eitaa logo
کتاب و کتابخوانی
44.6هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
665 ویدیو
1.3هزار فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/b38D.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 64 حمیدگفت:"خیلی بده که چون الان اول صبحه ومامورنیست،بعضی هاقانون رورعایت نمیکنن. قانون برای همه کس وهمه جاست.اول صبح وآخرشب نداره .ازمسیول بالادست گرفته تاکارگرهمه بایدقانون رورعایت کنیم."گفتم:"این برمیگرده به سیویلیزیشن!"چشمهای حمیدتاپس کله رفت!گفتم:"یعنی تمدن،تربیت اجتماعی."قبل ازازدواجمان تادو،سه ترم مانده به تافل آموزشگاه زبان رفته بودم،ولی بعدازازدواج فرصتش رانداشتم. حمیدکلاس زبان میرفت.میگفت بیالغتهای انگلیسی راباهم تمرین کنیم.من راکه راهی کرده بودرفته بودسراغ همین واژه ی"سیویلیزیشن."ازآن به بعدهروقت به چراغ قرمزمیرسیدیم به من میگفت:"خانم سیویلایزد!"یعنی"خانم متمدن!" راهیان نورسال93ازسخت ترین سفرهایی بودکه بدون حمیدرفتم.ازشانس ماگوشی من خراب شده بود.من صدای حمیدراداشتم،ولی حمیدصدایم رانمی شنید.پنج روزفقط پیامک دادیم.پیامک داده بود:"ناصرخسروی من کجایی!"ازبس مسافرتهایم زیادشده بودکه من رابه چشم ناصرخسروومارکوپلومیدید! وقتی برگشتم اولین کاری که کردگوشی من راداخل سطل آشغال انداخت وگفت:"تونمیدونی من چی کشیدم این پنج روز!وقتی نمیتونستم صداتوبشنوم،دلم میخواست سربذارم به کوه وبیابون."این حرفهاراکه میزدباتمام وجودم دلتنگیهایش راحس میکردم.دلم بیشترقرص میشدکه خداصدایم راشنیده وفکرشهادت راازسرش انداخته است. عشقی که حمیدبه من داشت رادلیل محکمی میدیدم برای ماندنش.پیش خودم گفتم:"حمیدحالاحالاموندنیه.بعیدمیدونم چیزی باارزش ترازاین دلتنگی بخوادپیش بیادکه حمیدروازمن جداکنه.حداقل به این زودی ها نبایداتفاقی بیفته."به خانه که رسیدیم،گفت:"زایرشهداچادرتوهمین جاداخل اتاق وپذیرایی بتکون بذارخونه رنگ وبوی شهدابگیره." فردای روزی که ازسفربرگشتم باهم برای خریدعیدبه بازاررفتیم.زیادازجاهای شلوغ یاپاساژهای امروزی خوشش نمی آمد.دوست نداشت درجایی باشدکه حجاب رعایت نمیشد.اینجورجاهاچشمهای نجیبش زمین را می کاوید.اصلاهم اهل چک وچانه زدن نبود.وقتی پرسیدم:"چراچونه نمیزنی؟شایدفروشنده یکم تخفیف بده."گفت:"چونه زدن کراهت داره.بهتره به حرف فروشنده اعتمادداشته باشیم. "یادم نمی آیدحتی برای صدتاتک تومنی چانه زده باشد،مگراینکه خودفروشنده میخواست تخفیفی بدهد. وسط بازارگوشی من زنگ خورد.به حمیداشاره کردم که ازمغازه روبرویی برای خودش جوراب بخرد.مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت.تماسم که تمام شدپرسیدم:"چی شد؟چرازودبرگشتی؟جوراب نخریدی؟" شانه هایش رابالاانداخت وگفت:"حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود،جلونرفتم.شمابروداخل خریدکن." جوراب راکه خریدم،حمیدگفت:"چون ایام فاطمیه تموم شده،برای عیددوست دارم باقلوادرست کنیم؛ اون هم ازباقلواهای خوشمزه ی قزوین."بلدبودم باقلوای خانگی درست کنم.ازهمان جابرای خریدوسایل موردنیازبه عطاری رفتیم.دوروزتمام درگیرپختن باقلواهابودم.ازبس باخمیرکارکرده بودم،دستهایم دردمیکرد.هرسینی که می پختم، همان جاحمیدچندتایش رامیخورد. عاشق شیرینی جات بود.اگرکیک یانون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود،مثل بچه هابهانه میگرفت ومیگفت:"مگه نون پختی!این شیرین نیست.من نمیخوام.بعدهم کلی مرباوعسل به کیک ونون وچایی میزدومیخورد.وقتی دیدم تقریبابه همه سینی های باقلواناخنک زده،به شوخی گفتم:"این طورکه توداری میخوری چیزی برای مهمون هانمی مونه! سرجمع تاالان دوتادیس باقلواخوردی.این همه میخوری جوش میزنی آقا!به جای خوردن بیاکمک."گفت:"باشه،چشم."بعدهم دستی رساند.وسط کمک کردن بازناخنک میزد.روزهای بعدهم تاغافل میشدم،میدیدم پای یخچال مشغول باقلواخوردن است. برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود،درخانه تکانی حسابی کمکم کرد.ازشستن شیشه هاگرفته تاتمیزکردن کابینت ها.کارکه تمام شد،ازشدت خستگی روی مبل دونفره درازکشیدوچشم هایش رابست. برایش میوه پوست کردم وباصدای بلندگفتم:"حمیدجان،خیلی کمکم کردی.خسته نباشی."چشم هایش راکمی بازکردوگفت:"به جای خسته نباشی بگوخداقوت."وقتی گفتم خداقوت،بلندشدروی مبل نشست وگفت:"یه همسربایدبرای همسرش بهترین هاروبخواد.به جای خداقوت،بگوالهی شهیدبشی! "باکمی مکث درجوابش گفتم:"الهی که بعدازصدسال شهیدبشی!"لحظه ی تحویل سال94نصفه شب بود.حمیدآن لحظه خواب بود.عیدی برای من روسری قهوه ای باحاشیه کارشده خریده بود. خودش هم همان پیراهنی راپوشیدکه من ازمشهدبرایش سوغاتی خریده بودم وبزرگ درآمده بود.اکثرمهمانی هاهمین پیراهن رامیپوشید.اولین سالی هم بودکه دنبال پول نومیگشت که به بچه هاعیدی بدهد. چندساعت بعدازسال تحویل،آقاسعیدبه همراه خانمش ونرگس آمدندپیش ماتاباهم برای دیدوبازدیدبه خانه ی اقوام برویم. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
[ کوثر زهد ] 📙معرفی کتاب👇 🔻زهد از جمله مسائلی است که همواره دستخوش کج‌فهمی یا افراط و تفریط واقع شده است. از طرفی کناره‌گیری مطلق و شدید از دنیا و از طرف دیگر وابستگی و چسبندگی به مادیات همواره سبب انحراف سالکان از مسیر کمال و در نهایت سقوط آنان به پرتگاه هلاکت گردیده است. از این رو تبیین معنای دقیق و صحیح زهد از مهم‌ترین ملزومات حرکت و سیر سالکان الی الله بوده است. 🔹کتاب که در یکصد و هفده صفحه به چاپ رسیده است، شامل بیاناتی در تبیین و اصلاح معنای زهد است. مؤلف محترم در این کتاب با بیانی که از آیات و روایات برگرفته، سعی نموده علاوه بر تصحیح و تبیین معنای درست زهد، راه‌کارهای عملی و دستورات مناسب با آن را برای سالکان بیان نماید. 🔸نگاه به زندگی و طهارت در این کتاب به عنوان الگوهای کامل و الهی، از نقاط مثبت این اثر می‌باشد. زهد در زندگی اهل بیت به‌ویژه سلام الله علیها علاوه بر ارائه یک نمونه کامل و صحیح از زهد، ترغیب عملی به حرکت زاهدانه در مسیر کمال نیز می‌باشد. 📚 @ketab_Et
[ شستشوی مغزی ] 📙معرفی کتاب👇 کتاب شستشوی مغزی نوشته فرشته احمدی توسط انتشارات متخصصان منتشر شده است. گزیده ✂️کتاب روی نیمکت فلزی نقره‌ای نشسته ام در شانه ها و گردنم فرورفته ام و این راهروی طوسی دراز با آدم هایش کش می آید. مردی حدوداً شصت ساله تا همین چند دقیقه پیش که اسمش را خواندند کنارم نشسته بود و لابه لای آه های گاه و بیگاهش گوشه‌های چشمش را با دستمال پاک می کرد و خیال میکرد کسی نمی بیند. به غیر از من که زیرچشمی نگاهش می کردم،بقیه سرشان به کار نیمه تمام خودشان بود. هنگامی که سرباز از اتاق بیرون آمد و دومرتبه داد زد: خوانده، حسن کریمی، خوانده، حسن کریمی. 📚 @ketab_Et
[دشمن به زانو درآمد] 📙معرفی کتاب👇 کتاب دشمن به زانو درآمد، به قلم عبدالله متولی، زندگینامه داستانی آیت‌الله میرزای شیرازی است که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. گزیده✂️کتاب سید محمدحسن حسینی شیرازی ۴ اردیبهشت ۱۱۹۴ متولد شد و ۱۵ بهمن ۱۲۷۳ در سن ۸۲ سالگی در سامرا دار فانی را وداع گفت. آرامگاهش در یکی از حجرات صحن حرم علی بن ابی‌طالب در شهر نجف است. او که به نام میرزای شیرازی و میرزای مجدد شناخته می‌شود، مرجع تقلید شیعه ایرانی بود که حکم تحریم تنباکو را امضا کرد. مرجعیت عامه شیعه در سال ۱۲۴۳ و پس از فوت مرتضی انصاری شوشتری به او منتقل شد. میرزای شیرازی حدود ۳۰ سال در این مقام به رفع مشکلات مردم و اداره حوزه‌های علمیه مشغول بود. شاه که چین و چروک پیشانی‌اش نشان از شدت خشم او داشت، گفت: «آخر مردک! از‌‌ همان ابتدا حرف تو را قبول کردیم و به این روز افتادیم. حالا می‌گویی چه کنیم؟!» سفیر انگلیس گفت: «اگرچند نفری را با تیر بزنند، بقیه می‌ترسند و از اطراف ارگ فرار می‌کنند.» در همان لحظه، نگهبانی وارد شد و گفت: «قربان خاک پایت شوم، نایب‌السلطنه غش کرده‌اند.» شاه با تعجب گفت: «مگر مردم حمله کرده‌اند.» 📚 @ketab_Et
[زندگی برایم شمع کوچکی نیست] 📙معرفی کتاب👇 کتاب زندگی برایم شمع کوچکی نیست، مجموعه‌ای از جملات تاثیرگذار و جذاب افراد مشهور و اندیشمند جهان است که در اختیار مخاطب قرار داده شده است. این کتاب برای علاقه‌مندان به بالا بردن اطلاعات عمومی بسیار جذاب و سرگرم‌کننده است و درعین حال هر متن نکته‌ای در خود دارد که خواننده را در فکر فرو می‌برد. گزیده✂️کتاب با زنی ازدواج کنید که اگر مرد می بود بهترین دوست شما می شد. «بردون» خشم زن مانند الماس است می درخشد اما نمی سوزاند. «رابیندرانات تاگور» زنان به خوبی مردان می توانند اسرار را حفظ کنند ولی به یکدیگر می گویند تا در حفظ آن شریک باشند. «داستایوفسکی» اگر شناخت زن و مرد نسبت به ویژگی های درونی و بیرونی یکدیگر بیشتر گردد، کمتر دچار گسست می شوند. «ارد بزرگ» اگر برای فردا زندگی کنید همیشه یک روز از واقعیت عقب می مانید 📚 @ketab_Et
[ رشد ] 📙معرفی کتاب👇 کتاب بشدت موجز و پر مطلب است، بطوریکه نیاز به بارها خواندن دارد و در هر بار، نکات و مطالب جدیدی را به خواننده عرضه میکند و حتما باید مباحثه شود، یا با شرحهای صوتی شاگردان استاد مطالعه گردد.( از قول یکی از شاگردان مرحوم استاد شنیده ام که کتاب را ۱۵۰ بار خوانده اند!!!) مدت زیادی است که در جمع‌های مختلف، جلسات سیر مطالعاتی استاد صفایی را برگزار میکنم و شاهد رشد و تحول روحی جوانان بسیاری بوده ام. همانطور که در یادداشت ذیل (که سال گذشته در کانالم منتشر کردم) عرض کرده ام، آثار و اندیشه مرحوم استاد، بهترین پیشنهاد من برای شناخت عمیق، آگاهانه و دور از تعصب دین برای مخاطب جامعه امروز است. مخصوصا وقتی که با جوان دانشگاه رفته و با مطالعه مواجه باشیم. 📚 @ketab_Et
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[اقتصاددان فردا] 📙معرفی کتاب👇 کتاب اقتصاددان فردا نوشته الهام باقری و پریسا میرزایی و فاطمه حسین‌زاده سرشکی است. این کتاب کمک می‌کند کودکان با روشی صحیحی تربیت شوند و نسبت به زندگی نگاه درستی داشته باشند. با توجه به نظر غالب کارشناسان اقتصادی، آموزش «سواد مالی» یکی از مهم‌ترین مهارت‌های زندگی است که باید از همان کودکی آموزش داده شود. این مهارت باعث می‌شود تا آن‌ها در بزرگ‌سالی بتوانند مسائل مالی‌شان را مدیریت کنند و کمتر دچار اشتباهات پرهزینه شوند. امروزه مسئله «آموزش»، در پیشبرد اهداف جوامع، جایگاه ویژه‌ای دارد. جوامع پیشرفته از اهمیتِ این موضوع به خوبی آگاهند، زیرا یکی از عوامل اساسی در رشد و ترقی کشورهاست و در درازمدت می‌تواند سرمایه‌گذاری ملی تلقی شود. در جوامع پیشرفته، برنامه‌های متنوعی با موضوع «تربیت اقتصادی» در قالب‌های گوناگون، برای سطوح مختلف آموزشی، از مهد کودک تا دانشگاه، تدارک دیده‌اند. گزیده ✂️کتاب رزق» به معنای عطا و بخشش جاری در دنیا و آخرت از سوی خداوند به مخلوقات است. تصور غالب از رزق، فقط نیازهای جسم را در نظر می‌گیرد، اما رزق شامل تمامی نیازهای ضروری انسان، اعم از مادی و غیرمادی می‌شود. در قرآن کریم نیز به هر دو نوع روزی اشاره شده است. 📚 @ketab_Et
[ کک بهلول ] 📙معرفی کتاب👇 کتاب کک بهلول به نویسندگی پیام ابراهیمی، روایت‌گر پادشاهی است که روزی به هوس ساختن قصر بزرگ‌تر تصمیم می‌گیرد از مردم شهر شکرستان که چیزی نداشتند مالیات بگیرد اما در آخر به دردسر بزرگی می‌افتد. کک بهلول یکی از داستان‌های جذاب و آموزنده‌ی مجموعه «شکرستان و یک داستان» است که با روایتی ساده و روان و تصاویری رنگی و جالب برای کودکان ارائه شده. گزیده ✂️کتاب یک روز وزیر برای آنکه شاه را عصبانی کند و دورهمی بخندند یهویی گفت: «قربان شنیده‌ام پادشاه مغرب زمین قصری ساخته که از همه قصرهای دنیا بزرگ‌تره!» پادشاه گفت: «یعنی از قصر من هم بزرگ‌تره؟» وزیر گفت قصر شما که بزرگ نیست. قصر او آنقدر بزرگ است که شتر با بارش توی آن گم می‌شود.» پادشاه که چشم دیدن یا حتی گوش شنیدن این چیزها را نداشت، عصبانی شد و گفت: «حالا که این‌طور است باید برای من قصری بسازید که از قصر پادشاه مغرب زمین هم بزرگ‌تر باشد.» وزیر پیش خودش گفت: «عجب غلطی کردم. می‌خواستم یک خورده بخندیم ولی دستی دستی برای خودم کار درست کردم.» 📚 @ketab_Et
[من پیش از تو] 📙معرفی کتاب👇 رمانی است عاشقانه از «جوجو مویز» نویسنده ی بریتانیایی که نخستین بار در ۵ ژانویه۲۰۱۲ چاپ و ادامه ای بر آن به نام «پس از تو» توسط همین نویسنده - تنها کسی که تا به حال توانسته دو بار جایزه ی انجمن رمان نویسان رمانتیک را دریافت کند - در سال 2015 منتشر شد. این کتاب که در سال 2016 و پس از بازخوردهای مثبت بسیار، دستمایه ی اقتباس سینمایی نیز قرار گرفت، نظر بسیاری از کارشناسان را به خود جلب کرده است؛ نظراتی که همچون «یو.اس.ای تودی» و «نیویورک تایمز» ستودنی بود - و حتی منتقد نیویورک تایمز گفت: «وقتی این رمان را تمام کردم، نمی خواستم آن را نقد کنم؛ می خواستم دوباره آن را بخوانم.» - و انتقاداتی همچون بعضی از مدافعان حقوق افراد ناتوان که عقیده داشتند داستان، تأکید بر سربار بودن ناتوانان در جامعه می نماید. 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 65 برای ناهارآش رشته خوردیم.حمیدکلی بابرادرزاده اش نرگس بازی کرد.علاقه ی خاصی به اوداشت.خیلی کم پیش می آمدحمیدنوزادرابغل کند.میگفت:"میترسم ازبس که ریزه میزه وکوچکه،چیزیش بشه."،ولی نرگس رابغل می کرد.این ارتباط دوطرفه بود.نرگس هم حمیدرادوست داشت. بااین که صورت حمیدوبابای خودش کاملاشبیه هم بود،امااحساس میکردم نرگس آنهاراازهم تشخیص میدهد.بغل حمیدکه میرفت نمیخواست جدابشود.نرگس راکه بغل کرد،گفت:"کوچولو!منوصداکن.به من بگوعمو!"گفتم:"حمیددست بردار!آخه بچه چندماهه که نمی تونه صحبت کنه." همان روزهمه ی عیددیدنی هاراباهم رفتیم.روزهای دوم وسوم حوصله مان ازبیکاری سررفته بود.گفتم:"عجب اشتباهی کردیم باعجله همه ی عیددیدنی هارایک روزه رفتیم."چون ماکوچک تربودیم بایددو،سه روزی صبرمیکردیم تابقیه برای عیددیدنی خانه ی مابیایند. کم کم مهمان های خانه ی ماهم ازراه رسیدند.پذیرایی ازمهمان هامثل همیشه باحمیدبود.هرمهمانی که می آمدیک باقلواباآنها میخورد.بعدبرای اینکه خودش دوباره باقلوابخورد،به مهمانهادوردوم راهم تعارف میکرد! یک روزازتعطیلات عیدرابه سنبل آبادرفتیم.حمیدبرای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شدومن سمت خانه رفتم. تارسیدم،خروس یکی ازاهالی روستاباسرعت به دنبالم افتاد.ازاین حرکت غافلگیرشده بودم.درحالی که ترسیده بودم عین جن بسم ا..زده فراررابرقرارترجیح دادم.حمیدتاصدای من راشنیده بودباترس به سمت حیاط دویده بود.فکرمیکرداتفاقی افتاده. حسابی نگران شده بود.تارسیدواوضاع رادید،بیلی که دستش بودراسه کنج دیوارگذاشت وروی زمین ولوشد.ازخنده داشت غش میکرد.حرصم گرفته بود.دورحیاط میچرخیدم وبرای حمیدخط ونشان میکشیدم خروس هم دست بردارنبود. تایکی،دوساعت باحمیدسرسنگین بودم.گفتم:"تومنوازدست اون خروس نجات ندادی."حمیدتاحرفش میشد،نمی توانست جلوی خنده اش رابگیرد.گفت:"توهمسرپاسداری،دخترپاسداری،کمربندمشکی کاراته داری.خوبه خروس دیدی،خرس نبوده."شوخی میکردومیخندید.شایدهم میخواست حرص من رادربیاورد! هروقت که سنبل آبادبودیم،باعمه حتمابرای قرایت فاتحه سرمزارپدربزرگم میرفتیم.بااینکه پدربزرگم وقتی پدرم دوساله بودفوت کرده بود،ولی همیشه سرمزارش احساس عمیقی نسبت به اوداشتم. قبرستان روستاوسط یک باغ بزرگ قرارداشت.حمیدازبالای کوه مارامیدیدکه سرمزارنشسته ایم وازهمان جابرایمان دست تکان میداد.درمسیربرگشت ازسنبل آبادبودیم که خاله نسرین تماس گرفت ومارابرای شام دعوت کرد. چون میدانستم حمیددرجمع های فامیلی عموماسربه زیروساکت است وخیلی کم حرف میزند،به خاله گفتم:"خاله جون!راضی به زحمتت نبودیم،ولی اگرامکانش هست پدرومادرمن روهم دعوت کن.چون شوهرخاله که ساکته.شوهرمن هم که کم حرف. حداقل بابای من این وسط صحبت کنه،این دوتاگوش کنن!"واقعیت رفتارحمیدهمین بود برعکس زمانی که بین رفقاوهمکارهایش بودوتیریپ شیطنت برمیداشت،امادرجمع فامیل،به ویژه وقتی که بزرگترهابودند،میشدیک حمیدکم حرف گوشه نشین! به همراه خانواده ی خودم وحمیدشام منزل خاله بودیم.سفره ی شام راتازه جمع کرده بودیم که گوشی حمیدزنگ خورد.بعدازسلام واحوال پرسی،برای اینکه بتواندراحت ترصحبت کندرفت داخل راهرو.چنددقیقه ای صحبتهایش طول کشید. وقتی برگشت خوشحالی را میشداز چهره اش فهمید.ازداخل آشپزخانه باسرپرسیدم:"جورشد؟"لبخندی زدوزیرلب گفت:"الهی شکر!" ازچندروزقبل دنبال این بودکه مرخصی بگیرد،ولی جورنمیشد.دوست داشت تااردوهای راهیان نورتمام نشده مثل سال قبل برای خادمی باهم به جنوب برویم. ازخانه ی خاله که درآمدیم،پرسیدم:"چی شدحمید؟مرخصی جورشد؟"گفت:"به نیت شهیدحسین پورنذرکردم جوربشه.الان فرمانده مون زنگ زدگفت میتونیم یه هفته بریم."گفتم:"زمان حرکتمون چه روزیه؟ "گفت:"توحاضرباشی،همین فردامیریم!" هجدهم فروردین بودکه ساعت ده شب رسیدیم اهواز.حاج آقای صباغیان گفته بودکه حمیدخادم معراج الشهداباشدومن به کمک خادمان پادگان شهیدمسعودیان بروم. حمیدمن راتاپادگان رساند. هماهنگی هاراانجام دادوبعدهم رفت سمت معراج الشهدا.این چندروزتقریباباهم درتماس بودیم،ولی همدیگرراندیدیم.روزسوم،ساعت یازده شب بودکه تماس گرفت وگفت:"الان هویزه هستیم.توی راه برگشت به سمت معراج. یه سرمیام ببینمت."ازخوشحالی پردرآورده بودم.فلاکس چای تازه دم رابرداشتم وچندمترجلوترازدرب حسینیه حضرت زهرا سلام ا...علیهاکه اتاق خادم هاکنارش بودروی جدول هامنتظرشدم تابیاید. اردوگاه شهیدمسعودیان فضای عجیبی داشت؛هرسوله مختص یک استان.زمان جنگ ازاین سوله هابه عنوان محل مداواوغسال خانه استفاده میکردند ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
[ نسل عاشقان ] 📕|معرفی کتاب 👇 ماجرای داستان سرگذشت یک دختری است که در روستایی در شمال زاده شد و از همان کودکی اسیر دیوی به نام زن بابا گشت و از سه سالگی به کار در خانه و مزرعه و ... واداشته شد و با انبر داغ و دستهای زن بابا، شکنجه شد. او بالاخره فرار کرد و به تهران رفت و در اوج خوشی بود که گرفتار دیو دیگری گردید. 📚 @ketab_Et