eitaa logo
༺ ོکاروان‌عاشقانོ ༻
126 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
421 ویدیو
16 فایل
وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا :) ✨قرآن و عترت: @Qoran_And_Etrat 🏴هیئت انصارالمهدی(عج): @heyyat_ansaralmhd 💾گروه فرهنگی_رسانه‌ای فاطر: @fatermediagroup اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
شهـــید آقا مهدی باکری: دنیا مثل شیشه‌ای میماند،که ‌یک ‌دفعه میبینی؛ از دستت افتاد و شکست… @karvane_asheghan
۶ آبان ۱۴۰۲
مهدی از کشتن نفرت داشت. هدف او پیروزی بر صدام و سران حزب بعث بود نه بر سربازان و مردمانش. از کشته شدن کسی خوشحال نمی‌شد. از آن طرف اگر یک عراقی برای بچه ها ایجاد خطر می کرد هر طوری بود او را می زد تا آسیبی به بچه ها نرساند. طوری طراحی می‌کرد و نقشه می‌کشید که دشمن در محاصره بیفتد و مجبور به تسلیم شود. می‌گفت: تا دیدین تسلیم شدن، دیگه شلیک نکنید. دیدن کشته های عراقی ناراحتش می‌کرد طوری که روی جنازه های آن ها پا نمی‌گذاشت. گاها می‌آمد که مجبور بودیم از داخل کانال که پر از جنازه های دشمن بود عبور کنیم. آقا مهدی آرام می‌آمد و به هیچ عنوان روی این جنازه ها پا نمی‌گذاشت و می‌گفت: هر کدوم از اینها عزیز یه خانواده هستند. خدا میدونه زن و بچه هاشون و پدر و مادرشون الان در چه حالی هستن و چه حالی میشن وقتی بفهمن ما داریم از روی جنازه عزیزانشون رد می شیم و پا روی اونا می‌ذاریم. @karvane_asheghan
۲۶ آبان ۱۴۰۲
از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید می‌کرد، چند جوان بسیجی را دید که با حاج امرالله، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی می‌کردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را می‌بیند که کناری ایستاده، خطاب به او می‌گوید: آهای جوان، چرا ایستاده‌ای و ما را تماشا می‌کنی؟ تا حالا ندیده‌ای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمده‌ای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم. بعد، گونی‌های سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه می‌کنند که این جوان، کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش می‌ایستد. مهدی باکری فقط می‌گوید: حاج امرالله، من یک بسیجی‌ام. @karvane_asheghan
۱۹ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجایید ای شهیدان خدایی؟ وصیت‌نامه شهید مهدی باکری 🌿💚 @karvane_asheghan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲ دی ۱۴۰۲
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایات تکان دهنده از شهدا ۴۶۳ وقتی آقا شهید مهدی باکری برای جنازه برادرش هم پارتی‌بازی نکرد...! 🎙 @karvane_asheghan
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
آب باران رفته بود زیر گونی های برنج انبار. وقتی به آقا مهدی باکری خبر دادیم، نشست و شروع به گریه کرد. ازش پرسیدیم: اتفاقی افتاده؟ ایشان هم جواب داد: اگر من نیروی خوبی برای نگهبانی از انبار انتخاب کرده بودم، این اتفاق برای بیت المال نمی افتاد. الآن من مسئول این خسارت هستم و احساس گناه می کنم... @karvane_asheghan
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
یادم هست برای یکی از آشنایان که به خاطر دیدن عملکرد های غلطِ بعضی از آدم های به ظاهر مذهبی که دست اندرکار بودند، در نمازش کاهلی شده بود، نامه نوشت. برایش نوشت که نماز ارتباط انسان با خداست و هیچ ربطی به مسائل سیاسی و اجتماعی ندارد. در هیچ شرایطی نباید آن را ترک کرد. @karvane_asheghan
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
🌱❤️. دنیا به مثل شیشه ایست که یکدفعه می بینی ازدستت افتاد وشکست @karvane_asheghan
۱۴ آبان ۱۴۰۳
📎 بیت المال بهش گفتم:.«توی راه که بر میگردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر» گفت:«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره، روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده» همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد، یک دفترچه یادداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم، برایش بنویسم، یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جاخوردم، نگاهش که کردم، به نظرم عصبانی شده بود! گفتم: «مگه چی شده؟!» گفت: «اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله.» گفتم:«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم! دو سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت:« نه!!. » ‎‎‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@karvane_asheghan
۹ بهمن