس حقوقت را چه میکنی؟ تو که لباس تروتمیز نمی پوشی. خوب نمیخوری. رفیق بازنیستی. زن و بچه هم که نداری، پس چطور میشود این پولت؟ گفت:فرض مثال که این کار را بکنم، تو ناراضی هستی؟ گفتم:گفتم به آن خدای نادیدنی، نه؛ فقط دلم نیخواهد از زبان خودت بشنوم. آخر اقرار نکرد.❤️ ❣ظاهر را که نگاه میکردی، میگفتی خوشی از سرو رویش می بارد. میگفت، می خندید، شوخی میکرد ؛ ولی باطن او ... بچه ام میسوخت و دم نمیزد. اشک چشم یتیم، جگر علی را پاره پاره میکرد. وقتی بچه های شهدا را می دید، زانویش خم میشد. آدم ندار را میدید، آتش به جانش می افتاد. چهار ماه با زنش زندگی کرد. من ندیدم با زن شهدا روبه رو شود و دوش به دوش خانمش راه برود. میگفت:آنها غصه دار میشوند. احترامشان میکرد و میگفت . بعداز عروسی اش رفت مزارشهدا. سه روز از عروسی اش گذشته بود که راه افتاد برود جبهه. اگر برش نمی گرداند، می رفت. می گفت طاقت ندارم در شهر بمانم. بود، تا دلت بخواهد. علی در بیست سالگی شهیدشد؛🌹 یعنی اول جوانی. زندگی من مثل کلاف سر در گم بود. آنچه که سر من آمده، سر هیچ مخلوقی نیامده. إن شاءالله سر احدی نیاید. بگو آمین تا دلم آرام بگیرد. آمین… …. @Karbala_1365
۴(علقمه) نقطه ایست که شروع اول بهشت است… خطی از رمزهای . اینجا علقمه است محل شهادت عملیات کربلای۴🌾 زیر لب زمزمه کن با او: گر دستم به بودنت نمی رسد اما بگذار سر بسته از دلم برایت بگویم طوری که هر شبانه روز بی آنکه ببینمت بودنی ترین بودنیِ جهانم شده ای...❣ @Karbala_1365
🌷 تنها راه سعادت، رسیدن به بندگی خداست. بندگی او در اطاعت اوامرش و ترک نواهی او می‌باشد. تمام دستورات اسلام، فرمانبرداری از خدا و نافرمانی از شیطان می‌باشد .
. خنده‌راڪم‌ڪنید، حالِ‌مادرمان‌روبراه‌نیسٺ..؛ 🍂💔
🌺 : هرکس چهل روز زیارت عاشورا بخواند و ثوابش را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد، تا حاجت او را بگیرم. 🍃✨
این یادگاری راازمَن داشته باشید! قبل ازآنڪه اقامه‌یِ نماز را بگوئید ، یڪ سلام به حسین ع بدهید ، این نمازتان عالی میشود:) آیت الله مجتهدی تهرانی[رحمة‌الله‌علیه]
آدم ها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشی؛ دوست بدار، کاری که خدا با تو می کند ...❤ 💖
محفل ما بین معشوق دل به سامان می برد کفر نه  ایمان و جان و دل  به سامان می برد ملکی که ز یادش روشن نما شود عالم تاب بین یارش به کاشانه مهر و محبت  می برد باز ان سلیمان رهرو شد تا شیطان خارشود تو بین  سلیمان ز هر قدمش گلستان می برد یاری که دل را جوید  ره گم نخواهد کرد او غم را کنار شادی  به سرای یار می برد عاشق مستی و شیدایی است یار من آن عاشق پیر خراباتی  دل به خرابات می برد چه عیش و چه نوشی  بود و رنده گی او چه رندانه دل به دلبر مشتاق می برد هر گوشه زین سرای بنگر و شیدایی بین ان دل شیدا  مستانه جان  به بوستان می برد سراینده، باز مست عیش و باده نشینی شدی بین سراینده عاشقانه  دل به خرابات می برد آرامش دل 97/12/13 تقدیم به روح حاج قاسم که روح آن بزرگوار واقعا نمادی از عشق الهی بود و این سروده عرفانی از عرفان چنین انسان های والا حکایت دارد  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم الله القاصم الجبارین✨ 🍃🌸 تقـــدیم به ســـاحت مقـــدس قطب عالــم امڪان 【عجل الله فرجه】 السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدے یاخلیفةَ الرَّحمن و یاشریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان الاَمان ⊰❀⊱و اَلسَّلامُ عَلَيْڪَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَے الاَْرْواحِ الَّتے حَلَّتْ بِفِناَّئِڪَ عَلَيْڪَ مِنّے سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقيتُ وَ بَقِےَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّے لِزِيارَتِڪُمْ اَلسَّلامُ عَلَے الْحُسَيْنِ وَ عَلے عَلِےِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلے اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلے اَصْحابِ الْحُسَيْـــن @Karbala_1365
﷽ تا قیامت سرِ سربند تو بی‌بی دعواست معنیِ این سخنم را شهدا می فهمند... 🖤 ❄️
سردار شهیدم ؛ این روزها ، نبودنت بر شانهٔ بغض تنهایی‌مان خیراتِ اشک می کند . . . پنجشنبه‌های دلتنگی 💔
. ‏مادری گفت بُنیَ دلِ‌ ما ریخت بهم 💔 🍂
شبهای جمعه میگیرم هواتو اشک غریبی می ریزیم براتو بیچاره اونکه حرم رو ندیده بیچاره تر اون که دید کربلاتو ❣ @Karbala_1365
هرچه سینه زدن های محرّم، داغ دل کم می کنند و مردانه اند؛ سینه زدن های فاطمیّه، رمق می گیرند و مادرانه اند! ..🖤
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان 🌺بازآفرینی: #محمدرضامحمدی_پاشاک @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
صفحه۱۳ 🍃🌸 ✨امام جان علی بود. سوی چشمش بود. کسی نگاه چپ به امام میکرد، با علی طرف بود. دیگر علی خواب
صفحه۱۴ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 💠 🍂❣ 🌱 خب، آن سالهای فقر و سختی گذشت. یعنی وقتی امام آمد، من فهمیدم که آن سالها گذشته. والا اصلا فکر نمیکردم روزی رنگ خوش زندگی را ببینم. روزگار عوض شد. دستمان به دهانمان رسید. می توانستیم یک شکم سیر نان بخوریم، ولی نه من خوب خوردم و نه علی. چون دیگر عادت کرده بودیم. زندگی آنقدر علی را گزیده بود که طاقت نداشت آدمی مثل خودش را ببیند. آخر نان خشک و آبلیمو هم شدغذا؟!! چرا اینطور میکنی باخودت؟ گفت:خدا پدرت را بیامرزد، کسانی هستند که هیچی ندارند. صبح می رفت پایگاه و یک دست لباس قشنگ می گرفت و می پوشید. تا سرظهر مرتب بود. غروب که برمیگشت می پرسیدم لباست را چه کردی؟ اول که چیزی نمیگفت. بعد میگفت:بسیجیها در جبهه لخت و عوراند. پوتین تازه چه به دردم میخورد. می پرسیدم یک دست لباس هم حقت نیست؟ میگفت:هست، به شرطی که همه داشته باشند. وقتی اولین حقوقش را گرفت، گفت:دیگر نمیگذارم سختی بکشی. گفتم:میخواهی خانمی کنم؟ گفت:چه عیب دارد؟ آن همه بدبختی کشیدی و حالا هم خانم باش.. دعایش کردم. دو_سه ماهی گذشته بود که دیدم این رویه را پیش گرفته. ناراضی نبودم برای اینکه می دانستم سرگشنه به زمین گذاشتن یعنی چه، سرماکشیدن چه مزه ای دارد. زد و زلزله پیش آمد. علی توی پایگاه بود و من خانه. همان پشت صفه عزاخونه. دم صبح بود. گمانم نمازمان را خوانده بودیم که زمین و زمان به هم خورد. یک تکان که داد، دیوار اتاقمان دهان باز کرد و بامش خم شد و خشتها فرود آمدند. فریاد زدم (س). دیدم دیوار کج شد و همانطور ماند. پریدم بیرون. شیون مردم به آسمان هفتم می رفت. خانه های خشتی آوار میشدند. دارو درخت بهم می خوردند. بخودم گفتم:علی ات ماند زیر آوار. وقتی زمین آرام گرفت، رفتم صفه عزاخانه و راز ونیاز کردم. علی ام سروسلامت آمد. رنگ به صورت نداشت. تا من را دید، روی زانویش نشست و گفت:زنده ای؟❤️ خوب وارسی اش کردم و خاطرجمع شدم. خانه را نگاه کرد و گفت:خداراشکر. چندبار دیگر زلزله آمد اما نه به آن شدت. پرسید می ترسی؟ گفتم:برای چه بترسم؟ می روی کجا؟ گفت:می روم ببینم چه برسرمردم آمده... 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
صفحه۱۵ 🍃🌸 توی شهر بلوا میکردند و با حزب اللهی ها زدو خورد میکردند. هم با رفقایش می رفت سراغ آنها. روزی نمیگذشت که زخمی و ذیلی نشود. یکبار گوش یکی از آنهارا برید و آنها هم قصد جانش را کردند. شب، نیمه شب می آمدند سنگ پرت میکردند طرف خانه ما. مدام علی را زیر نظر داشتند. نامه پشت نامه می انداختند سر راهمان که چنین می کنند و چنان. میخواستند با تیر بزنندش. با کامیون راه افتاده بودند دنبال علی. خدایی بود که جان سالم به در برد. یکبارهم دوسه روز بعد از عروسی اش ، علی با زنش می روند سرمزارشهدا که آمدنی بر میخورند به شب. کم مانده بود ضدانقلاب او و زنش را زیر ماشین له کند که خدا به دادشان میرسد. این موضوع را فاطمه به من گفت. 🍂بعداز زلزله مدتی توی همان خانه زندگی کردیم. مرتب خشت و گل از بامش سرازیر میشد. دیوارها را قدری راست و ریس کردیم، ولی فایده نداشت آخرش بام خانه فرو ریخت. رفت چادر آورد و روی آوار خانه بنایش مرد و رفتیم زیر آن. میتوانست خانه ای اجاره کند اما نکرد. از من پرسید:میتوانی زیر چادر دوام بیاوری؟ گفتم چرا نتوانم؟ فمر من را نکن. گفت:خیال کن نداریم. خیلی ها چیزی ندارند. دوسال آزگار زیر چادر زندگی کردیم. رفقای علی مزمتش میکردند که چرا اینجوری میکند. میگفت:من از شما می پرسم چه میکنید و چه میخورید؟ زد برف آمد. هوا سرد شد، چه جور. چادر نم برداشته بود و حرارت چراغ نمیتوانست جایمان را گرم کند. علی توی پادگان امام حسین(ع) بود. صدای یک ماشین را شنیدم که دم چادر ایستاد. کسی صدا زد:ننه جان، مادر علی! محسن رستگار و حسین شریف آبادی بودند. با وانت آمده بودند. محسن بود یا حسین که گفت:اثاث را جمع کن. گفتم برای چه؟ گفت:می رویم خانه ما. گفتم:جایم خوب است. گفت:مریض میشوی می افتی کنج رختخواب. گفتم:پس علی کجاست؟ گفت:تاما برسیم جمع کنیم، علی هم می آید. دیدم حریف جوانها نمیشوم. بار و بندیلمان را جمع کردند و ریختند توی وانت و رفتیم. آنها هم مستاجر بودندو یکی یک اتاق داشتند. بعداز دوسال یک بام بالای سرم می دیدم. پیش خودم گفتم الان علی می آید و ترش میکند. بچه ها تروخشکم کردند. وقتی علی من را توی خانه دید گفت:مبارک است. گفتم:این رفقایت دست بردار نبودند. گفت:عیبی ندارد.😊 مدتی گذشت و علی رفت جبهه. به اصطلاح در اعزام کار میکرد. یک وقت می دیدم سرو دستش روغنی است. می پرسیدم مگر تو مکانیکی؟ میگفت:ها. پس چه هستم، فرمانده لشکر؟😂 هیچ وقت خانه نبود. مگر ناهاری یا شامی. ولی هیچ وقت از من غافل نمیشد. یا می آمد یا پیغام می داد. میگفتم دلواپس تو هستم. چه پادگان چه جبهه من را از حالش باخبر میکرد. وقتی ازدواج کرد هم باز همانطور بود. هرروز یا یک درمیان تلفن میکرد. همیشه پیش چشمم بود. 🍃شوخ شده بود و مزاح میکرد. آرام و قرار نداشت و از سویی خندرو بود. یکی من میدانستم چه دل پرتلاطمی دارد و یکی رفقای نزدیکش. یکبار گفتم چرا نمی روی نیروی هوایی اسم بنویسی؟ خوب وراندازم کرد و گفت:کسی چیزی گفته؟ گفتم:نه. گفت:ما یک عهدی با امام بسته ایم و او را تنها نمیگذاریم. می دانیم که میشویم، ولی خودمان این راه را انتخاب کرده ایم. الان وقت گوشه نشینی نیست. اگر من نروم جبهه، کس دیگر هم نرود، آن وقت مملکت ماهم میشود افغانستان و لبنان.... …. @Karbala_1365
: 🍃هرڪدام از شما یڪ شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•