🔰در شام شهادت رئیس مذهب،
یاد آن مادری می افتم که رفت پیش امام صادق علیه السلام....
🔹گفت پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته خیلی نگرانم؛
🔺حضرت فرمود : صبر کن پسرت برمیگردد...
🔹رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت؟
🔺حضرت فرمود : مگر نگفتم صبر کن؟ خب پسرت برمی گردد دیگر...
🔸رفت اما از پسرش خبری نشد!
برگشت؛
🔺آقا فرمود مگر نگفتم صبر کن؟
....دیگر طاقت نیاورد...
🔹گفت آقا خب چقدر صبر کنم؟...... نمیتوانم صبر کنم..... به خدا طاقتم تمام شده...
🔺حضرت فرمود برو خانه پسرت بازگشته
🔸 رفت خانه دید ، واقعاً پسرش برگشته... آمد پیش امام صادق،
🔹-آقا جریان چیست؟ نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود؟
🔺آقا فرموده بود به من وحی نازل نشده
اما:
«عِند فناءِ الصّبر یأتی الفَرج......»
صبر که تمام بشود فرج می آید...
♻️خدایا ! به حق امام صادق علیه السلام ما را بیقرار امام زمانمان کن!
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #شهیدمحمدرضادهقان_امیری🌹
ولادت:74/1/26
شهادت:94/8/21
مزار:قطعه ای از بهشت (گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر)
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🕊 #پرواز_پرستویی_دیگر...
🌹#محمدابراهیم_رشیدی در راه دفاع از حرم عمه سادات آسمانی شد.🌹
اے ڪــاش از بهر شهیـدانے ڪہ گمــنام شدنـ💔ـد
لایق شــور و شهــامت یــ...ـا
#شــهادت مےشدیـــم!❣
هدایت شده از مطالب ذخیره،کانال دادش محمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژگی های #امام_مهدی (عج)
🌹 امامی ڪه امام صادق(ع) #آرزوی_خدمت به او را داشت ...
🔻چرا معصومین (ع) فرمودند : آرزوی خادمی ایشان را داریم؟؟
#خادمین_امام_زمان
🌹 @saberin_shahid_ghafari
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍《 #مداحی 》
▪️می آید آن تک سوار آخر
▪️به دنبال مرقد مادر
#واحد
#میثم_مطیعی
#شهادت_امام_صادق_ع
@bidariymelat
سلام بر آنهایی که
بـه نفَـس افتـادنــد
تا مـا از نفـس نیفتیم ...
رزمندگان #گردان_جعفرطیارعملیات والفجر
❤️
🌷🌷🌷
فریب عبادت زیاد بعضی ها را نخورید
امام علی علیه السلام به "کمیل بن زیاد" فرمود:
ای کمیل!
شیفته کسانی که نماز طولانی می خوانند و مدام روزه می گیرند و صدقه می دهند
و گمان می کنند که آدمهای موفقی هستند، مباش و فریب آنها را نخور.
زیرا ممکن است که به این عبادات "عادت" کرده باشند
یا بخواهند عمداً مردم را فریب دهند.
ای کمیل!
شیطان وقتی قومی را دعوت به گناهانی مثل ، شراب خواری، ریا و آنچه شبیه این گناهان است می نماید
عبادات زیاد را با طول رکوع و سجود و خضوع و خشوع پیش آنان محبوب می گرداند.
وقتی خوب آنها را به دام انداخت
آنگاه آنان را دعوت به ولایت و دوستی پیشوایان ظلم و ستم می نماید.
بحارالانوار ، جلد ۸۱ ، صفحه ۲۲۹
🌷🌷🌷
@Karbala_1365
🌷🌷🌷
امام صادق (ع) مےفرمايند ،يك مؤمن چهار چيز بايد داشته باشد :
➊ خانه وسيع
➋سواري خوب
➌ لباس زيبا
➍ چراغ پر نور
شخصي پرسيد ما كه نداريم چه كنيم؟
حضرت فرمودند: اين حديث باطن هم دارد :
① از خانه وسيع،صبر است كه بيان گر روح بزرگ است.
② مركب خوب، عقل است.
③ لباس زيبا، حيا است.
④ چراغ پر نور، علم است كه ثمره آن بندگي است.
📚منبع: كافي، جلد ٦
🌷🌷🌷
@Karbala_1365
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🌸 #معرفی_شهدا...🌸
🌹 #شهیدمحمدجان_محمدی🌹
❣محل تولد : ایذه
☘تاریخ تولد : 1347/6/21
❣تاریخ شهادت : 1364/11/29
☘محل شهادت : فاو
❣نحوه شهادت : اصابت ترکش و گلوله
☘محل خاکسپاری : بلوطک ایذه
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 #معرفی_شهدا...🌸 🌹 #شهیدمحمدجان_محمدی🌹 ❣محل تولد : ایذه ☘تاریخ تولد : 1347/6/21 ❣تاریخ شهادت :
🌸
زندگینامه👇
❣ #محمدجان در سال ۱۳۴۷ در روستاي (بلوطك لندي )از توابع شهرستان #ايذه در خانواده اي مذهبي اما محروم به دنيا آمد .
پدرش كشاورز بود.او تحصيلات ابتدائي را تا سال چهارم در روستا گذراند و سال پنجم را در شهر به پايان رساند .
وقتي كه ۹ سال بيشتر نداشت اعتراضات مردم بر عليه رژيم ستم شاهي شروع شده بود . او با پدرش از روستا به شهر مي آمدند و همراه با مردم در راهپيمائي ها شركت مي كرد. بعداز پيروزي انقلاب اسلامي در حالي كه ۱۳ سال بيشتر نداشت به عضويت جهادسازندگي در آمد . وقتي جنگ تحميلي شروع شد او بعداز گذراندن يك دوره آموزشي لودر و بلدوزر با همان سن و سال كم به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد . رو درروي دشمن بي ترس و واهمه خاكريز ميزد. آنقدر كوچك بود كه پاهايش به پدال و ترمز نمي رسيد و گاهي وقتها مجبور بود بطور ايستاده رانندگي كند .او بارها در جبهه مجروح شد اما هيچوقت آنرا با پدر و مادر خود در ميان نمي گذاشت . هرگاه براي چندروزي به مرخصي ميرفت پدر را در امر كشاورزي كمك می كرد .
❣سرانجام در عمليات #والفجر۸ پس از استقرار نيروهاي اسلام در جاده #فاو_بصره در يكي از خطوط تماس براي جلوگيري از پيشروي احتمالي تانكهاي دشمن در زير شليك مداوم توپخانه هاي مشغول ايجاد خاكريز بود.
هنوز خاكريز به اتمام نرسيده بود كه در اثر اصابت تركش خمپاره به بدنش از روي قله لودر به زمين افتاد . در حالي كه خون زيادي از او رفته بود يكي از همرزمانش جسم خونينشرا بدوش گرفت و او را از زير آتش شديد دشمن به آمبولانس رساند تا هر چه سريعتر به بيمارستان انتقال دهند اما او قبل از رسيدن به آمبولانس بر دوش همسنگرش به شهادت رسيد و روحش به آسمان ها پرواز كرد.🌹
🌿☘🌸🌿☘🌸🌿☘
🌿
#خاطرات_شهید
🌺راوی : #مادرشهيد👇
يكباركه شهيد به مرخصي آمده بود ازاو سؤال كردم كه مگرمي تواني با بلدوزر كاركني؟
او لبخندي زد و گفت: مادر مگر هواپيما است كه نتوانم..😂
🌺راوی : #پدرشهيد👇
شهيد علاقه زيادي به انقلاب داشت وهمراه باتمام مردم ايران درتمام تظاهرات برعليه شاه خائن شركت مي كرد.من شخصا آثار شهادت رادر چهره او مشاهده مي كردم.در تمامي نمازهاي جماعت درشهر شركت مي نمود ومرا دراين كار راهنمائي مي كرد. من خودم يك مغازه براي كاسبي ايشان تدارك ديدم اما شورجبهه هاي جنگ دردلش بودومغازه راجمع كردوراهي جبهه هاي جنگ شد.
🌿
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
از آن روز و پس از آشنایی با سرهنگ جاسم عزاوی، دیگر احساس تنهایی نمی کردم. در زندان باهم قدم می زدیم و آنچه از لباس و خوراکی و سیگار که زندانیان به من می دادند، به جاسم محمد میدادم. او از خانواده و خاطراتش تعریف می کرد و من هم از فعالیتهای سیاسی و مبارزه ام و نحوه دستگیری و شکنجه ها و حکم اعدامی که برایم صادر کرده بودند می گفتم.
روزها جای خود را به هم می دادند و ما باهم بسیار صمیمی شده بودیم و چون او در ایران غریبه بود، من در این دو سال از هیچ محبتی به او دریغ نمی کردم. گاهی در حیاط باهم قدم میزدیم و گاهی در سلول همدیگر را میدیدیم، این دوستی، تحمل محکومیت هر دومان را آسان تر کرده بود.
محمد جاسم العزاوي، از ماموران امنیتی عراق بود که برای جاسوسی به ایران آمده بود و کمی با فارسی آشنا بود و
در کردستان در حین انجام ماموریت دستگیر و روانه زندان شد.
از روزی که زندانیان شورشی ساری را به همدان آورده بودند، گاه و بیگاه سروصدا و مشکل ایجاد می کردند. تا اینکه از مرکز دستور رسید همه زندانیان سیاسی به تهران منتقل شوند. دو سال از حضورم در زندان همدان می گذشت. روز موعد همه ما را سوار بر اتوبوسی کردند که شیشه هایش مات و با نرده پوشانده شده بود. من و جاسم العزاوی که حالا دیگر صمیمی ترین و نزدیک ترین دوستان یکدیگر بودیم، کنار هم نشسته و صحبت می کردیم.
حوالی شب بود که به تهران رسیدیم و مستقیم ما را به زندان قصر بردند. تمام راه نگران و امیدوار بودم جایی که می روم، بهتر از جای قبلی باشد.
به محض ورودمان زندانیان مذهبی را از مارکسیست ها جدا کردند و آخرین دیدارم با دوست عراقی ام همان لحظات اول ورود به زندان قصر بود؛ چون ما را از هم جدا کردند و او را به بند زندانیان عراق بردند و من دیگر او را ندیدم.
پیگیر باشید...🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
بعد از بیدارشدن هنوز گیج و منگ بودم و فکر می کردم در همدانم. کمی که گیجی از سرم رفت و سرحال شدم، به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم که واقعا جای دیگری آمده ام. کمی روی تختم ماندم. سلول تقریبا خالی بود. نیم خیز شدم. یکی از هم سلولی هایم داشت لیوان های چای را می شست. سلامی کردم. هم سلولی ام با خوشرویی جوابم را داد و به قوری چای اشاره کرد:
- چای تو قوری هست، نان و پنیر هم داخل سفره.
لبخندی زدم. هنوز بدنم کسل بود و احساس خستگی می کردم. از تخت پایین آمدم.
همه به سالنی که محلی برای مطالعه و کارهای دیگر بود، رفته بودند. غريبه بودم و با محل ناآشنا. دقایقی بعد من هم مثل دیگران به سمت سالن رفتم. همهمهای شنیده می شد. وقتی رسیدم، با دقت و با تعجب به آنچه در اطرافم بود نگاه کردم. باورم نمی شد! فکر می کردم خواب می بینم. به زندانیان و اختلاطشان نگاه می کردم. خیلی برایم جالب بود.
چندان طول نکشید. متوجه شدم همه آنهایی که اتهامشان سیاسی و مثل من بود، یک جا جمع اند. در میانشان دکتری دانشجو، مهندس، معلم، نویسنده ، روحانی، بازاری و مردم عادی بود. نفسی به راحتی کشیدم. دلم آرام شده بود. خودم را روبه روی کسانی می دیدم که شناخته شده و سرشناس بودند.
باورم نمیشد! خیلی زود دیدم با کسانی چون آیت الله طالقانی، آیت الله ربانی، آیت الله انوری و دیگر بزرگانی چون آقایان سرحدی زاده، نبوی، رفسنجانی، مهدی عراقی، عزت شاهی و جواد منصوری هم بند هستم. مدیریت و رهبری زندانیان و بندها به عهده جواد منصوری بود و برای ورودی های با اتهام سیاسی برنامه ریزی می کرد.
آن قدر از این اتفاق ذوق زده بودم که احساس می کردم وارد دانشگاهی بزرگ، متشکل از تمام اقشار شده ام. سعی کردم بهترین استفاده را از این فرصت به دست آمده برای ارتقای فکری و علمی و فرهنگی ببرم. همه طبق برنامه ریزی مسئولان بند، برنامه روزانه منظمی داشتند. این برنامه شرکت در کلاسهای ایدئولوژی و تاریخی و فرهنگی بود. آنچه باعث خوشحالی بیشترم شد، شرکت در نماز جماعت بود که گاهی به امامت آیت الله طالقانی برگزار می شد........
پیگیر باشید...🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣1⃣
👈 بخش دوم: مبارزه و زندان شاه
زمزمه اعتراضات مردمی و اخبار تظاهرات و آشوب ها در سراسر کشور به گوش ما هم می رسید و در جریان اخبار بیرون از زندان قرار می گرفتیم. آرزو می کردم ای کاش من هم در کنار مردم در خیابانها بودم تا نتیجه مبارزاتم را در تظاهرات خیابانی به چشم می دیدم. چیزی نگذشت که با آمدن مأموران صلیب سرخ جهانی به ایران و باز شدن درهای زندان ها، همه زندانی های سیاسی با نظارت صلیب سرخ آزاد شدند.
زندانیان سیاسی عراقی در بند رژیم، از جمله محمد جاسم العزاوي هم آزاد شدند و به کشورشان برگشتند. من هم جزء زندانیان سیاسی بودم که صلیب سرخ جهانی آزادم کرد.
محوطه روبه روی زندان مملو از جمعیت بود. همه آمده بودند تا از عزیزانشان استقبال کنند. از در بزرگ زندان بیرون آمدم. وقتی جمعیت را دیدم، مطمئن شدم که دیگر آزاد شده ام. نگاهی به آسمان بالای سرم انداختم؛ مثل همیشه زیبا و مهربان و پر از رحمت الهی بود. درست مثل همان آسمانی که از حیاط زندان میدیدم؛ اما اینجا دیگر مأموران مواظبمان نبودند و بوی آزادی به مشام می رسید.
خیلی دلم میخواست مثل دیگران که به استقبالشان آمده بودند، من هم استقبال کننده داشتم، اما خیلی زود از فکرم پشیمان شدم. مردمی که آنجا بودند، از دیدنم ابراز خوشحالی می کردند و من را در آغوش می گرفتند. خدا میداند که چقدر دلم برای عزیزانم تنگ شده بود. به آرامی از میان جمعیت بیرون رفتم تا سوار شوم و خود را به ایستگاه قطار برسانم. مثل دیگران شاد بودم، اما بغضی در گلویم نهفته بود.
صدایی در میان همهمه مردم شنیده می شد:
- بويه صالح، صالح!
کسی من را صدا می کرد. صدایی آشنا! انگار داشتم خواب می دیدم. نه واقعا کسی صدایم می کرد. برگشتم و با کمال تعجب پدرم را دیدم که با دستهای گشاده و قدم های تند به طرفم می آید. فکر کردم اشتباه می کنم، اما نه، اشتباه
نمی کردم، پدرم بود. پاهایم قدرت حرکت نداشتند. شادی وصف ناپذیری بر وجودم سرازیر شده بود که حرکت را از من گرفته بود. میان بهت و ناباوری، پدرم به من رسید. من را در آغوش کشید. هر دو به گریه افتادیم و همدیگر را می بوسیدیم و میبوییدیم.
هشت سال از روزی که به زندان افتاده بودم می گذشت. بالاخره پس از گذراندن محکومیتهایم در زندان کارون و همدان و قصر، بوی آزادی به مشامم رسید.
در پرونده ام نوشته بود: «صالح قاری فرزند مهدی به علت تجرد و داشتن والدین پیر مشمول عفو ملوکانه گردیده و حکم اعدام به پانزده سال حبس تقليل یافته و با وساطت مأموران صلیب سرخ از زندان آزاد گردیده است.»
پیگیر باشید...🍂
📋 ای سراپا معصیت بس کن دگر بد باختی
#مناجات
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍂ای سراپا معصیت بس کن دگر بد باختی
🍂خویش را در منجلابی از گنه انداختی
🍂هرچه تو بد کردهای من پردهپوشی کردهام
🍂این منم که دوستت دارم ولی نشناختی
🍂آنقدَر دلواپست بودم که دور از من شدی
🍂بردی از یادم به دنیای خودت پرداختی
💔تنگ یا رب گفتنت بود این دلم بیمعرفت
💔کاش چشمی سوی من یک لحظه میانداختی
💔هی تو را خواندم بیایی بین آغوشم ولی
💔پشت کردی بر من و بیوقفه هی میتاختی
💔من فقط خیر تو را میخواستم ای بیوفا
💔با همه دنیا به غیر از عاشق خود ساختی…
🍃گرچه بد بودی ولی باتو مدارا کردهام
🍃یک بغل احسان برای تو مهیا کردهام
🌺شاعر:
#علی_اکبرنازک_کار
❤️