『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺برای اطلاعات بیشتر از نحوه #شهادت و محل دفن شهیدمدافع حرم #هادی_ذوالفقاری به سایت زیر مراجعه کنید.👇👇👇
http://hadizolfaghari.blog.ir/category
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
مأموران من را کشان کشان از سلول بیرون بردند.
فردای آن روز انگار دوران تلخ گذشته داشت تکرار می شد. خودم را در محاصره مأموران شکنجه گر دیدم. چشمانم را با پارچه ای بستند و دست و پایم را به زنجیر کشیدند. سوار بر ماشینی با شیشه های مات برای محاکمه ای دیگر راهی دادگاه شدم.
وقتی ماشین به حرکت درآمد، حس کردم به جز خودم و مأموران، چند نفر دیگر هم در مینی بوس هستند. وقتی به دادگاه رسیدیم و وارد ساختمان شدیم، به محض بازکردن چشمانم، سه نفر دیگر را هم در کنارم دیدم که جرمشان سیاسی بود.
نوبت به محاکمه من که رسید، دادستان مدرکی را که درباره من داشت، به قاضی نشان داد و اتهامات بی اساس دیگری به من نسبت داد و در نهایت قاضی دادگاه من را مجرم بالفطره معرفی و به اعدام محکوم کرد.
با شنیدن حکم تعیین شده قلبم فرو ریخت! دهانم خشک و بدنم داغ شده بود. چشمانم مات و مبهوت به لبهای قاضی و حکمی که قرائت می کرد، خیره مانده بود. اشک در چشمانم حلقه زد. انگار در آن لحظه روحم را به سختی از بدنم بیرون می کشیدند. دردی نادیدنی به روح و جسمم مسلط شده بود.
بیشترین چیزی که آزارم می داد، این بود که چگونه بنی سعیدی حاضر شده بود در لباس دوست، هم محله و هم زبانم، به خاطر پست و مقام بی ارزش چندروزه دنیا، حتی تا زندان اهواز برای نابودی ام بیاید. سرم را با تأسف تکان دادم و آرام زمزمه کردم:
- افوض امرى الى الله... دخيلك يا الله. ... .. کارم را به خدا می سپارم. به تو پناه می برم یا الله
_
وکیلم دو سال پیگیر وضعیتم بود. دو سالی که بر من سخت و تلخ گذشت و هر روزش برایم یک سال بود و بالاخره به خانواده خبر داد که بعد از محاکمه ای دوباره به اعدام محکومم کرده اند. این خبر درد و رنجشان را بیشتر کرده بود. نمیدانستم آنها در چه وضعیتی هستند و این خبر بد روحیه خانواده را خراب کرده و باعث بیماری روحی پدر و مادرم شده بود. |
در سلول کوچکم که دیر به دیر درش باز می شد، در لحظات سختی که بر من میگذشت، یاد خدا بودم. سلولی که در آن تقریبا حساب شب وروز از دستم در رفته بود و فقط روزی دو بار پنجره کوچکش برای ظرف غذا باز می شد و دست مأموری را می دیدم که ظرف را میداد.
در باز شد و دو مأمور داخل آمدند. هنوز درد آخرین شکنجه ام را بر پشت و کمرم احساس می کردم و به سختی راست می نشستم. سرم را به زیر انداختم و خود را به خدا سپردم.
صدای یکی از مأمورها در گوشم نشست: - پاشو بایست!
از آخرین محاکمه مدتی می گذشت و می ترسیدم باز هم برای آزارم آمده باشند. در این سلول انفرادی چنان لحظات بر من سخت گذشته بود که آنها هم بر من گریه می کردند. کمی به خود جرئت دادم و از مأمور پرسیدم: .
- من را کجا میبرید؟ . گفت:
- تبعيدا
چشمانم گرد شد.
پیگیر باشید....🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
از مامور سوال کردم،
_ من را کجا می برید؟
گفت :
_ تبعید!
چشمانم گرد شد. نمیدانستم چند وقت است که در این سلول انفرادی هستم. با ناراحتی گفتم:
- چند وقت است در این دخمه هستم؟
- نمیدانی؟
نگاهش کردم و گفتم:
- نه والله! جواب داد:
- دو ماهی میشود.
به سختی از جایم بلند شدم. یکی از مأمورها جلو آمد و دستبند به دست ها و زنجیر به پایم بست و با دیگری که بازویم را گرفته بود، من را به بیرون از ساختمان بردند.
نور تند آفتاب به سر و رویم تابید. دستم را جلوی چشم هایم گذاشتم تا سایبان نور خورشید شود؛ اما از این که نور خورشید به سروصورتم میزد، احساس خوبی داشتم.
اتوبوسی روشن در محوطه حیاط بود. همزمان با بیرون آمدنم، سه نفر دیگر مثل من دستبند به دست و زنجیر به پا آمدند و کنارم ایستادند. نگاهی به آنها کردم. خیلی زود یادم آمد که این سه نفر در آخرین جلسه دادگاه با من آنجا بودند و آنها هم محاکمه شدند. آهسته از یکی از آنها که با فاصله کنار دستم ایستاده بود، پرسیدم:
- کجا می خواهند ببرندمان؟
- انتقالی!
- انتقالی؟! این بار کجا؟
- همدان.
چند ساعت از شب گذشته بود که اتوبوس به همدان رسید و پشت دروازه ای بزرگ از حرکت ایستاد. پوست صورتم از سرما یخ زده بود. اتوبوس داخل حیاط بزرگی رفت و از حرکت ایستاد. در باز شد و سربازی سلاح به دست بالا آمد و با صدایی بلند گفت: زود پیاده شوید!
باورم نمی شد که از لرزیدن و سرما خلاص شده بودیم. انگار ما را درون یخچال گذاشته بودند. چهار زندانی سرمازده و لرزان به زور از جا بلند شدیم و با زنجیرهای یخ زده که به پوست پاهایمان می سایید به سختی قدم برمی داشتیم.
وارد ساختمانی با سلول های متعدد شدیم. هوای داخل ساختمان زندان، گرمای مطبوع و دلچسبی داشت. چند دقیقه طول کشید تا لرزش بدنم کم شد. ما را داخل سلولی بردند و زنجیرهای دست و پایمان را باز کردند. سربازی با چند پتو به دست وارد شد و به طرف هرکدام دو تا پتو پرت کرد. وقتی در سلول به رویمان بسته شد، تن سرمازده مان را با پتوها پیچاندیم و هرکدام در گوشه ای کز کردیم.
پیگیر باشید...🍂
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
کم کم با دیگر زندانیان دوست شدم و با برادری و حالتی مسالمت آمیز کنار هم محکومیتمان را می گذراندیم. در بحث های سیاسی شرکت می کردم و البته گاهی هم با زندانیان چپی یا مارکسیست بحث سیاسی داشتم. بیشتر وقتها سرم توی لاک خودم بود و وقتم را به مطالعه قرآن و نهج البلاغه و تاریخ می گذراندم. باور نمی کردم که در زندان جدید خبری از شکنجه نباشد. هنوز آثار زخمهای شکنجه بر بدنم دیده می شد. همچنان بیهویت بودم و شناسنامه ای که هویتم را نشان دهد، نداشتم.
مسئولان زندان برایم شناسنامه ای جدید صادر کردند و من معروف شدم به صالح قاری الاسدی» فرزند مهدی، با شناسنامه ای که صادره از #همدان بود.
زمستان هم رو به پایان بود و من با لباس های گرم اهدایی زندانیان دیگر، بدن نحیفم را گرم نگه داشته بودم.
بعضی زندانیان زیر نور لذت بخش آفتاب در حیاط قدم می زدند. من چهارزانو در نور گرم و مطبوع آفتاب گوشه ای نشسته بودم و کتابی می خواندم.
صدای زمختی با لهجه عربی در گوشم نشست:
- سلام علیکم!
سر برداشتم. مردی روبه رویم ایستاده بود. نور آفتابی که به چشمم می تابید، مانع از دیدن صورتش می شد. چشمانم را جمع کردم و جواب دادم:
- و علیکم السلام و رحمة الله!
از جا بلند شدم و دستم را سایبان چشمم کردم. مردی قدبلند و لاغر و تکیده، سیه چرده، با سبیلی پرپشت مقابلم ایستاده بود. مرد دستش را جلو آورد و با من دست داد.
- انا جاسم محمد العزاوي. لبخندی زدم و ابراز خوشحالی کردم:
- اهلا و مرحبا. انا صالح قاری الاسدی.
👈 و این شروع آشنایی من با افسر زندانی عراقی بود که کمی هم فارسی بلد بود.
گویا متوجه شده بود که من عربی صحبت می کنم و چون او هم مثل من با کسی آشنا نبود و جیره و لباس به او نمی دادند، دنبال فرصتی بود تا با من آشنا شود.
----------------------
🍂 #توضیح:
سرهنگ العزاوی را تا پایان این مجموعه به خاطر داشته باشید.
پیگیر باشید...🍂
🌸امام على عليه السلام:
✨عاقل كسى است كه كارهايش را خوب انجام دهد و تلاشى كه مى كند، به جا باشد.
📚غررالحكم، ح ۱۷۹۸
🌸....
@Karbala_1365
🔰در شام شهادت رئیس مذهب،
یاد آن مادری می افتم که رفت پیش امام صادق علیه السلام....
🔹گفت پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته خیلی نگرانم؛
🔺حضرت فرمود : صبر کن پسرت برمیگردد...
🔹رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت؟
🔺حضرت فرمود : مگر نگفتم صبر کن؟ خب پسرت برمی گردد دیگر...
🔸رفت اما از پسرش خبری نشد!
برگشت؛
🔺آقا فرمود مگر نگفتم صبر کن؟
....دیگر طاقت نیاورد...
🔹گفت آقا خب چقدر صبر کنم؟...... نمیتوانم صبر کنم..... به خدا طاقتم تمام شده...
🔺حضرت فرمود برو خانه پسرت بازگشته
🔸 رفت خانه دید ، واقعاً پسرش برگشته... آمد پیش امام صادق،
🔹-آقا جریان چیست؟ نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود؟
🔺آقا فرموده بود به من وحی نازل نشده
اما:
«عِند فناءِ الصّبر یأتی الفَرج......»
صبر که تمام بشود فرج می آید...
♻️خدایا ! به حق امام صادق علیه السلام ما را بیقرار امام زمانمان کن!
🌸....
@Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #شهیدمحمدرضادهقان_امیری🌹
ولادت:74/1/26
شهادت:94/8/21
مزار:قطعه ای از بهشت (گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر)
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🕊 #پرواز_پرستویی_دیگر...
🌹#محمدابراهیم_رشیدی در راه دفاع از حرم عمه سادات آسمانی شد.🌹
اے ڪــاش از بهر شهیـدانے ڪہ گمــنام شدنـ💔ـد
لایق شــور و شهــامت یــ...ـا
#شــهادت مےشدیـــم!❣
هدایت شده از مطالب ذخیره،کانال دادش محمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژگی های #امام_مهدی (عج)
🌹 امامی ڪه امام صادق(ع) #آرزوی_خدمت به او را داشت ...
🔻چرا معصومین (ع) فرمودند : آرزوی خادمی ایشان را داریم؟؟
#خادمین_امام_زمان
🌹 @saberin_shahid_ghafari
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍《 #مداحی 》
▪️می آید آن تک سوار آخر
▪️به دنبال مرقد مادر
#واحد
#میثم_مطیعی
#شهادت_امام_صادق_ع
@bidariymelat
سلام بر آنهایی که
بـه نفَـس افتـادنــد
تا مـا از نفـس نیفتیم ...
رزمندگان #گردان_جعفرطیارعملیات والفجر
❤️
🌷🌷🌷
فریب عبادت زیاد بعضی ها را نخورید
امام علی علیه السلام به "کمیل بن زیاد" فرمود:
ای کمیل!
شیفته کسانی که نماز طولانی می خوانند و مدام روزه می گیرند و صدقه می دهند
و گمان می کنند که آدمهای موفقی هستند، مباش و فریب آنها را نخور.
زیرا ممکن است که به این عبادات "عادت" کرده باشند
یا بخواهند عمداً مردم را فریب دهند.
ای کمیل!
شیطان وقتی قومی را دعوت به گناهانی مثل ، شراب خواری، ریا و آنچه شبیه این گناهان است می نماید
عبادات زیاد را با طول رکوع و سجود و خضوع و خشوع پیش آنان محبوب می گرداند.
وقتی خوب آنها را به دام انداخت
آنگاه آنان را دعوت به ولایت و دوستی پیشوایان ظلم و ستم می نماید.
بحارالانوار ، جلد ۸۱ ، صفحه ۲۲۹
🌷🌷🌷
@Karbala_1365
🌷🌷🌷
امام صادق (ع) مےفرمايند ،يك مؤمن چهار چيز بايد داشته باشد :
➊ خانه وسيع
➋سواري خوب
➌ لباس زيبا
➍ چراغ پر نور
شخصي پرسيد ما كه نداريم چه كنيم؟
حضرت فرمودند: اين حديث باطن هم دارد :
① از خانه وسيع،صبر است كه بيان گر روح بزرگ است.
② مركب خوب، عقل است.
③ لباس زيبا، حيا است.
④ چراغ پر نور، علم است كه ثمره آن بندگي است.
📚منبع: كافي، جلد ٦
🌷🌷🌷
@Karbala_1365
هدایت شده از حٰاجْقٰاسِمْسُلیْٖمٰانےٖ🌷
🌸 #معرفی_شهدا...🌸
🌹 #شهیدمحمدجان_محمدی🌹
❣محل تولد : ایذه
☘تاریخ تولد : 1347/6/21
❣تاریخ شهادت : 1364/11/29
☘محل شهادت : فاو
❣نحوه شهادت : اصابت ترکش و گلوله
☘محل خاکسپاری : بلوطک ایذه
『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 #معرفی_شهدا...🌸 🌹 #شهیدمحمدجان_محمدی🌹 ❣محل تولد : ایذه ☘تاریخ تولد : 1347/6/21 ❣تاریخ شهادت :
🌸
زندگینامه👇
❣ #محمدجان در سال ۱۳۴۷ در روستاي (بلوطك لندي )از توابع شهرستان #ايذه در خانواده اي مذهبي اما محروم به دنيا آمد .
پدرش كشاورز بود.او تحصيلات ابتدائي را تا سال چهارم در روستا گذراند و سال پنجم را در شهر به پايان رساند .
وقتي كه ۹ سال بيشتر نداشت اعتراضات مردم بر عليه رژيم ستم شاهي شروع شده بود . او با پدرش از روستا به شهر مي آمدند و همراه با مردم در راهپيمائي ها شركت مي كرد. بعداز پيروزي انقلاب اسلامي در حالي كه ۱۳ سال بيشتر نداشت به عضويت جهادسازندگي در آمد . وقتي جنگ تحميلي شروع شد او بعداز گذراندن يك دوره آموزشي لودر و بلدوزر با همان سن و سال كم به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد . رو درروي دشمن بي ترس و واهمه خاكريز ميزد. آنقدر كوچك بود كه پاهايش به پدال و ترمز نمي رسيد و گاهي وقتها مجبور بود بطور ايستاده رانندگي كند .او بارها در جبهه مجروح شد اما هيچوقت آنرا با پدر و مادر خود در ميان نمي گذاشت . هرگاه براي چندروزي به مرخصي ميرفت پدر را در امر كشاورزي كمك می كرد .
❣سرانجام در عمليات #والفجر۸ پس از استقرار نيروهاي اسلام در جاده #فاو_بصره در يكي از خطوط تماس براي جلوگيري از پيشروي احتمالي تانكهاي دشمن در زير شليك مداوم توپخانه هاي مشغول ايجاد خاكريز بود.
هنوز خاكريز به اتمام نرسيده بود كه در اثر اصابت تركش خمپاره به بدنش از روي قله لودر به زمين افتاد . در حالي كه خون زيادي از او رفته بود يكي از همرزمانش جسم خونينشرا بدوش گرفت و او را از زير آتش شديد دشمن به آمبولانس رساند تا هر چه سريعتر به بيمارستان انتقال دهند اما او قبل از رسيدن به آمبولانس بر دوش همسنگرش به شهادت رسيد و روحش به آسمان ها پرواز كرد.🌹
🌿☘🌸🌿☘🌸🌿☘
🌿
#خاطرات_شهید
🌺راوی : #مادرشهيد👇
يكباركه شهيد به مرخصي آمده بود ازاو سؤال كردم كه مگرمي تواني با بلدوزر كاركني؟
او لبخندي زد و گفت: مادر مگر هواپيما است كه نتوانم..😂
🌺راوی : #پدرشهيد👇
شهيد علاقه زيادي به انقلاب داشت وهمراه باتمام مردم ايران درتمام تظاهرات برعليه شاه خائن شركت مي كرد.من شخصا آثار شهادت رادر چهره او مشاهده مي كردم.در تمامي نمازهاي جماعت درشهر شركت مي نمود ومرا دراين كار راهنمائي مي كرد. من خودم يك مغازه براي كاسبي ايشان تدارك ديدم اما شورجبهه هاي جنگ دردلش بودومغازه راجمع كردوراهي جبهه هاي جنگ شد.
🌿