eitaa logo
کتاب و کتابخوانی
45.3هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
640 ویدیو
1.3هزار فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/b38D.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 59 خیلی خوشش می آمد.میگفت نوشته هایت هرچندکوتاه است،اماتمام خستگی راازتنم بیرون می برد. می گفت یک روزبااین نوشته هاغافلگیرت میکنم!برای شرکت دردوره ی یک روزه بایدبه تهران میرفتم.برای ناهارحمیدلوبیاپلودرست کردم وبعددریادداشتی برایش نوشتم:"حمیدعزیزم!سلام.امروزمیرم تهران وتاغروب برمیگردم.وقتی داری غذاروگرم میکنی،مراقب خودت باش.سلام من روحسابی به خودت برسون!" یادداشت راروی دریخچال چسباندم وازخانه بیرون زدم.دوره زودتراززمان بندی اعلام شده تمام شد.ساعت حوالی شش بودکه داخل کوچه بودم.بچه هاداخل کوچه فوتبال بازی میکردند. پیرمردمسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بودوجلوی درنشسته بود.ازکنارش که میخواستم ردبشوم یادحرف حمیدافتادم وبااوسلام واحوالپرسی کردم.پیش خودم گفتم حتماالان حمیدخوابیده برای همین زنگ دررانزدم. کلیدانداختم وآمدم بالا.درراکه بازکردم عینهودودکش کارخانه دودبودکه زدتوی صورتم.داشتم خفه میشدم.چشم چشم رانمیدید.چون پاییزبودهوازودتاریک میشد.تنهاچیزی که میدیدم نورکامپیوترداخل اتاق بود. وقتی داخل اتاق شدم حمیدرادیدم که بی هوا پشت کامپیوترنشسته بود.من راکه دیدسرش رابلندکردوتازه متوجه این همه دودشد.گفتم:"حمید!اینجاچه خبره؟حواست کجاست آقا؟این دودبرای چیه؟غذاخوردی؟"گفت:"نه،نخوردم."بعدیکهوبا گفتن این که"وای!غذاسوخت"دویدسمت آشپزخانه.ازساعت دوونیم که حمیدآمده بوداجاق گازراروشن کرده بودتاغذاگرم بشود. بعدرفته بودسرکامپیوتروپروژه ی دانشگاهش.آن قدرغرق کارشده بودکه فراموش کرده بوداجاق گازراروشن کرده است.غذاکه جزغاله شده بودهیچ،قابلمه هم سوخته بود!شانس آورده بودیم خانه آتش نگرفته بود.میدانستم چون غذالوبیاپلوبود،فراموش کرده،وگرنه اگرفسنجان بودمهلت نمیدادغذاگرم بشود.همان جاسراجاق گازمیخورد! پاییزسال93هردودانشگاه میرفتیم معمولاعصرهاحمیدپشت کامپیوترمینشست ودنبال مقاله وتحقیق وکارهای دانشگاهش بود.نیم ساعتی بودکه حمیدپشت سیستم نشسته بود.داخل اتاق رفتم وکمی اذیتش کردم.نیم ساعت بعددوباره رفتم داخل اتاق واین بار چشم هایش رابستم. گفتم:"کافیه حمید.بیابشین پیش من.این طوری ادامه بدی خسته میشی."میخواستم باشوخی وخنده درس خواندن رابرایش آسان کنم. من هم که پشت کامپیوترمی نشستم همین ماجراتکرارمیشد. حمیدهرنیم ساعت ازداخل پذیرایی صدایم میکرد:"عزیزم بیامیوه بخوریم.دلم برات تنگ شده!"کمی که معطل میکردم،می آمدکامپیوترراخاموش میکرد.دنبالش میکردم.میرفت داخل راهروقایم میشد.میگفت:"خب من چه کارکنم؟هرچی صدات میکنم میگم دلم تنگ شده نمیای!" ترم های آخررشته حسابداری مالی بود.درسهای هم راتقریباحفظ بودیم.حمیدبه کتابهاودرسهای من علاقه داشت وگاهی جزوات من رامطالعه میکرد.من هم دردرس ریاضی سررشته داشتم.گاهی ازاوقات معادلات امتحانی راحل میکردوبه من نشان میدادتاآنهاراباهم چک کنیم. موضوع پروژه ی پایان ترمش درخصوص"نقش خصوصی سازی درحسابرسی های مالی"بود. بعضی ازهم دانشگاهی هایش بادادن مبالغی پروژه های آماده راکپی برداری میکردند،نمره ای میگرفتندوتمام میشد،ولی حمیدروی تک تک صفحات پروژه اش تحقیق و جست وجوکرد. چون دوره ی پایان نامه نویسی راگذرانده بودم،تاجایی که میتوانستم کمکش کردم.بین خودمان تقسیم کارکرده بودیم؛ کارهای میدانی وتحقیق وپرسش نامه هاباحمیدوکارتایپ ودسته بندی ومرتب کردن موضوعات بامن بعدازتلاش شبانه روزی،وقتی کارتمام شدماحصل کاررابه استادخودمان نشان دادم.اشکالات کارراگرفتیم.حمیدپروژه رابانمره بیست دفاع کرد.نمره ای که واقعاحقیقی بود. فردای روزی که حمیدازپروژه اش دفاع کرد،هردوی ماسرماخورده بودیم.آب ریزش بینی وسرفه ی عجیبی یقه ی ماراگرفته بود دکتربرایمان نسخه پیچید. داروهاراکه گرفتیم،سوارتاکسی شدیم تابه خانه برویم.راننده نوارروضه گذاشته بود.ماهم که حالمان خوب نبود.دایم یاسرفه میکردیم یا بینی مان رابالامی کشیدیم. راننده فکرکرده بودباصدای روضه ای که پخش میشودگریه میکنیم! سرکوچه که رسیدیم حمیددست کردتوی جیب تاکرایه بدهد. راننده گفت:"آسید!مشخصه شماوحاج خانم حسابی اهل روضه هستین.کرایه نمیخوادبدین فقط مارودعاکنین."حتی توقف نکردکه ماحرفی بزنیم.بعدهم گازش راگرفت ورفت.من وحمیدنشستیم کنارجدول ونیم ساعتی خندیدیم.نمی توانستیم جلوی خنده خودمان رابگیریم. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 60 حمیدبه شوخی میگفت:"عه حاج خانم،کمترگریه کن!"تااین رامیگفت یادحرف راننده می افتادیم ومیزدیم زیرخنده. رفتاروظاهرحمیدطوری بودکه خیلی هامثل این راننده فکرمیکردندطلبه است یا"آسید"صدایش میکردند.البته حمیدهمیشه به من میگفت من سیدم.چون ازطرف مادربزرگ پدری،نسب حمیدبه سادات میرسید.سه،چهارماه آخرسال93برادرزاده های حمیدیکی یکی به دنیاآمدند.کوثر،دخترحسن آقا،برادربزرگترحمید،هشتم آذر. نرگس،دخترسعیدآقا،برادردوقلوی حمید،بیست ودوم آذر؛درست شب اربعین.محمدرضا،پسرحسین آقا،هفتم اسفند. وقتی دورهم جمع میشدیم صدای بچه هاقطع نمیشد. حال وهوای جالبی بود.تایکی ساکت میشد،آن یکی شروع میکردبه گریه کردن.حمیدتاآن موقع حرفی ازبچه دارشدن نمیزد،امابابه دنیاآمدن این برادرزاده هاخیلی علاقه مندشده بودکه ماهم بچه دارشویم. این شوق حمیدبه بچه دارشدن من راخیلی امیدوارمیکرد.حس میکردم زندگی ماشبیه یک نهال نوپاست که میخواهدشاخ وبرگ بدهدوماسالهای سال کنارهم زندگی خواهیم کرد. یک روزبعدازتولدنرگس،حمیدبرای ماموریتی پانزده روزه سمت لوشان رفت. معمولاازماموریتهایش زیادنمی پرسیدم، مگراطلاعات کلی که بازیرکی چندتاسوال میپرسیدم تااوضاع چندروزی که ماموریت بوددستم بیاید.شده باشوخی وخنده ازحمیداطلاعات جمع میکردم.به شدت قلقلکی بود.بی اندازه!این بارهم که ازلوشان برگشته بودباقلقلک سراغش رفتم.قلقلک میدادم وسوال میپرسیدم. گفتم:"حمیدتودست داعش بیفتی کافیه بفهمن قلقلکی هستی.همه چی رودقیقه اول لومیدی!" البته حمیدهم زرنگی کرد.وقتی باقلقلک دادن ازاوپرسیدم:"فرمانده ی سپاه کیه؟"گفت:"تقی مرادی! "گفتم:"فرمانده اطلاعات کیه؟"گفت:"تقی مرادی!"هرسوالی میپرسیدم،اسم پدرم رامیگفت.باخنده گفتم:"دست پدرم دردنکنه بااین دامادگرفتنش.توبایداسم پدرزنت روآخرین نفرلوبدی،نه اولین نفر!"حمیدهم خندیدوگفت:"تاصبح قلقلک بدی من فقط همین یه اسم روبلدم!" بعضی اوقات هم خودش ازآموزش هایی که دیده یانکاتی که درآن ماموریت یادگرفته بودصحبت میکرد. دوره ی لوشان بهشان گفته بودند:"اگرگاوی رودیدین که به سمتی میره،بدونین اونجاچیزمشکوکیه.چون گاوذاتاحیوان کنجکاویه وهرطرف که حرکت میکنه اون سمت لابدچیزخاصیه.برعکس گاو،گوسفندهاهستن.هروقت گوسفندازجایی دوربشه بایدبه اونجاشک کرد.چون گوسفندذاتاحیوان ترسوییه وباکوچکترین صدایی که بشنوه یاچیزی که ببینه ازاونجادورمیشه." بعدازکلی احوال پرسی،عکس هایی که طی ماموریت لوشان انداخته بودرانشانم داد.این اولین باری بودکه میدیدم حمیداین همه عکس درمدل های مختلف مخصوصابابادگیرآبی انداخته است.داخل عکس هاچسب اتوکلاوی که بعدازمسابقه کاراته به انگشت پایش بسته بودم مشخص بود. غرق تماشای عکس هابودم که باحرف حمیددیگرنتوانستم باقی عکسهاراببینم.به من گفت:"این عکس هاروبرای شهادتم گرفتم.حالاکه داری نگاهشون میکنی،ببین کدوم خوبه بنربشه؟" دلم هری ریخت.لحن صحبت هایش نه جدی بود،نه شوخی. همین میانه صحبت کردن اذیتم میکرد.نمیدانستم جوابش راچه بدهم.ازدوره ی نامزدی هربارکه عکس های گالری موبایلش رانگاه میکردم وازمن میپرسیدکدام عکس برای شهادتم خوب است،زیادجدی نمیگرفتم وباشوخی بحث راعوض میکردم،ولی این بارحسابی جاخوردم ودلم لرزید. دوست نداشتم این موضوع راادامه بدهد.چیزی به ذهنم نمیرسید. پرسیدم:"پات بهترشده.آب وهواچطوربود؟سوغاتی چیزی نگرفتی؟"کمی سکوت کردوبعدبالبخندی گفت:"آن قدرآنجادویدیم که پام خوب خوب شده.تامن برم به مادرم سربزنم،توازبین عکس هایکی روانتخاب کن ببینم سلیقه ی همسرشهیدچه شکلیه!" وقتی برای دیدن عمه رفت باپدرم تماس گرفتم وگفتم:"باباجون.حمیدتازه ازماموریت برگشته،خسته است.امروزباشگاه نمیاد.خودتون زحمت تمرین شاگردهاروبکشید. "این حساسیت من روی حمیدشهره ی عام وخاص شده بود.همه دستشان آمده بود.پدرم ازپشت گوشی خندیدوگفت:"حمیدخواهرزاده ی منه.اون موقعی که من اسمش روانتخاب کردم،توهنوزبه دنیانیومده بودی،ولی الان انگارتوبیشترهواش روداری!کاسه ی داغ ترازآش شدی دختر!" خداحافظی که کردم،دوباره رفتم سراغ عکسها. باهرعکس کلی گریه کردم.اولین باری بودکه حمیدرااین شکلی میدیدم. نورخاصی که من راخیلی می ترساند همان نوری که رفقای پاسداروهم هییتی به شوخی میگفتند:"حمیدنوربالامیزنی.پارچه بندازروی صورتت!"آن قدراین حالات درچهره ی حمیدموج میزدکه زیرعکسهایش مینوشتند"شهیدحمیدسیاهکالی"یابه خاطرشباهتی که چشم های باحیایش به شهید"محمدابراهیم همت"داشت،اورا"حمیدهمت"صدامیکردند. یکی ازدوستانم که حمیدرامی شناخت همیشه به من میگفت:"نمیدونم چه موقعی،ولی مطمینم شوهرتوشهیدمیشه ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 61 اگرشهیدنشه من به عدالت خداشک میکنم!."خودش هم که عاشق این کارهابود،ولی من میگفتم خیلی زوداست.خیلی زوداست حتی بخواهی حرفش رابزنیم. بعدازماموریت لوشان کم کم زمزمه های رفتن سوریه وعراقش شروع شد. میگفت:"من یابایدبرم عراق یابرم سوریه.اینجاموندنی نیستم."بعدازهفت سال عضویت قراردادی،تازه درسپاه نیروی رسمی شده بود.درجواب این حرفهافقط به زبان پاسخ مثبت میدادم که خیالش راحت باشد،ولی ته دلم نمیتوانستم قبول کنم. ماتازه داشتیم به هم عادت میکردیم.تازه همدیگرراپیداکرده بودیم. حمیدکناربخاری سخت مشغولدمطالعه کتاب"علل الشرایع"شیخ صدوق بود.کتابی که مدتهابه دنبالش بودتااین که پیدایش کردم وبه عنوان هدیه برایش خریدم. درحالی که داشتم میوه های پوست کنده راتوی بشقاب آماده میکردم،زیرچشمی نگاهم به حمیدبود.هر صفحه ای که میخواند،دستش رازیرمحاسنش میبردوچنددقیقه ای به فکرفرومیرفت.طول زمستان ازبخاری جدانمیشد.به شدت سرمایی بود.کافی بودکمی هواسردشود،خیلی زودسرمامیخورد.هروقت ازسرکارمی آمددستهایش رامستقیم میگذاشت روی بخاری. گاهی وقتهاکه ازبیرون می آمدازشدت سرمازدگی یک راست روی بخاری مینشست!میگفتم:"حمید،یک روزسرهمین کارکه می نشینی روی بخاری،لوله ی بخاری درمیاد،متوجه نمیشیم،شب خدای نکرده خفه میشیم."حمیدمیگفت:"چشم خانوم.رعایت میکنم،ولی بدون عمردست خداست." میوه های پوست کنده راکناردستش گذاشتم. نگاهش راازکتاب گرفت وگفت:"این طوری قبول نیست فرزانه.توهمیشه زحمت میکشی میوه هاروبه این قشنگی آماده میکنی.دلم نمیادتنهایی بخورم.بروروی مبل بشین الان میام باهم بخوریم."تازه مشغول خوردن میوه هاشده بودیم که گوشی حمیدزنگ خورد.تاگوشی راجواب داد،گفت:"سلام.به به متاهل تمیز!"فهمیدم آقابهرام،رفیق صمیمی حمیدکه تازه نامزدکرده،پشت خط است. ازتکه کلام حمیدخنده ام گرفت.بارفقایش نداربود.اوایل من خیلی تعجب میکردم.میگفت:'این هارفقای صمیمی من هستن.اون هایی که نامزدمیکنن رواین طوری صدامیکنم که بقیه هم زودتربه فکرازدواج باشن."کافی بودیکی ازدوستانش نامزدکرده باشد. آن وقت حسابی آنهاراتحویل میگرفت. ازوقتی که آقابهرام نامزدکرد،ارتباط خانوادگی ماشروع شد.کل نامزدی این خانواده باماگذشت.به گردش وتفریح میرفتیم؛مسافرتهای یک روزه یاحتی چندساعته.مجتمع تفریحی طلاییه سمت باراجین زیادمیرفتیم وقایق سوارمیشدیم یاغذامیپختیم وآنجامی بردیم. آقابهرام پیشنهاددادجمعه دورهم باشیم.حمیدگفت جوجه بگیریم برویم سنبل آباد.روزجمعه بساط جوجه رابرداشتیم.کلیدمنزل پدری حمیددرسنبل آبادراگرفتیم وراه افتادیم.زمستان هاالموت معمولاهوابرفی وبه شدت سرداست. وقتی رسیدیم برای گرم کردن اتاق هاچراغ نفتی روشن کردیم.خیلی وقت بودکسی آنجانرفته بود.انگارهمه چیزیخ زده بود.آدم ایستاده قندیل می بست.حمیدوآقابهرام داخل حیاط آتش روشن کرده بودندتابساط جوجه راه بیندازند.من وخانم آقابهرام داخل اتاق،زیرپتووکنارچراغ می لرزیدیم. ازبس شعله ی چراغ رازیادکرده بودیم،دودمیکرد.به حدی سردمان شده بودکه اصلامتوجه نشدیم که همه ی اتاق رادودگرفته است.وقتی حمیدداخل اتاق شد،بادلهره گفت:"شمادارین چکارمیکنین.الان خفه میشین."توی چشمهاوبینی مان پرازدودشده بود.تاچندروزبوی دودمیدادیم.وقتی ناهارراخوردیم،بیرون زدیم. احساس میکردم اگرراه برویم بهترازاین است که یکجابنشینیم.داخل حیاط یک سگ نگهبان بودکه مدام نگاهش سمت مابود.من وخانم آقابهرام به شدت ازسگ میترسیدیم تایک قدم سمت مامی آمدازترس به سمت دیگرحیاط میرفتیم.حمیدوآقابهرام دلشان راگرفته بودندومیخندیدند. کارماهم شده بودفرارکردن!بعدازناهار،حمیدباقی مانده ی غذاهارابرای این که اسراف نشودبه سگهاداد همیشه همین عادت راداشت.وقتی بیرون میرفتیم غذایی که اضافه می ماندرازیردیواریازیردرخت میریخت یاوقتی گوشت چرخ کرده میگرفتیم،یک تکه ازبهترین جای گوشت جدامیکردوروی پشت بام برای گربه هامیریخت.همیشه هم میگفت:"به نیت همه اموات." دربرنامه ی سمت خداازحاج آقاعالی شنیده بودکه وقتی میخواهیدچیزی راخیرات کنیدبه نیت همه ی اموات باشد،چون ازاول خلقت تاآخربه همه ی اموات ثواب یکسان میرسدواینکه هرکسی برای اموات خیرات واحسان بیشتری داشته باشدروزقیامت زودتربه حسابش رسیدگی میشودتاکمترمعطل شود برای همین هیچوقت غذایی که اضافه مانده بودراتوی سطل آشغال نمیریخت. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 62 حمیدازباشگاه تماس گرفت که دیرترمی آید.برای اینکه ازتنهایی حوصله ام سرنروددوباره رفتم سراغ بوفه. حمیدکه آمد،پرسیدم:"داخل خونه چی عوض شده؟"نگاه کردوگفت:"بازهم چیدمان وسایل بوفه!توی این خونه به جزاین کمدوتغییروسایل بوفه کار دیگه ای نمیشه کرد."هردوخندیدیم.حواسش به این چیزهابود. خانه به حدی کوچک بودکه نمیشدتغییرآنچنانی درچیدمان وسایل آن ایجادکنیم.برایم خیلی جالب بود.کوچکترین تغییری درخانه میدادم متوجه میشد. گفتم:"حمیدجان!تاتوبری زباله هاروببری سرکوچه،من سفره ی شام روانداختم."داشت توی آشپزخانه زباله هاراجمع میکردکه دوستم تماس گرفت.مشغول صحبت بادوستم شدم.ازهمه جامیگفتیم ومیشنیدیم.حمیدآشغال به دست جلوی من ایستاده بود.باصدای آرام گفت:"حواست باشه تواین حرف هایه وقت غیبت نکنین. "باایماواشاره خیالش راراحت کردم که:"حواسم هست عزیزم."ازغیبت خیلی بدش می آمدومتنفربود.به کوچکترین حرفی که بوی غیبت داشت واکنش نشان میداد.سریع بحث راعوض میکرد.دوست نداشت درموردکسی حرف بزنیم که الان درجمع مانبود. میگفت:"بایدچندتاحدیث درباره ی غیبت پرینت بگیرم،بزنم به درودیوارخونه تاهروقت می بینیم یادمون باشه یه وقت ازروی حواس پرتی غیبت نکنیم." تلفن راکه قطع کردم،سفره راانداختم.حمیدخیلی دیرکرد.قبلاهم برای بیرون بردن زباله هاچندباری دیرکرده بود. درذهنم سوال شدکه علت این دیرآمدن هاچه میتواندباشد،ولی نپرسیده بودم،امااین بارتاخیرش خیلی زیادشده بود. وقتی برگشت،پرسیدم:"حمید!آشغالهارومیبری مرکزبازیافت سرخیابون این همه دیرمیای؟!" زیادمایل نبودحرف بزند.اصرارمن راکه دیدگفت:"راستش یه مستمندی معمولاسرکوچه می ایسته. من هربارازکنارش ردبشم سعی میکنم بهش کمک کنم،اماامشب چون پول همراهم نبودخجالت کشیدم که اون آقاروببینم ونتونم بهش کمک کنم.برای همین کل کوچه رودورزدم تاازسمت دیگه برگردم خونه که این مستمندرونبینم وشرمنده نشم!" ازاین کارهایش فیوزمی پراندم.این رفتارهاهم حس خوبی به من میداد،هم دروجودم ترس ودلهره ایجادمیکرد.احساس خوب ازاینکه همسرم تااین حدبه چنین جزییاتی دقت نظرداردودلهره ازاینکه حس میکردم شبیه دونده هایی هستیم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ایم. من افتان وخیزان مسیررامیروم،ولی حمیدباسرعت ازکنارمن ردمیشود.ترس داشتم که هیچوقت نتوانم به همین سرعتی که حمیدداردپیش میرودحرکت کنم. داشتیم شام میخوردیم،ولی تمام حواسم به حرفهایی بودکه بادوستم زده بودیم.سرموضوعی برای یک بنده خدایی سوءتفاهم به وجودآمده بود.ازوقتی که دوستم پشت تلفن این مسیله رامطرح کرد،نمیتوانستم جلوی ناراحتی خودم رابگیرم. وسط غذاحمیدمتوجه شد.نگاهی به من کردوگفت:"چیزی شده فرزانه؟سرحال نیستی."گفتم:"نه عزیزم،چیزمهمی نیست.شامت روبخور."بامهربانی دست ازغذاخوردن کشیدوگفت:"دوست داری بریم تپه ی نورالشهدا؟" هروقت اتفاقی پیش می آمدکه من ازحرف یارفتارکسی ناراحت میشدم،حمیدمتوجه دلخوری من میشد،ولی اصراری نداشت که برایش کل ماجراراتعریف کنم. اعتقادداشت اگریک طرفه تعریف کنم غیبت محسوب میشود،چون طرف مقابل نیست که ازخودش دفاع کند.برای این که من راازاین فضادورکندباهم به تپه ی نورالشهدامیرفتیم. سوارموتورراهی فدک شدیم.کنارمزارشهدای گمنام نشستیم.کمی گریه کردم تاآرام بشوم.حمیدبدون این که من راسوال پیچ کند،کنارم نشست.گفت:"توروبه صبردعوت نمیکنم،بلکه به رشددعوتت میکنم. نمیشه که کسی مومن رواذیت نکنه.اگرهم توی این ناراحتی حق باخودته سعی کن ازته دل و بی منت ببخشی تانگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه واحساس بدی بهشون نداشته باشی اگه تونستی این مدلی ببخشی،باعث میشه رشدکنی. "بعدهم باهمان صدای دلنشینش شروع کردبه خواندن زیارت عاشورا.حال وهوایم که عوض شددوری زدیم،بستنی خوردیم،کلی شوخی کردیم وبعدهم به خانه برگشتیم. اواخردی ماه حمیدبه ماموریتی ده روزه رفته بود.کارهای خانه راانجام دادم وحوالی غروب راهی خانه ی پدرم شدم.حال وحوصله ی خانه ی بدون حمیدرانداشتم. هنوزچای تازه دمی که مادرم ریخته بودرانخورده بودم که برف شروع به باریدن کرد.یادخانه ی خودمان افتادم.سقف خانه نم داده بودوموقع بارندگی آب چکه چکه داخل اتاق می آمد. کمی که گذشت،حسابی نگران شدم. به پدرم گفتم:"بایدبرم خونه.میترسم بااین بارندگی آب کل زندگی روببره."باباگفت:"حاضرشوخودم میرسونمت."سوارماشین شدیم وسریع راه افتادیم.به خاطربارش برف همه ی خیابان هاازشدت ترافیک قفل شده بود. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 64 حمیدگفت:"خیلی بده که چون الان اول صبحه ومامورنیست،بعضی هاقانون رورعایت نمیکنن. قانون برای همه کس وهمه جاست.اول صبح وآخرشب نداره .ازمسیول بالادست گرفته تاکارگرهمه بایدقانون رورعایت کنیم."گفتم:"این برمیگرده به سیویلیزیشن!"چشمهای حمیدتاپس کله رفت!گفتم:"یعنی تمدن،تربیت اجتماعی."قبل ازازدواجمان تادو،سه ترم مانده به تافل آموزشگاه زبان رفته بودم،ولی بعدازازدواج فرصتش رانداشتم. حمیدکلاس زبان میرفت.میگفت بیالغتهای انگلیسی راباهم تمرین کنیم.من راکه راهی کرده بودرفته بودسراغ همین واژه ی"سیویلیزیشن."ازآن به بعدهروقت به چراغ قرمزمیرسیدیم به من میگفت:"خانم سیویلایزد!"یعنی"خانم متمدن!" راهیان نورسال93ازسخت ترین سفرهایی بودکه بدون حمیدرفتم.ازشانس ماگوشی من خراب شده بود.من صدای حمیدراداشتم،ولی حمیدصدایم رانمی شنید.پنج روزفقط پیامک دادیم.پیامک داده بود:"ناصرخسروی من کجایی!"ازبس مسافرتهایم زیادشده بودکه من رابه چشم ناصرخسروومارکوپلومیدید! وقتی برگشتم اولین کاری که کردگوشی من راداخل سطل آشغال انداخت وگفت:"تونمیدونی من چی کشیدم این پنج روز!وقتی نمیتونستم صداتوبشنوم،دلم میخواست سربذارم به کوه وبیابون."این حرفهاراکه میزدباتمام وجودم دلتنگیهایش راحس میکردم.دلم بیشترقرص میشدکه خداصدایم راشنیده وفکرشهادت راازسرش انداخته است. عشقی که حمیدبه من داشت رادلیل محکمی میدیدم برای ماندنش.پیش خودم گفتم:"حمیدحالاحالاموندنیه.بعیدمیدونم چیزی باارزش ترازاین دلتنگی بخوادپیش بیادکه حمیدروازمن جداکنه.حداقل به این زودی ها نبایداتفاقی بیفته."به خانه که رسیدیم،گفت:"زایرشهداچادرتوهمین جاداخل اتاق وپذیرایی بتکون بذارخونه رنگ وبوی شهدابگیره." فردای روزی که ازسفربرگشتم باهم برای خریدعیدبه بازاررفتیم.زیادازجاهای شلوغ یاپاساژهای امروزی خوشش نمی آمد.دوست نداشت درجایی باشدکه حجاب رعایت نمیشد.اینجورجاهاچشمهای نجیبش زمین را می کاوید.اصلاهم اهل چک وچانه زدن نبود.وقتی پرسیدم:"چراچونه نمیزنی؟شایدفروشنده یکم تخفیف بده."گفت:"چونه زدن کراهت داره.بهتره به حرف فروشنده اعتمادداشته باشیم. "یادم نمی آیدحتی برای صدتاتک تومنی چانه زده باشد،مگراینکه خودفروشنده میخواست تخفیفی بدهد. وسط بازارگوشی من زنگ خورد.به حمیداشاره کردم که ازمغازه روبرویی برای خودش جوراب بخرد.مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت.تماسم که تمام شدپرسیدم:"چی شد؟چرازودبرگشتی؟جوراب نخریدی؟" شانه هایش رابالاانداخت وگفت:"حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود،جلونرفتم.شمابروداخل خریدکن." جوراب راکه خریدم،حمیدگفت:"چون ایام فاطمیه تموم شده،برای عیددوست دارم باقلوادرست کنیم؛ اون هم ازباقلواهای خوشمزه ی قزوین."بلدبودم باقلوای خانگی درست کنم.ازهمان جابرای خریدوسایل موردنیازبه عطاری رفتیم.دوروزتمام درگیرپختن باقلواهابودم.ازبس باخمیرکارکرده بودم،دستهایم دردمیکرد.هرسینی که می پختم، همان جاحمیدچندتایش رامیخورد. عاشق شیرینی جات بود.اگرکیک یانون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود،مثل بچه هابهانه میگرفت ومیگفت:"مگه نون پختی!این شیرین نیست.من نمیخوام.بعدهم کلی مرباوعسل به کیک ونون وچایی میزدومیخورد.وقتی دیدم تقریبابه همه سینی های باقلواناخنک زده،به شوخی گفتم:"این طورکه توداری میخوری چیزی برای مهمون هانمی مونه! سرجمع تاالان دوتادیس باقلواخوردی.این همه میخوری جوش میزنی آقا!به جای خوردن بیاکمک."گفت:"باشه،چشم."بعدهم دستی رساند.وسط کمک کردن بازناخنک میزد.روزهای بعدهم تاغافل میشدم،میدیدم پای یخچال مشغول باقلواخوردن است. برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود،درخانه تکانی حسابی کمکم کرد.ازشستن شیشه هاگرفته تاتمیزکردن کابینت ها.کارکه تمام شد،ازشدت خستگی روی مبل دونفره درازکشیدوچشم هایش رابست. برایش میوه پوست کردم وباصدای بلندگفتم:"حمیدجان،خیلی کمکم کردی.خسته نباشی."چشم هایش راکمی بازکردوگفت:"به جای خسته نباشی بگوخداقوت."وقتی گفتم خداقوت،بلندشدروی مبل نشست وگفت:"یه همسربایدبرای همسرش بهترین هاروبخواد.به جای خداقوت،بگوالهی شهیدبشی! "باکمی مکث درجوابش گفتم:"الهی که بعدازصدسال شهیدبشی!"لحظه ی تحویل سال94نصفه شب بود.حمیدآن لحظه خواب بود.عیدی برای من روسری قهوه ای باحاشیه کارشده خریده بود. خودش هم همان پیراهنی راپوشیدکه من ازمشهدبرایش سوغاتی خریده بودم وبزرگ درآمده بود.اکثرمهمانی هاهمین پیراهن رامیپوشید.اولین سالی هم بودکه دنبال پول نومیگشت که به بچه هاعیدی بدهد. چندساعت بعدازسال تحویل،آقاسعیدبه همراه خانمش ونرگس آمدندپیش ماتاباهم برای دیدوبازدیدبه خانه ی اقوام برویم. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 65 برای ناهارآش رشته خوردیم.حمیدکلی بابرادرزاده اش نرگس بازی کرد.علاقه ی خاصی به اوداشت.خیلی کم پیش می آمدحمیدنوزادرابغل کند.میگفت:"میترسم ازبس که ریزه میزه وکوچکه،چیزیش بشه."،ولی نرگس رابغل می کرد.این ارتباط دوطرفه بود.نرگس هم حمیدرادوست داشت. بااین که صورت حمیدوبابای خودش کاملاشبیه هم بود،امااحساس میکردم نرگس آنهاراازهم تشخیص میدهد.بغل حمیدکه میرفت نمیخواست جدابشود.نرگس راکه بغل کرد،گفت:"کوچولو!منوصداکن.به من بگوعمو!"گفتم:"حمیددست بردار!آخه بچه چندماهه که نمی تونه صحبت کنه." همان روزهمه ی عیددیدنی هاراباهم رفتیم.روزهای دوم وسوم حوصله مان ازبیکاری سررفته بود.گفتم:"عجب اشتباهی کردیم باعجله همه ی عیددیدنی هارایک روزه رفتیم."چون ماکوچک تربودیم بایددو،سه روزی صبرمیکردیم تابقیه برای عیددیدنی خانه ی مابیایند. کم کم مهمان های خانه ی ماهم ازراه رسیدند.پذیرایی ازمهمان هامثل همیشه باحمیدبود.هرمهمانی که می آمدیک باقلواباآنها میخورد.بعدبرای اینکه خودش دوباره باقلوابخورد،به مهمانهادوردوم راهم تعارف میکرد! یک روزازتعطیلات عیدرابه سنبل آبادرفتیم.حمیدبرای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شدومن سمت خانه رفتم. تارسیدم،خروس یکی ازاهالی روستاباسرعت به دنبالم افتاد.ازاین حرکت غافلگیرشده بودم.درحالی که ترسیده بودم عین جن بسم ا..زده فراررابرقرارترجیح دادم.حمیدتاصدای من راشنیده بودباترس به سمت حیاط دویده بود.فکرمیکرداتفاقی افتاده. حسابی نگران شده بود.تارسیدواوضاع رادید،بیلی که دستش بودراسه کنج دیوارگذاشت وروی زمین ولوشد.ازخنده داشت غش میکرد.حرصم گرفته بود.دورحیاط میچرخیدم وبرای حمیدخط ونشان میکشیدم خروس هم دست بردارنبود. تایکی،دوساعت باحمیدسرسنگین بودم.گفتم:"تومنوازدست اون خروس نجات ندادی."حمیدتاحرفش میشد،نمی توانست جلوی خنده اش رابگیرد.گفت:"توهمسرپاسداری،دخترپاسداری،کمربندمشکی کاراته داری.خوبه خروس دیدی،خرس نبوده."شوخی میکردومیخندید.شایدهم میخواست حرص من رادربیاورد! هروقت که سنبل آبادبودیم،باعمه حتمابرای قرایت فاتحه سرمزارپدربزرگم میرفتیم.بااینکه پدربزرگم وقتی پدرم دوساله بودفوت کرده بود،ولی همیشه سرمزارش احساس عمیقی نسبت به اوداشتم. قبرستان روستاوسط یک باغ بزرگ قرارداشت.حمیدازبالای کوه مارامیدیدکه سرمزارنشسته ایم وازهمان جابرایمان دست تکان میداد.درمسیربرگشت ازسنبل آبادبودیم که خاله نسرین تماس گرفت ومارابرای شام دعوت کرد. چون میدانستم حمیددرجمع های فامیلی عموماسربه زیروساکت است وخیلی کم حرف میزند،به خاله گفتم:"خاله جون!راضی به زحمتت نبودیم،ولی اگرامکانش هست پدرومادرمن روهم دعوت کن.چون شوهرخاله که ساکته.شوهرمن هم که کم حرف. حداقل بابای من این وسط صحبت کنه،این دوتاگوش کنن!"واقعیت رفتارحمیدهمین بود برعکس زمانی که بین رفقاوهمکارهایش بودوتیریپ شیطنت برمیداشت،امادرجمع فامیل،به ویژه وقتی که بزرگترهابودند،میشدیک حمیدکم حرف گوشه نشین! به همراه خانواده ی خودم وحمیدشام منزل خاله بودیم.سفره ی شام راتازه جمع کرده بودیم که گوشی حمیدزنگ خورد.بعدازسلام واحوال پرسی،برای اینکه بتواندراحت ترصحبت کندرفت داخل راهرو.چنددقیقه ای صحبتهایش طول کشید. وقتی برگشت خوشحالی را میشداز چهره اش فهمید.ازداخل آشپزخانه باسرپرسیدم:"جورشد؟"لبخندی زدوزیرلب گفت:"الهی شکر!" ازچندروزقبل دنبال این بودکه مرخصی بگیرد،ولی جورنمیشد.دوست داشت تااردوهای راهیان نورتمام نشده مثل سال قبل برای خادمی باهم به جنوب برویم. ازخانه ی خاله که درآمدیم،پرسیدم:"چی شدحمید؟مرخصی جورشد؟"گفت:"به نیت شهیدحسین پورنذرکردم جوربشه.الان فرمانده مون زنگ زدگفت میتونیم یه هفته بریم."گفتم:"زمان حرکتمون چه روزیه؟ "گفت:"توحاضرباشی،همین فردامیریم!" هجدهم فروردین بودکه ساعت ده شب رسیدیم اهواز.حاج آقای صباغیان گفته بودکه حمیدخادم معراج الشهداباشدومن به کمک خادمان پادگان شهیدمسعودیان بروم. حمیدمن راتاپادگان رساند. هماهنگی هاراانجام دادوبعدهم رفت سمت معراج الشهدا.این چندروزتقریباباهم درتماس بودیم،ولی همدیگرراندیدیم.روزسوم،ساعت یازده شب بودکه تماس گرفت وگفت:"الان هویزه هستیم.توی راه برگشت به سمت معراج. یه سرمیام ببینمت."ازخوشحالی پردرآورده بودم.فلاکس چای تازه دم رابرداشتم وچندمترجلوترازدرب حسینیه حضرت زهرا سلام ا...علیهاکه اتاق خادم هاکنارش بودروی جدول هامنتظرشدم تابیاید. اردوگاه شهیدمسعودیان فضای عجیبی داشت؛هرسوله مختص یک استان.زمان جنگ ازاین سوله هابه عنوان محل مداواوغسال خانه استفاده میکردند ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 67 به حدی حساس شده بودم که دراین شرایط یکی میخواست من راآرام کندوبرایم آب قنددرست کند! حمیدلباس های پاره وخونی راعوض کردوتاشب خوابید،ولی شب کمردردعجیبی گرفت.چشم روی چشم نمیگذاشت. تاصبح حمیدراپاشویه کردم.دستمال خیس روی پیشانیش میگذاشتم وبالای سرش قرآن میخواندم.چون دوره های درمان راگذرانده بودم،معمولااکثرکارهاحتی تزریقاتش راخودم انجام میدادم. وقتی دیدتاصبح بالای سرش بیداربوده ام،گفت:"من مهرمادری شنیده بودم،ولی مهرهمسری نشنیده بودم که حالادارم باچشم های خودم می بینم.اگرروزی مسابقه مهربونی برگزاربشه تونفراول میشی خانوم." صبح خروس خوان حاضرشدیم وبه بیمارستان رفتیم.بعدازگرفتن عکس ازکمرش فهمیدیم دیسکش فتق پیداکرده است.دکترده روزاستراحت مطلق نوشت.بایدرعایت میکردتابه مروربهتربشود.یک روزکه برای استراحت خانه مانده بود،همه فهمیده بودند.ازدرودیوارخانه مهمان می آمد. یک لحظه خانه خالی نمیشد؛دوست،فامیل،همسایه،هییت،مسجد، باشگاه و...پیش خودم گفتم حمیدیک تصادف ساده داشته این همه مهمان آمده است،خدای نکرده برودماموریت جانبازبشودمن بایدنصف قزوین راپذیرایی کنم وراه بیندازم! تمام مدت برای خوش آمدگویی وپذیرایی ازمهمانها سرپابودم.به حدی مهمان هازیادبودندکه شبهازودترازحمیدبراثرخستگی می افتادم. به خاطرکمردردنمی توانست مثل همیشه درکارهابه من کمک کند،بااین حال تنهایم نمیگذاشت. داخل آشپزخانه روی صندلی مینشست وبرای من ازاشعارحافظ یاحکایتهای سعدی میخواند.خستگی من راکه میدید،میگفت:"به آبروی حضرت زهراسلام ا...علیهامن روببخش که نمی تونم کمکت کنم.این مدت خیلی به زحمت افتادی. ده روزاستراحتم که تموم بشه بایدچندروزمرخصی بگیرم ازتومراقبت کنم.کارهاروانجام بدم تاتوبتونی استراحت کنی." بعضی رفتارهادرخانه برایش ملکه شده بود.دربدترین شرایط آنهارارعایت میکرد؛حتی حالاکه کمرش دردمی کرد. مقیدبودبعدازغروب آفتاب حتمانشسته آب بخورد.میگفت:"ازامام صادق علیه السلام روایت داریم که اگرشب نشسته آب بخوریم،رزقمون بیشترمیشه." بین این ده روزاستراحت مطلقی که دکتربرای حمیدنوشته بود،تولدحضرت زهراسلام ا...علیهاوروززن بود.به خاطرشرایط جسمی حمید،اصلابه فکرهدیه گرفتن ازجانب اونبودم. سپاه برای خانم هابرنامه گرفته بود.به اصرارحمیددراین جشن شرکت کردم.اول صبح رفتم تازودبرگردم.درطول جشن تمام هوش وحواسم درخانه،پیش حمیدمانده بود.وقتی برگشتم دودازکله ام بلندشد.حمیدباهمان حال رفته بودبیرون وبرای من دسته گل وهدیه ی روززن خریده بود. قشنگ ترین هدیه ی روززنی بودکه گرفتم.نه به خاطرارزش مادی،به این خاطرکه غافلگیرشدم.اصلافکرنمیکردم حمیدباآن شرایط جسمی ودردکمرازپله هاپایین برودوبرایم درشلوغی بازارهدیه تهیه کندواین شکلی من راسورپرایزکند.همان روزبه من گفت:"کمرم خیلی دردمیکرد.نتونستم برای مادرخودم ومادرتوچیزی بخرم.خودت زحمتش روبکش." رسم هرساله حمیدهمین بود.روزتولدحضرت زهراسلام ا...علیهاهم برای من،هم برای مادرخودش وهم برای مادرمن هدیه میگرفت.روی مادرخیلی حساس بود.رضایت ولبخندمادربرایش یک دنیاارزش داشت.عادت همیشگی اش بودکه هربارمادرش رامیدیدخم میشدوپیشانیش رامی بوسید.امکان نداشت این کاررانکند.همان چندروزی که دکتراستراحت مطلق تجویزکرده بود،هربارمادرش تماس میگرفت وسلام میدادحالت حمیدعوض میشد.کاملامودبانه رفتارمیکرد.اگردرازکش بود،می نشست.اگرنشسته بود،می ایستاد. برایم این چیزهاعجیب بود.گفتم:"حمید!مادرت که نمی بینه تودرازکشیدی یانشستی.همون طوری درازکش که داری استراحت میکنی باعمه صحبت کن."گفت:"درسته مادرم نیست ونمی بینه،ولی خداکه هست.خداکه می بینه!" ایام ماه شعبان وولادت امام حسین علیه السلام وروزپاسداربودکه حمیدگفت:"بریم سمت امامزاده حسین.میخوام برای بچه های گردان عطربگیریم.همونجاهم نمازمیخونیم وبرمیگردیم."به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم،چندمدل عطرراتست کردیم.هفتادتاعطرلازم داشت.بالاخره یکی راپسندیدیم.یک عطرمتفاوت هم من برای حمیدبرداشتم.گفتم:"آقااین عطربرای خودت.هدیه ازطرف من به مناسبت روزپاسدار."بعدهم این عطرراجداازعطرهای دیگرداخل جیبش گذاشتم. دوروزی عطرجدیدی که برایش خریده بودم رامیزد.خیلی خوشبوبود.بعدازدوروزمتوجه شدم ازعطرخبری نیست.چندباری جویاشدم.طفره رفت.حدس زدم شایدازبوی عطرخوشش نیامده،ولی نمیخواهدبگویدکه من ناراحت نشوم.یک بارکه حسابی سوال پیچش کردم گفت:"یکی ازسربازاازبوی عطرخوشش اومده بود.من هم وقتی دیدم اینطوریه،کل عطرروبهش دادم!". ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 68 اواسط اردیبهشت ماه بود.آن روزازسرکارمستقیم برای مربی گری رفته بودباشگاه.خانه که رسیدازشدت خستگی،ساعت ده نشده خوابید.نیم ساعتی خوابیده بودکه گوشی حمیدزنگ خورد.ازمحل کارش تماس گرفته بودند .دودل بودم که بیدارش کنم یانه.درنهایت گفتم شایدکارمهمی داشته باشند.بیدارش کردم. گوشی راکه جواب داد،فهمیدم حمیدرافراخوان کرده اند.بایدبه محل پادگان میرفت.سریع آماده شد.موقع خداحافظی پرسیدم:"کی برمیگردی؟"گفت:"مشخص نیست!"تاساعت دوازده شب منتظرش ماندم.خبری نشد.کم کم خوابم برد. ساعت دونصفه شب ازخواب پریدم.هنوزبرنگشته بود.خیلی نگرانش شدم.گوشی رانگاه کردم.دیدم پیامک داده:"خانوم من میرم بندرعباس.مشخص نیست کی برگردم.مراقب خودت باش." خیلی تعجب کردم.باخودش چیزی نبرده بود؛نه لباسی،نه وسیله ای،نه حتی شارژرگوشی.معمولاماموریت هایی که میرفت ازقبل خبرمیدادندومن وسایل موردنیازش راداخل ساک میچیدم. دلم خیلی آشوب شده بود.سریع تلویزیون رابازکردم وزدم شبکه ی خبرتاببینم بندرعباس اتفاقی افتاده یانه؟ زیرنویس نوشت که دراین منطقه رزمایش برگزارمیشود.خیالم کمی راحت شد.باخودم گفتم حتمایک رزمایش یکی،دوروزه است.میروندوبرمیگردند.ولی بازدلم قرارنگرفت. طاقت نیاوردم وبه گوشی حمیدتماس گرفتم.داخل اتوبوس بود. صدای خنده ی همکارهای پاسدارش می آمد.گفتم:"حمید،چرااین طوربی خبر؟نصفه شب بندرعباس کجابود؟هیچی هم که نبردی؟" نمیخواست یانمیتوانست زیادتوضیح بدهد.گفت:"اینجاهمه چیزبه مامیدن خانوم.شمابخواب،صبح بروخونه ی بابا."استرس عجیبی گرفته بودم.تاصبح نفهمیدم چندبارازخواب پریدم. آفتاب که زدرفتم دانشگاه.تاظهرکلاس داشتم که بابازنگ زد.گفت:"حمیدرفته سردشت،شمابیاپیش ما"متعجب پشت گوشی گفتم:"سردشت؟حمیدکه گفت بندرعباس!" بابافهمیدکه حمیدنخواسته واقعیت رابه من بگویدتامن نگران نشوم.گفت:"سردشت رفتن.ولی چیزی نیست.زودبرمیگردن."نگرانی من بیشترشد.وقتی خانه رسیدم،دیدم چشمهای مادرم ازبس گریه کرده قرمزشده! دلم به شورافتادوبیشترترسیدم.گفتم:"چیزی شده که شمادارین پنهون میکنین؟"باباگفت:"نه دخترم،نگران نباش. ان شاءا...که خیره.یک ماموریت چندروزه است.به امیدخداصحیح وسالم برمیگردن."مامان برای اینکه روحیه ی من عوض شودپیشنهاددادبرویم بازار.درطول خریدتمام هوش وحواسم به حمیدبود.اصلانفهمیدم چی خریدیم وکجارفتیم.بامادرم درحال گشت زنی بودیم که بابازنگ زد:"دخترم مژدگونی بده.حمیدبرگشته!زودتربیاین خونه ."وسایل راخریده ونخریده سوارماشین شدیم وبه سمت خانه آمدیم.وقتی حمیدرادیدم نفس راحتی کشیدم.باناراحتی روی مبل نشسته بود.من هم انداختم به دنده شوخی:"میگی بندرعباس سرازسردشت درمیاری!بعدهم که یه روزه برمیگردی!هیچ معلوم هست چه میکنی آقا؟!"باباخنده اش گرفت وگفت:"هیچ کدوم نبوده.نه بندرعباس،نه سردشت. داشتندمیرفتندسامراکه فعلاپروازشون عقب افتاده.طبیعی هم هست.برای اینکه پروازهالونره ودشمن هواپیمارانزنه چندبارمعمولاپروازهاعقب وجلومیشه." شنیدن این خبربرایم سنگین بود.خیلی ناراحت شدم.گفتم:"حمید!من باهرماموریتی که رفتی مخالفت نکردم.نبایدبدونم توداری میری کشورغریب؟ من منتظرم رزمایش دوروزه تموم بشه،توبرگردی.اون وقت نبایدبدونم توداری میری سامرا،ممکنه یکی دوماه نباشی؟!"ازلغوشدن پروازبه حدی ناراحت بودکه اصلاحرفش نمی آمد،ولی من ته دلم خوشحال بودم.روی موتورهم که بودیم لام تاکام حرف نزد.تاچندروزحال خوبی نداشت.ماموریتهای داخل کشورزیادمیرفت. ازماموریت یک روزه گرفته تاده،پونزده روزه.اکثرشان راهم به پدرمادرحمیداطلاع نمیدادیم که نگران نشوند،ولی این اولین باری بودکه حرف ماموریت طولانی خارج ازکشوراین همه جدی مطرح شده بود.عراق انتخاب خودش بود. گفته بودندبرای رفتن مختارهستید.هیچ اجباری نیست.حتی خودتان میتوانیدانتخاب کنیدکه سوریه برویدیاعراق.حمیدعراق راانتخاب کرده بود.دوست داشت مدافع حرم پدرامام زمان عجل ا...تعالی فرجه الشریف درسامراباشد. یک مقدارپول داشتیم که برای ساخت خانه میخواستیم پس اندازکنیم.حمیداصرارداشت که من حساب بانکی بازکنم واین پول به اسم من باشد.موقع خوردن صبحانه گفت:"امروزمن دیرترمیرم تاباهم بریم بانک.یه حساب بازکن پولمون روبذاریم اونجا.فرداروزی اتفاقی میفته برای من.حس خوبی ندارم.این پول به اسم توباشه بهتره."راضی نشدم. گفتم:"یعنی چی که اتفاقی برای من میفته؟اتفاقاچون میخوام اون اتفاق بدنیفته،بایدبری به اسم خودت حساب بازکنی."اصرارکه کرد،قهرکردم.افتادم روی دنده ی لج تااین حرفهااززبانش بیفتد!بالاخره راضی شدبه اسم خودش باشد. ادامه دارد‌... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 69 صبح زودرفت بانک برای بازکردن حساب.رمزتمام کارتهای بانکی وحتی گوشی حمیدبه شماره ی شناسنامه ی من بود اواخراردیبهشت بودکه ازسوریه خبرتلخی به دست من وحمیدرسید.فرمانده ی قبلی اش،آقای"حمیدمحمدرضایی"،درماموریتی حضورداشت،ولی بعدازاتمام ماموریت ازاوخبری نبود. هیچ کس نمیدانست که شهیدشده یااسیر.این بی خبری برای خانواده،همکاران وخودحمیدخیلی سخت بود. یک باردرزمانی که تازه نامزدکرده بودیم همسرآقای محمدرضایی رادرنمایشگاه دفاع مقدس دیده بودم.ازآنجاکه آقای محمدرضایی همکارپدرم بود،همدیگرراخوب میشناختیم. همسرش ازمن پرسید:"اسم آقاتون که تازه نامزدکردین چیه؟"وقتی فهمیداسم همسرم حمیداست،گفت:"چه جالب.هم اسم شوهرمنه.من عاشق آقاحمیدم. حمیدمن خیلی نازودوست داشتنیه."شنیدن این حرفهای عاشقانه اززبان کسی مثل من که تازه عروسی کردم شایدچیزعجیبی نبود،ولی این ابرازاحساسات اززبان اوکه چندین سال ازازدواجشان گذشته وسه تافرزندداشتندوسالهابودباهم زندگی می کردندحس دیگری داشت. این که چقدرخوب میشداگرهمه ی زندگی هاهمین طوربودوبعدازسالهااززمان ازدواج این شکلی این محبت ابرازمیشد. حمیدازروزی که این خبرراشنید،آرام وقرارنداشت. برای این که خبری ازآقای محمدرضایی بشودطرح ختم سوره ی یاسین گرفته بود.این طوری نبودکه فقط اسم هم گردانی هایش رابنویسدوهمه چیزتمام.می آمد خانه وتک به تک به کسانی که دراین طرح ثبت نام کرده بودندپیامک میدادویادآوری میکردکه هرغروب سوره ی یاسین یابخشی ازقرآن راکه مشخص کرده بودندراحتمابخوانند. آیه ی نهم سوره یاسین"وجعلنامن بین ایدیهم سداومن خلفهم سدافاغشیناهم فهم لایبصرون"رازیادمیخواندتاآقای محمدرضایی چه خودش چه پیکرش دست دشمن وداعشی ها نیفتاده باشد.سرتعریف خواب برای آقای محمدرضایی خیلی حساس بود. میگفت:"این خواب چه خوب،چه بد،اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد.به جای این کارهامتوسل بشیم.ختم ذکروقرآن بگیریم که زودترازآقای محمدرضایی خبری بشه.این خانواده ازاین بی خبری خیلی زجرمیکشن."برادرآقای محمدرضایی هم دردفاع مقدس پیکرش مفقودشده بود.این جنس انتظارواقعاسخت وجان کاه بود. ماه رمضان مثل سال قبل دوره ی کتاب خوانی داشتیم. ازطرفی امتحانات پایان ترم من بلافاصله بعدازماه رمضان افتاده بود.شب قبل ازاولین امتحان به حمیدگفتم:"شوهرعزیزم!شام امشب باتو.ببینم چه میکنی.تاشام روحاضرکنی،من چندصفحه ای درسم رومرورکنم."بعدهم گرسنه وتشنه رفتم سردرس تاغذاآماده بشود.یک ساعت گذشت. شددوساعت!خبری نبود!رفتم آشپزخانه دیدم بله!سیب زمینی هارابادقت تمام انگارخط کش گذاشته باشدخردکرده گذاشته روی اجاق گاز،ولی آن قدرشعله ی اجاق گازراکم کرده بودکه خودتابه هم داغ نشده بود،چه برسدبه سیب زمینی ها! گفتم:"وای حمید.روده بزرگه روده کوچیکه روقورت داد!خب شعله روزیادکن."باآرامشی مثال زدنی گفت:"عزیزم!هولم نکن!بایدمغزپخت بشه."برای اینکه بیشترازاین گرسنه نمانیم، گفتم:"حمیدجان!نمیخواد.تااین جادوساعت زحمت کشیدی،ممنون.بروبشین من خودم بقیش رودرست میکنم!" بااصرارگفت:"حرفش هم نزن.شام امشب بامنه. توبروسردرس وکتابت.تایه ربع دیگه غذاروآماده میکنم."یک ربع شد،یک ساعت! ازاتاق بلندپرسیدم:"غذاچی شدمهندس؟ضعف کردم.چشم هام دیگه چیزی نمی بینه که بخوام درس بخونم."بالاخره بعدازهمه ی این حرف ها سیب زمینی هامغزپخت شدوصدازد:"غذای سرآشپزآماده اس. بیابخورکه این غذاخوردن داره." سیب زمینی سرخ کرده باتخم مرغ غذایی بودکه حمیدبه عنوان غذای مخصوص سرآشپزدرست کرده بود.واردآشپزخانه که شدم دیدم سفره راهم چیده.هربارسفره رامی چیدمعمولایک چیزی فراموش میکرد.یاآب،یانمک،یاقاشق چنگال. بالاخره یک چیزی راازقلم می انداخت. سفره راکه خوب نگاه کردم،گفتم:"حمیدتوکه میدونی این غذاباچی می چسبه.پس چراخیارشورنیاوردی؟"گفت:"آخ آخ!ببین ازبس سرآشپزروهول کردی،یادم رفت.تاتوبشینی سرسفره،آوردم. "زدم زیرخنده گفتم:"مردحسابی!چهارساعته منتظرغذام.خوبه توآشپزرستوران نشدی.ساعت دوازده شب تازه غذاحاضرمیشه!تومشغول شو،خودم میارم."دستش راگذاشت روی شانه های من ونگذاشت بلندشوم.بگذریم ازاینکه تاخیارشوررابیاوردوبادقت تمام خردکند،نصف غذاراخورده بودم. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 70 امتحاناتم که تمام شد،برای شام منزل پدرم دعوت بودیم.موتورحمیدخیلی کثیف شده بود.خانه ی خودمان جای کافی برای شستن موتورنداشتیم. برای اینکه موتورراداخل حیاط پدرم بشوییم زودترراه افتادیم.وقتی رسیدیم،ازسرپله شروع کردبه یاا...گفتن.گاهی وقتهاذکرهای متنوعی میگفت:"یاعلی،یاحسین،یازهرا.یک جوری اعلام میکردکه اگرنامحرمی هست پوشش داشته باشد. تنهایی خجالت میکشیدموتورراتمیزکند. میگفت:"عزیزم!توهم بیاپیش من باش."بین خانواده ی خودمن حمیدخیلی باحجب وحیابود.بااینکه پدرمن دایی حمیدمیشد،ولی رفتارش خیلی بااحترام بود.تازه موتورراشسته بودیم که گوشی حمیدزنگ خورد. بازهم فراخوان بود.جوری شده بودکه وقتی اسم فراخوان رامی شنیدم حالم خراب میشدوبنددلم پاره میشد.احساس خطرراازکیلومترهادورتراحساس میکردم.حمیدآماده شدورفت.به مادرم گفتم:"این بارسوریه است.شک ندارم!" چندساعتی گذشت.حوالی ساعت ده شب بودکه برگشت. به شدت ناراحت بود.رفته بوددرلاک خودش.گهگاهی باپدرم زیرگوشی حرف میزدند؛جوری که من متوجه نشوم.برایشان میوه بردم وگفتم:"شمادوتاچی به هم میگین؟میخوای بری سوریه؟"پدرم خندیدوگفت:"حمیدجان!دخترمن زرنگ ترازاین حرفهاست.نمیشه ازش چیزی پنهون کرد." حمیدباسرحرف پدرم راتاییدکردوبه من گفت:"آره!درست حدس زدی.اعزام سوریه داریم.همه ی رفقای من میخوان برن،ولی اسم من توی قرعه کشی درنیومد."باتعجب گفتم:"مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟"پدرم گفت:"چون تعدادداوطلب هاخیلی زیاده،ولی ظرفیت اعزام هامحدود.برای همین قرعه کشی میکنن که هرسری یه تعدادی اعزام بشن. "حمیدباپدرم حرف میزدکه واسطه بشودبرای رفتنش.میگفت:"الان وقت موندن نیست.اگه بمونم تاعمردارم شرمنده ی حضرت زهراسلام ا...علیهامیشم." به حدی ازاین جاماندگی ناراحت بودکه نمیشدطرفش بروم.این طورمواقع ترجیح میدادم مزاحم خلوت وتنهایی هایش نباشم.داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم ازآشپزخانه بلندشد.روغن داغ روی دستش ریخته بود.کمی باتاخیربلندشدم وبه آشپزخانه رفتم.چیزخاصی نشده بود. وقتی برگشتم دیدم حمیدخیلی ناراحت شده؛خیلی زیاد!موقع رفتن به خانه چندین بارگفت:"توچرازندایی کمک خواست باتاخیربلندشدی؟!این دیررفتن توکاربدی بود.کارزشتی کردی!یه زن وقتی نیازبه کمک داره بایدزودبری کمکش.تازه اون که مادره!بایدبلافاصله میرفتی!" مهرماه94مادربزرگ مادری ام مریض شده بود.من وحمیدبه عیادتش رفتیم.اصلاحال خوبی نداشت.خیلی ناراحت شده بودم.بعدازعیادت به خانه ی عمه رفتیم.داخل اتاق کلی گریه کردم.عمه وقتی صدای گریه ام راشنیدبغض کرده بود.حمیدداخل اتاق آمدوگفت:"عزیزم!میشه گریه نکنی؟ وقتی توگریه میکنی بغض مادرم می ترکه.من تحمل گریه ی هردوتاتون روندارم."دست خودم نبود.گریه امانم نمیداد.نمیدانم چراازوقتی بحث سوریه رفتن حمیدجدی شده بود،این همه دل نازک شده بودم.حمیدوقتی دیدحالم منقلب شده،به شوخی گفت:"پاشوبریم بیرون.توموتورسواری خونت اومده پایین!بایدترک موتورسواربشی تاحالت برگرده سرجاش." چون نمی خواستم بیشترازاین عمه راناراحت کنم،خیلی زودازآنجابیرون آمدیم.حمیدوسط راه کلی تنقلات گرفت که حال وهوای من راعوض کند.خانه که رسیدیم،نوه های صاحب خانه جلوی دربودند.هرچیزی که خریده بودرابه آنهاتعارف کرد.همیشه دست ودلبازبود. هربارکه خوراکی میخرید،اگرنوه های صاحب خانه راوسط پله ها میدیدبه آنهاتعارف میکرد.اگرمن شله زردیاآش می پختم،میگفت:"حتمایه کاسه بدیم به صاحب خونه.یه کاسه هم بذارکنارببریم برای مادرم. "وقتی نصف بیشترخوراکی هارابه نوه های صاحب خانه داد،ازپله هابالاآمدوگفت:"من که ازپرونده ی اعمالم خیلی می ترسم.حداقل شایدبه خاطردعای خیراین بچه های معصوم خداازسرتقصیراتم بگذره." یک هفته ای ازاین ماجرانگذشته بودکه تلویزیون اعلام کردحاج حسین همدانی درسوریه به شهادت رسیده است. وقتی حمیدخبرشهادت راشنید،جلوی تلویزیون ایستاده گریه میکرد.خیلی خوب سردارهمدانی رامیشناخت؛چون درچندین دوره آموزشی که درتهران برگزارشده بودبااین شهیدبرخوردداشت.باحسرت گفت:"حاج حسین حیف بود.ماواقعابه حضورش نیازداشتیم ."همان روزعمه مارابرای ناهاردعوت کرده بود.موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم:"سردارهمدانی شهیدشده.حمیدازشنیدن این خبرکلی گریه کرده."حمیدتاشنید،چشم هایش راگردکردکه یعنی:"برای چی به مادرم گفتی؟"من هم فقط شانه هایم راانداختم بالا. دوست نداشت عمه ناراحتی اش راببیند،برای همین رفت داخل اتاق وباخواهرزاده هایش مشغول توپ بازی شد.به سروکله هم میزدند.بیشترصدای حمیدمی آمدتا بچه ها.هنوزهم گاهی اوقات بچه های خواهرش میگویندکاش دایی بودباهم توپ بازی میکردیم! ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 71 گروهی که اسمشان درقرعه کشی برای اعزام به سوریه درآمده بود،پشت هم دوره های آماده سازی وآموزش رزم میرفتند.روزهایی که حمیدتوی این جمع نبود،دنیابرایش شده بودمثل قفس!پکربودوحال وحوصله ی هیچ کاری رانداشت.حس آدم جامانده ای راداشت که همه ی رفقایش رفته باشند. موقع اعزام این گروه،پروازشان چندباری به تعویق افتاد.هرروزکه حمیدبه خانه می آمدازرفتن رفقایش می پرسیدم.حمیدباخنده میگفت:"جالبه هرروزصبح ازاین هاخداحافظی میکنیم،دوباره فرداصبح برمیگردن سرکار.بعضی ازهمکارهامیگن مادیگه روی رفتن سمت خونه رونداریم.هرروزصبح خانواده بااشک ونذرونیازماروراهی میکنن،ماخداحافظی میکنیم،بازشب برمیگردیم خونه!" شانزدهم مهرباناراحتی آمدوگفت:"بالاخره رفتن وماجاموندیم!پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد.همه روتک تک بغل کرد.ازشون حلالیت خواست واززیرقرآن ردکرد."باباسراین چیزهاحساس بود.خیلی زوداحساساتی میشد.این صحنه هااورایاددوران دفاع مقدس ورفقای شهیدش می انداخت.همان موقع ها بودکه مستندملازمان حرم،صحبت های همسران شهدای مدافع حرم ازشبکه ی افق پخش میشد.پدرم زنگ میزدبه حمیدومیگفت:"نذارفرزانه این برنامه هارو ببینه."یک دوره ای شبکه افق خانه ی ماممنوع بود!آن روزهابه همه ی ماسخت میگذشت. حمیدمیگفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است.خیلی بی تاب شده بود.نمازشب خواندن هایش فرق کرده بود.هروقت ازدانشگاه می آمدم ازپشت درصدای دعاهایش رامیشنیدم.واردکه میشدم چشمهای خیسش گواه همه چیزبود دلش نمیخواست بماند.میل رفتن داشت. کمی که گذشت،تماسهای رفقای حمیدازسوریه شروع شد.زنگ میزدندوازحال وهوای سوریه میگفتند.صداخیلی باتاخیرمیرفت.حمیدسعی میکردبه آنهاروحیه بدهد.بگوبخندراه می انداخت .هرکدام ازرفقایش یک جوری دل حمیدرامیبردند.آقامیثم،ازاعضای گروهانشان میگفت:"من همین جامی مونم تاتوبیایی سوریه.اینجاببینمت بعدبرگردم ایران."همین همکارش لحظه ی آخرحمیدرابغل کرده بودوگفته بود:"حمید!من دوتاپسردارم؛ابوالفضل وعباس.اگه ازسوریه سالم برگشتم که هیچ،اگه شهیدشدم به بچه های من راه راست رونشون بده." حمیدخانه که می آمد،میگفت:"به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن وحالشون روبپرس.بگواگه چیزی نیازدارن یاکاری دارن تعارف نکنن." من هم گاهی ازاوقات به دورازچشمان حمیدمی نشستم پای سیستم وعکس های گروهی حمیدباهمکارانش رامیدیدم.برای آنهایی که اعزام شده بودندوبچه داشتندخیلی دلم میسوخت.باگریه دعامیکردم.به خدامیگفتم:"خدایا!توروبه حق پنج تن،این همکارحمیدبچه داره.ان شاءا...سالم برگرده." آن روزهااصلافکرش رانمیکردم که چندهفته بعدهمین عکسهاراببینم واین باربرای حمیداشک بریزم وروزوشبم راگم کنم! به واسطه ی دوستم کتاب"دخترشینا"به دستم رسید.روایت زندگی زن وشوهری رامیخواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛عشقی که بینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسرشهیدازحاج ستارخجالت میکشیدیاماموریت های همیشگی شهید،نبودن هاوفاصله ها.همه ی این هارادر زندگی مشترکمان هم می توانستم ببینم. صفحه به صفحه میخواندم ومثل ابربهاراشک میریختم وباصدای بلندگریه میکردم.هرچه به آخرکتاب نزدیک میشدم ترسم بیشترمیشد.میترسیدم شباهت زندگی مابااین کتاب درآخرقصه هم تکراربشود. به حدی درحال وهوای کتاب وزندگی"قدم خیر"قهرمان کتاب دخترشینا،غرق بودم که متوجه حضورحمیدنشدم.بالای سرم ایستاده بودوچهره ی اشک آلودم رانگاه میکرد.وقتی دیدتااین حدمتاثرشده ام کتاب راازدستم گرفت وپنهان کرد.گفت:"حق نداری بقیه ی کتاب روبخونی.تاهمین جاخوندی کافیه."باهمان بغض وگریه به حمیدگفتم:"داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست.میترسم آخرقصه ی عشق ماهم به جدایی ختم بشه." آن قدربغض گلویم سنگین بودکه تاچندساعت هیچ صحبتی نکردم ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 72 حمیدمشغول سروکله زدن باآبمیوه گیری بودکه درست کارنمیکرد.چون توی مخابرات مشغول بوددست به کارفنی خوبی داشت.هرچیزی که خراب میشدسعی میکردخودش درست کند.ازکلیدوپریزگرفته تالولای دروشیرآب.خیلی کم پیش می آمدکه بخواهیم چیزی رابدهیم بیرون درست کنند. داخل آشپزخانه خودم رامشغول کرده بودم.بامرورخاطرات دخترشینابه اولین روزهای عقدمان رفته بودم که باحمیدخیلی رسمی صحبت میکردم.اسمش راهم نمیتوانستم بگویم،ولی حالاحمیدبرای من همه چیزشده بودولحظه ای تاب دوری اش رانداشتم. باشنیدن صدای تلفن ازعالم خاطراتم بیرون آمدم.مسیول بسیج دانشگاه بود.اصرارداشت برای اردوی دانشجویان جدیدالوروددانشگاه همراهش باشم.دلم پیش حمیدبود.نمیخواستم تنهایش بگذارم،ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان رانداشتند. بعدازموافقت حمید،هشتم آبان همراه بادانشجویان به سمت رامسرراه افتادیم.قبل ازاردوبرایش آش شله زردپختم.معمولاقبل ازاردوهایی که میرفتم برایش دو،سه وعده غذامی پختم وداخل یخچال میگذاشتم تاخودش گرم کندوبی غذانماند. هوای رامسرابری بودوباران شدیدی می آمد. بعدازیک روزبرگزاری کلاس های آموزشی،روزدوم دانشجویان راکنارساحل بردیم.دریاطوفانی بود.بادانشجوهاکلی عکس گرفتیم وبعدهم به سمت"کاخ موزه پهلوی"حرکت کردیم. فصل پرتقال ونارنگی بود.بعضی ازدانشجوهاشیطنت میکردندواز میوه های درختان باغ جلوی موزه میچیدند. باحمیدکه تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهیدمدافع حرم استان قزوین،شهید"رسول پورمراد"،به شهرک قلعه هاشم خان،زادگاه این شهیدرفته است. زیادنمیتوانست صحبت کند.وقتی گفتم بچه هاازباغ پهلوی حسابی میوه چیدند،گفت:"عزیزم به اون میوه هالب نزن. بیت الماله.معلوم نیست شاه اون زمون بامال کدوم رعیت این باغ هارومال خودش کرده.اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال ونارنگی میخرم." چون کلوچه دوست داشت،موقع برگشت برایش کلوچه خریدم.خانه که رسیدم حمیدرفته بودباشگاه.لباسهایش راشسته بودوروی طناب پهن کرده بود.اجازه نمیدادمن لباسهایش رابشویم؛ازلباس مهمانی گرفته تالباس باشگاه ولباس نظامی.همه راخودش می شست. سال اول که طبقه ی پایین بودیم آشپزخانه جایی برای شیرتخلیه ی ماشین لباسشویی نداشت.وقتی هم که به طبقه بالاآمدیم آشپزخانه آن قدرکوچک بودکه درب ماشین لباسشویی بازنمیشد.برای همین هیچوقت نتوانستیم ازماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم.مجبوربودیم بااین شرایط کناربیاییم ولباسهارابادست بشوییم. دوست داشتم بعدازدوروزدوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم.سریع وسایلم راجابه جاکردم ومشغول آشپزی شدم.حمیدبه جزکله پاچه وسیرابی غذایی نبودکه خوشش نیاید.البته طبق تعریفی که خودش داشت دردوران مجردی ازپیتزاهم فراری بود.مثل اینکه بایکی ازدوستانش پیتزاخورده بودند،ولی چون خوب درست نشده بود،ازهمان موقع ازپیتزابدش آمده بود.بایادآوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لبهایم به خنده کش آمد. وقتی برای اولین بارپیتزایی که خودم پخته بودم رادید،اولین لقمه راباچشم های بسته خورد.خوب که مزه مزه کرد،خوشش آمدو لقمه های بعدی رابااشتهاخورد.بعدازآن هم نظرش کامل برگشت.جوری شده بودکه خودش میگفت:"فرزانه امشب پیتزادرست کن.اون چیزی که مابیرون خوردیم بااین چیزی که تودرست میکنی زمین تاآسمون فرق داره.مطمینی این هم پیتزاست؟!" مشغول آماده کردن بساط پیتزابودم که متوجه شدم داخل سبدنان انگاردو،سه کیلوخمیرگذاشته شده است.خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمدکه حمیدمیخواسته نان های خیلی تردراآب بزندتاازخشکی دربیاید،امابه جای پاچیدن چندقطره آب انگارنان هارابه کل شسته بود.بعدهم تاکرده وداخل جانانی گذاشته بود! زنگ درراکه زدتاپاگردطبقه ی اول پایین رفتم چنددقیقه ای منتظرش شدم،ولی بالانیامد.ازپنجره سرک کشیدم.متوجه شدم درحال صحبت باپسرصاحب خانه است.سریع به آشپزخانه برگشتم وچندتاکلوچه داخل بشقاب گذاشتم تابه صاحب خانه بدهیم.وقتی ازپله ها بالامی آمد،مثل همیشه صدای یاا...گفتنش بلندشد. بعدازاحوال پرسی وتعریف کردن سیرتاپیازوقایع اردو،پرسیدم:"پسرصاحب خانه چه کارداشت؟راستی چندتاکلوچه گذاشتم کنارکه ببری طبقه پایین."حمیدبه کتابی که دردستش بوداشاره کردوگفت:"پسرصاحب خانه این کتاب روموقع سربازی ازکتابخونه ی سپاه امانت گرفته،ولی فراموش کرده بودپس بده تحویل من دادکه به کتابخونه برگردونم. کتاب"گناهان کبیره"آیت ا...دستغیب بود.به حمیدگفتم:"چه جالب.این همون کتابیه که توی کتاب فروشی هادنبالش گشتیم،ولی پیدانکردیم.حالاکه کتاب اینجاست میشینیم دونفری میخونیم." ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 73 حمیدکتاب راروی اپن گذاشت وگفت:"خانوم!نمیشه این کتاب روبخونیم.ماکه این کتاب روامانت نگرفتیم. جایی هم به نام ماثبت نشده پس حق خوندنش رونداریم.کتاب جزءاموال عمومی کتابخونه است.ماوقتی میتونیم بخونیم که به اسم خودمون ازکتابخونه امانت گرفته باشیم." تلفنی مشغول صحبت بامادرم بودم.دررابطه باخانه ی سازمانی ای که قراربودبه مابدهندصحبت میکردیم.مادرم گفت:"کم کم بایددنبال وسایل وکارهای خونه ی جدیدباشی."موقع خداحافظی پدرم گوشی راگرفت وبعدازشوخی های همیشگی پدرودختری، گفت:"امروزلیست اسامی اعزامی به سوریه راپیش ماآورده بودند.من اسم حمیدروخط زدم!یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه." گوشی راکه قطع کردم متوجه صدای گریه ی آرام حمیدشدم. طرف اتاق که رفتم،دیدم کتاب"دخترشینا"رادست گرفته وباخاطراتش اشک میریزد.متوجه حضورمن که شد،کتاب رابست وگفت:"راست میگفتی ها،زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست.همسران شهداخیلی ازخودشون ایثارنشون دادن. این که یه زن تنهایی بارزندگی روبه دوش بکشه خیلی سخته.دوست دارم حالاکه اسمم روبرای رفتن به سوریه نوشتم،اگه اعزام شدم وتقدیرم این بودکه شهیدبشم،توهم مثل این همسرشهیدصبورباشی." همان وقتی که رفقایش سوریه بودند،بحث اعزام نفرات جدیدمطرح بود.وقتی این همه شوق حمیدبرای رفتن رادیدم باخودم خیلی کلنجاررفتم که چطورخبرخط خوردنش رابگویم.حمیدکه دیدخیلی درفکرهستم،علت راجویاشد. بعدازکلی مکث ومقدمه چینی گفتم:"باباپشت تلفن خبردادکه اسمت روازلیست اعزام خط زده.ازمن خواست بهت اطلاع بدم "ماجراراکه شنید،خیلی ناراحت شد.گفت:"دایی نبایداین کاررومیکرد.من خیلی دوست دارم برم سوریه." یکی،دوساعت هیچ صحبتی نمیکرد.حتی برخلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد.غروب که شدلباسهایش راپوشیدتابه باشگاه برود.وقتی به خانه برگشت،گفت که باپدرم صحبت کرده است.ازسیرتاپیازصحبت هایشان رابرایم تعریف کرد. این که خودش به پدرم چه حرفهایی زده وپدرم درجواب چه چیزهایی گفته است.بعدازتمرین،نه که بخواهدجلوی پدرم بایستد،ولی گفته بود:"دایی جان!اگه قسمت شهادت باشه همین جاقزوین هم که باشیم شهیدمی شیم. پس مانع رفتن من نشید.اجازه بدین من برم."اماپدرم راضی نشده بود.گفته بود:"اگه قراربررفتن باشه،من وبرادرت ازتوشرایطمون برای اعزام مهیاتره.توهنوزجوونی.هروقت هم سن من یاسردارهمدانی شدی،اون وقت بروسوریه." آن شب خواب به چشم حمیدنیامد.میدانستم حمیداین سری بمانددق میکند.صبح بعدازراه انداختن حمید،به خانه ی پدرم رفتم کلی باپدرومادرم صحبت کردم ازپدرم خواستم اسم حمیدرابه لیست اعزام برگرداند.گفتم:"اشکالی نداره.من راضی ام حمیدبره سوریه هرچی که خیره،همون اتفاق میفته."پدرم گفت:"دخترم!این خط،این نشون!حمیدبره شهیدمیشه.مطمین باش! "مادرم هم که نگران تنهایی های من بودگفت:"فرزانه!من حوصله ی گریه های توروندارم.خدای ناکرده اتفاقی بیفته،توطاقت نمیاری."درجوابشان گفتم:"حرف هاتون رومتوجه میشم.من هم به دلم برات شده حمیداگه بره،شهیدمیشه،ولی دوست ندارم مانع سعادتش باشم. شماهم خواهشارضایت بدید.حمیددوست داره بره مدافع حرم باشه ازخیلی وقت پیش راه خودش روانتخاب کرده."پدرم اصرارمن راکه دید،کوتاه آمد.قرارشدصحبت کندتااسم حمیدرابه لیست اعزامی های دوره ی جدیداضافه کنند. روزشنبه شانزدهم آبان،ساعت پنج،ازدانشگاه به خانه برگشتم.هواابری وگرفته بود.برق های اتاق خاموش بود.حمیدکناربخاری پتویی روی سرش کشیده بودوبه خواب رفته بود.پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفتم. هنوزچندلقمه ای ناهارنخورده بودم که ازخواب بیدارشد.صدایم کردوگفت:"کی رسیدی خانوم؟ناهارخوردی بیاباهات کاردارم."ازلحن صحبتش تاته ماجراراخواندم.باشوخی گفتم:"چیه بازمیخوای بری سوریه؟! شایدهم میخوای بری سامرا.هرجامیخوای بری برو.مادیگه ازخیرتوگذشتیم!" خندیدوگفت:"جدی جدی میخوایم بریم!امروزتوی صبح گاه اعلام کردن اونهایی که داوطلب اعزام به سوریه هستن،بمونن. خیلی هاداوطلب شدن.بعدپرسیدن چندنفرگذرنامه دارن؟من دستم روبلندکردم.پرسیدن چندنفردوره ی پزشک یاری رفتن؟ بازدستم روبلندکردم.پرسیدن چندنفربلدن باتوپخونه برای خط آتش کارکنن؟این بارهم دستم روبلندکردم!" گفتم:"پس همه ی کارهاروکردی،فقط مونده من قرآن بگیرم اززیرش ردبشی!این دست بلندکردناآخرکاردست ماداد. راستی مگه اونهایی که سری اول رفته بودن،برگشتن که شمامیخواین برین؟"درحالی که پتوراجمع میکرد، گفت:"مابایداعزام بشیم وخط روتحویل بگیریم.وقتی مستقرشدیم،اون هابرمیگردن. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 74 چندماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم.حمیدمیگفت:"سری قبل که تنهارفتم کربلانشدبرات چادرعروس بخرم.این سری باهم بریم باانتخاب خودت بخریم."اعتبار گذرنامه هایمان تمام شده بود.چندروزی درگیرارسال مدارک برای تمدیدگذرنامه شدیم.همه ی کارهاراانجام دادیم،ولی وام ماجورنشد.انگارقسمت این بودکه حمیدبا گذرنامه ای که برای زیارت برادرگرفته بودبه دفاع ازحرم خواهربرود. چهل روزی میشدکه سری اول اعزام شده بودند.شنبه این حرف رابه من زد.اعزامشان روزدوشنبه بود؛یعنی فقط دوروزبعد!هرچقدرمن دلم آشوب بودوحال خوبی نداشتم،حمیدپرازآرامش واطمینان بود جلوی آینه محاسنش راشانه کردوگفت:"بایدبالباس نظامی عکس داشته باشم.میرم عکاسی سرکوچه عکس بگیرم،زودبرمیگردم." ازخانه که بیرون رفت تازه ازبهت بیرون آمدم.شروع کردم به گریه کردن.هرچه کردم،حریف دلم نشدم.نبودن حمیدکابوسی بودکه حتی نمیتوانستم لحظه ای به آن فکرکنم.یک سرایمانم بود،یک سراحساسم.دم به دقیقه احساسم بغض سنگینی میشدروی گلویم که:"نذاربره!باهاش قهرکن.جلوش وایسا. لج بازی کن.چه معنی میده توهمچین شرایطی اول زندگی شوهرت بره شهیدبشه؟!"این فکرهامثل خوره به جانم افتاده بود.بغضم رامیخوردم.جلوی چشمم صحنه ی قیامت رامیدیدم که بادست خالی جلوی امیرالمومنین علیه السلام هستم.درحالی که دراین دنیاهیچ کاری نکرده ام،حتی مانع رفتن همسرم هم شده ام. بین زمین وآسمان بودم.بی اختیاراشک میریختم.حال وروزمان دیدنی بود؛یکی سرشارازبغض وگریه،یکی مملوازشوق وشعف. به چندنفرازدوستان وآشناهازنگ زدم تاشایدآنهابتوانندآرامم کنند،ولی نشد.حتی بعضی هاباحرفهایشان نمک روی زخمم پاشیدند فهمشان این بودکه چون حمیدمن رادوست ندارد،راضی شده برودسوریه!میگفتند:"جای توباشیم نمیذاریم بره.اگرتورودوست داشته باشه،میمونه!"نمیدانستندمن وحمیدواقعاعاشق هم هستیم.درست است که بیقراربودم ونمیتوانستم دلم راراضی کنم،بااین حال نمیخواستم جزءزن های نفرین شده ی تاریخ باشم که نگذاشتندشوهرشان به یاری حق برود نمیخواستم شرمنده ی حضرت زینب سلام ا...علیهاباشم. نیم ساعت نشدکه حمیدبرگشت.عکسهایش راباخوشحالی نشانم داد.آخرین عکسی بودکه داخل آتلیه گرفت؛سه درچهاربالباس نظامی عکس راکه دیدم به سختی جلوی خودم راگرفتم.دوست نداشتم اشکم راببیند.نمیخواستم دم رفتن دلش راخون کنم.سعی کردم باکشیدن نفس های عمیق جلوی این همه بغض واشکی که به پشت چشمهایم هجوم آورده بودرابگیرم برای حمیدوخوشحالی اش ازخودم گذشته بودم،ولی حفظ ظاهردرحالی که میدانی دلت خون وحالت واژگون است خیلی عذاب آوربود حمیدصورتم راکه دیدمتوجه شدگریه کرده ام.بادست مهربانش چانه ام رابالاآوردوپرسید:"عزیزم!گریه کردی؟قرارمااین بودکه توهمه جامن روهمراهی کنی.این گریه هاکارمن روسخت میکنه."گفتم:"چیزخاصی نیست.تلویزیون مستندشهدارونشون میداد.بادیدن اون صحنه ها اشکم دراومد."بعدهم لبخندی زدم وگفتم:"به انتخاب توراضی ام حمید.بروازپدرومادرت خداحافظی کن.چون دوماه نیستی،نمیشه بهشون نگیم."دستم راگرفت وگفت:"قول میدی آروم باشی وگریه نکنی؟من سعی میکنم نیم ساعته برگردم.جواب دادم:"نیازی نیست زودبرگردی.چندساعتی پیش پدرومادرت بمون." ساعت شش بودکه رفت.تاازخانه خارج شدخودم رادرآشپزخانه مشغول کردم.خیلی دیرآمد.ساعت یازده راهم ردکرده بودکه آمد.فهمیدم عمه خیلی ناراحتی کرده.تارسیدپرسیدم:"خداحافظی کردی؟عمه خیلی گریه کرد؟پدرت چی گفت؟"حمیدباآرامش خاصی گفت:"مادرم هیچی نگفت.فقط گریه کرد!"سری های قبل که ماموریت میرفت معمولابه پدرومادرش نمیگفتیم.شوکه شده بودند.اصلاباورشان نمیشدحمیدبخواهدبرودسوریه. یکشنبه دانشگاه نرفتم.حمیدکه ازسرکارآمدگفت:"بریم ازپدرومادرتوهم خداحافظی کنیم."جلوی درهنوزازموتورپیاده نشده بودیم که ازحفاظت پروازتماس گرفتندواطلاع دادندفعلاپروازلغوشده است.انگارپردرآورده بودم.حال بهتری داشتم.خانه ی مادرم توانستم راحت شام بخورم؛هرچندحمیدفقط باغذابازی میکرد.ازوقتی خبررااطلاع دادند،خیلی ناراحت شده بود. مادرم مثل من خوشحال بودوسربه سرحمیدمیگذاشت تاحمیدبه خاطرمحبتی که به من داردسفرش رابه عقب بیندازد.به شوخی به اومیگفت:"حمیدجان!حالاکه رفتنتون کنسل شده،ولی هروقت خواستی به سلامتی بری سوریه،دخترماروطلاق بده،بعدبرو!" حمیدکه حسابی ازخبرلغوشدن پروازپکرشده بودباحرف مادرم خندیدوگفت:"اولاکه رفتن مادیروزودداره،ولی سوخت وسوزنداره.دوماازکجامعلوم که من سالم برنگردم.بادمجون بم آفت نداره من مثل تازه دامادی هستم که عروسش روامانت میذاره میره جهاد." ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 75 نشسته بودم کناروبه حرفهایشان گوش میدادم.به پدرم گفتم:""میشنوی چی میگن؟خوبه والا!من اینجاحی وحاضرم.یکی داره میگه طلاقش بده.یکی میگه طلاقش نمیدم!ماهم که این وسط کشک!"دوشنبه ازسرکارکه آمد،لباسهای نظامیش راهم آورده بود.گفت:"خانم!زحمت میکشی این اتیکت هارودربیاری؟چون داریم میریم سوریه نبایداتیکت های سپاه روی یقه وسینه ی لباس باشه.اگه داعشی هاازروی علایم ونشان هامتوجه بشن ماپاسدارهستیم دیگه به هیچ چی رحم نمیکنن،حتی به جنازه ی ما."لباسها راگرفتم وداخل اتاق رفتم.بابشکاف اتیکت ها رادرآوردم.چندبارهم اتوزدم که جای دوخت ها مشخص نباشد.اتیکت هاراروی اپن گذاشتم.گفتم:"این هااینجامی مونه.قول بده سالم برگردی،خودم دوباره اتیکت هاروبدوزم سرجاشون." لباس راازمن گرفت وگفت:"حسابی کاربلدشدی.بی زحمت این دکمه ی یقه ی لباس روهم کمی بالاتربدوز.لباس نظامی بایدکامل زیرگلوروبپوشونه."بانخ مشکی دکمه راکمی بالاتردوختم.وقتی دیدگفت:"چرابانخ مشکی دوختی؟بایدبانخ سبزمی دوختی."من هم گفتم:"حمیدجان!زیادسخت نگیر.این دکمه برای زیریقه است.می مونه زیرلباس.اصلامشخص نمیشه."شدیداروی آداب نظامی وبه خصوص روی لباس هایش حساس بودواحترام خاصی برای لباس پاسداری قایل بود. غروب برادرحمیدبرای خداحافظی آمد.باحسین آقادرباره ی سوریه ووضعیت نیروهایی که اعزام میشوندصحبت می کردند.حمیدبرای برادرش اناردان کرد،ولی حسین آقاچیزی نخورد.وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم.قراربودآن شب پدر،مادر،خواهرهاوآقاسعیدبرای خداحافظی به خانه ی مابیایند.میوه،موزوسیب گرفته بودیم.دیسی که میوه هارادرآن چیده بودم بزرگ بود،برای همین میوه هاکمترازتعدادمهمان هابه نظرمی آمد.حمیدهرباربادیدن دیس میوه هامیگفت:"خانومم!برم دو،سه کیلوموزبگیرم.کم میادمیوه ها."میگفتم:"نه خوبه.باورکن همین ها هم زیادمیاد.چون دیس بزرگه این طورنشون میده."چنددقیقه بعددوباره اصرارکرد.ازبس مهمان نوازبودنمی توانست نگران کم آمدن میوه هانباشد.آخرسرطاقت نیاورد.لباس هایش راپوشیدوگفت:"خانوم من ازبس استرس کشیدم دل دردگرفتم!میرم دوکیلوموزبگیرم." وقتی برگشت مانده بودم بااین همه موزچکارکنیم.دیس ازموزپرشده بود.حدسم درست بود.مهمان هاکه رفتند،کلی موززیادماند.به حمیدگفتم:"آخه مردمومن!توهم که دو،سه روزدیگه میری.بااین همه موزمیشه یه هییت راه انداخت."باوجوداینکه دیدچه قدر موززیادمانده،ولی کم نیاورد.گفت:"اشکال نداره عزیزم.عمدازیادگرفتم.بریزتوکیفت ببرخونه ی مادرت.عوض این روزایی که اونجاهستی،دوکیلوموزبراشون ببر!" ظرف هاراکه جابه جاکردم،نگاهم به اتیکت های روی اپن افتاد اتیکت اسم حمیدراکف دستم گذاشتم ونیم نگاهی به اوانداختم.باآرامش کارهایش راانجام میداد،ولی من اصلاحال خوشی نداشتم.سکوت شب ودردتنهایی روی دلم آوارشده بود.لحظه به لحظه احساس جداشدن ازحمیدآزارم میداد. آن شب استرس عجیبی گرفته بودم.چندبارازخواب پریدم ومستقیم سراغ لباسهارفتم.درتاریکی شب چشمهایم رامیبستم ودست میکشیدم تامطمین شوم اثری ازدوختها وجای خالی اتیکتهانمانده باشد.خودم راجای دشمن میگذاشتم که اگرروی لباس دست کشیدمتوجه دوخت اتیکت هامی شودیانه؟لباس رابومی کردم وآهسته اشک میریختم دلم آرام وقرارنداشت.زیرلب شروع کردم به قرآن خواندن وازخداخواستم مواظب حمیدم باشد. جنس تنهایی روزسه شنبه برایم خیلی غریب بود.طعم دلتنگی های غروب جمعه راداشت.دست ودلم به کارنمی رفت.فضای خانه راغم گرفته بود.تیک تیک ساعت تنهاصدایی بودکه به گوش میرسید.دوست داشتم عقربه های ساعت رابکشم تاساعت دوونیم که حمیدزودتربه خانه برگردد،ولی حتی آنهاهم بامن لج کرده بودندوتکان نمی خوردند.بااین که گفته بودشایددیرتربیاید،سفره ی غذاراپهن کردم.شاخه ی گل راوسط سفره گذاشتم.به یادروزهای اول زندگی که چه قدرزودسپری شد.نمی خواستم باورکنم که این آخرین روزهای بودن حمیداست.مدام چشم هایم را می بستم وبازمیکردم تاباورم بشودزندگی من همه چیزش سرجای خودش است،دلشوره هایم بی علت است،این ماموریت هم مثل همه ماموریت هایی که حمیدرفته بودچندروزی دلتنگی ودوری داردوبعدآن چیزی که می ماند خودحمیداست که به خانه برمی گردد.به خودم دلداری می دادم،ولی چنددقیقه بعدگویی کسی درون وجودم فریادمیزداین رفتن بی بازگشت است!دوست داشتم تاحمیدنیست یک دل سیرگریه کنم.اشکهایم تمامی نداشت. آن روزخیلی دیرآمد.تقریباشب بودکه رسید.لباسهای نظامی تنش بود؛همه هم گل مالی.برای آماده سازی قبل ازماموریت به رزمایش رفته بودند.تمام وسایل شخصی اش راازمحل کارآورده بود.انگارالهامی به اوشده باشد.این کارش سابقه نداشت.بااینکه تاقبل ازاین حتی دوره های چندماهه ی زیادی رفته بود،ولی این اولین باری بودکه تمام وسایلش راباخودش آورده بود. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 76 پرسیدم:"چرااین همه دیرکردی؟این هاچیه باخودت آوردی؟چه کاریه؟میری برمیگردی دیگه.چه نیازیه که همه چی روازمحل کارجمع کردی؟" وسایل راروی اپن،کناراتیکت هاگذاشت وگفت:"خانوم!مطمین باش دیگه به پادگان برنمیگردم. من زیادخواب نمی بینم،ولی یه خواب تکراری روچندین وچندباره که می بینم.خواب دیدم که دارم ازیه جایی دفاع میکنم.تمساح ها منودوره کردن وتکه تکه میکنن،ولی من تاآخرهمون جامی ایستم.حس میکنم تعبیراین خواب همون دفاع ازحرم حضرت زینب سلام ا...علیهاباشه." این راقبلاهم برایم تعریف کرده بود. چهره ی خسته وچشمان پرازشوقش تماشایی بود هرچه میگذشت این چشم هادست نیافتنی ترمیشد.گفتم:"خبری شده؟چشم هات دادمیزنه خیلی زودرفتنی هستی.ازاعزامتون چه خبر؟"نگاهش راازمن دزدیدوداخل اتاق رفت که لباس هایش راعوض کند.گفت:"بایدلباسهاموبشورم.احتمال زیادپنجشنبه اعزام میشیم." تااین راگفت:"دلم هری ریخت.بعدازلغوشدن پروازشان یکی،دوروزراحت نفس میکشیدم،ولی بازخبررفتنش بی تابم کرد. سیب زمینی هایی که پوست کنده بودم راداخل ظرفشویی ریختم وبه اتاق رفتم.لحظات سختی بود ازطرفی دوست داشتم حمیدباشدتابه اندازه ی تمام نبودن هایش نگاهش کنم وازطرفی دوست داشتم حمیدنباشدتادرخلوت وتنهایی به اندازه ی همه ی بودن هایش گریه کنم! به زورراضی اش کردم تالباس هاراخودم بشویم.باهرچنگی که به لباس هامیزدم،دلم بیشترآشوب میشد.دورازچشم حمیدکلی گریه کردم.شستن لباس هاکه تمام شد،جلوی بخاری پهنشان کردم تازودترخشک بشود بعدهم رفتم سراغ درست کردن غذا.سیب زمینی هاراداخل تابه ریختم.گویی باهرهم زدنی،تمام روح وروانم هم میخورد. حمیدهم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت. چیزی نمیگفت،ولی همین سکوت دنیایی ازحرف داشت.راهش راانتخاب کرده بود،ولی مگرمیشداین دل عاشق راآرام کرد.ازهم دوری میکردیم،درحالی که هردومیدانستیم چقدراین جدایی سخت وطاقت فرساست.به چندنفری زنگ زدوحلالیت طلبید.این حلالیت گرفتن هاوعجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبرازسفری بی بازگشت میداد.هیچ مرهمی برای دل عاشقم پیدانمیکردم. چنددقیقه که گذشت به آشپزخانه آمدوروی چهارپایه نشست.بااین که مشغول آشپزی بودم،سنگینی نگاهش راحس میکردم.بغض کرده بودم.سعی میکردم گریه نکنم وخودم راعادی جلوه بدهم.تاکنارم ایستادونگاهش به نگاهم گره خورد،دیگرنتوانستم جلوی اشکهایم رابگیرم.باگریه ی من،اشک حمیدهم جاری شد. دستم راگرفت وباصدای لرزان پرازحزن ودلتنگی درحالی که اشکهایم راپاک میکرد،گفت:"فرزانه!دلم رولرزوندی،ولی ایمانم رونمیتوتی بلرزونی!" تااین جمله راگفت،تکانی خوردم.باخودم گفتم:"چه کارداری میکنی فرزانه؟توکه نمیخواستی اززن های نفرین شده ی روزگارباشی.پس چراحالاداری دل همسرت رومیلرزونی؟" نگاهم رابه نگاهش دوختم.به آرامی دستم راازدستش کشیدم وگفتم:"حمید!خیلی سخته.من بدون توروزم شب نمیشه،ولی نمیخوام یاری گرشیطان باشم. توروبه امام زمان میسپارم.دعامیکنم همه عاقبت به خیربشیم." لبخندروی لب هایش نشست.لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود.کاش میتوانستم این لبخندراقاب کنم وبه دیواربزنم وتاهمیشه نگاهش کنم تاایمانم ازسختی روزگارمتزلزل نشود.این حرفهاهم حمیدراآرام کردوهم وجودمتلاطم مرابه ساحل آرامش رساند. گفت:"یادت رفته توبهترین روززندگیمون برای شهادتم دعاکردی؟"پرسیدم:"روزهایی که پیش توبودم همه قشنگ بوده.کدوم روزمنظورته؟"گفت:"یادته سرسفره ی عقدبهت گفتم دعاکن آرزوی من برآورده بشه.من همون جاازخداخواستم زودترشهیدبشم.توهم ازخداخواستی دعای من هرچی که هست مستجاب بشه." شبیه کسی که سوارماشین زمان شده باشدذهنم به لحظات عقدمان پرکشید.روزی که حمیدشناسنامه اش راجاگذاشته بود.خیلی دیررسید،ولی حالاخیلی زودمیخواست برود!بایدخوشحال می بودم یاناراحت؟برای نبودنش پیش خودم دعاکرده بودم یابرای جدایی وآسمانی شدنش؟ شام راکه خوردیم،گفتم:"عزیزم!خسته ای.برودوش بگیر."درتمام دقایقی که حمیدمشغول حمام کردن بود،به جمله اش فکرمیکردم.جمله ای که من رازیروروکرده بود.باخدامعامله کردم.دیگرنمیخواستم دل کسی که قراراست برای دفاع ازحرم برودرابلرزانم.اراده کردم محکم ترباشم. حمیدباحوله ی آبی رنگ که کلاهش راهم گذاشته بودزیراپن نشست.طبق قراری که باخودم گذاشته بودم برایش برگه ی آ.چهارآوردم.گفتم:"آقا!شماکه معلوم نیست کی اعزام بشی.شایدهمین فردارفتی.الان سرحوصله چندخطی به عنوان وصیت نامه بنویس. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 77 قرارشددردوبرگه ی جداازهم دووصیت نامه بنویسد،یکی عمومی برای دوستان،همکاران ومردمی که بعدامیخوانند،یکی هم خصوصی برای من،پدرومادرهایمان،برادرها،خواهرهاواقوام نزدیک. شروع کردبه نوشتن.دست به قلم خوبی داشت.چون تازه دوش گرفته بود،آب ازسروصورتش روی برگه هامیچکید. گفتم:"حمید!توروخداروان بنویس.زیادپیچیده اش نکن.خودمونی بنویس تاهمه بتونن راحت بخونن."سرش راازروی برگه هابلندکردوخندید. بعدهم به شوخی گفت:"اتفاقامیخوام آن قدرسخت بنویسم که روی توکم بشه!چون خیلی ادعای سوادمیکنی." وصیت نامه رابدون پاکنویس کردن خیلی روان وبدون غلط نوشت.یک صفحه ی کامل شد.دست نوشته اش رابه من دادوگفت:"بخون ببین چه جوریه؟" شروع کردم زیرلب خواندن:"باسلام وصلوات برمحمدوآل محمد(ص).اینجانب حمیدسیاهکالی مرادی فرزندحشمت ا..،لازم دیدم تاچندجمله ای راازباب درددل درچندسطرمکتوب نمایم.ابتدالازم است بگویم دفاع ازحرم حضرت زینب سلام ا...علیهارابرخودواجب میدانم وسعادت خودراخط مشی این خانواده دانسته وازخداوندمیخواهم تامرادراین راه ثابت قدم بدارد..." اشکم جاری شد.هرچه جلوترمیرفتم گریه ام بیشترمیشد."...امامن مینویسم تاهرآن کس که میخواندیامیشنودبداندشرمنده ام ازاین که یک جان بیشترندارم تادرراه ولی عصر(عج)ونایب برحقش امام خامنه ای(مدظله العالی)فداکنم..." اشکهایم راکه دیدگفت:"نشدخانوم!گریه نکن.بایدمحکم وبااقتداروصیت نامه روبخونی.حالابلندشوبایست.میخوام باصدای بلندبخونی.فکرکن بین جمعیت ایستادی داری وصیت نامه ی همسرشهیدمیخونی!" وادارم کردهمان شب باصدای بلندده باروصیت نامه اش رابخوانم.وقتی تمام شد،دفترشعرش راخواست.عاشورای همان سال یک شعرسروده بود.سه بیت ازهمان اشعارپایین برگه نوشت وبعدتاریخ زد:"نوزده آبان ماه94".زیرتاریخ هم جمله همیشگی"وکفی بالحلم ناصرا"رانوشت-وخداکفایت میکندبرای صابران-.همیشه وقتی اوضاع زندگی سخت میشدیاازچیزی ناراحت بودهمین جمله رامیگفت وآرام میگرفت. موقع نوشتن وصیت نامه ی خصوصی گفتم:"حمید!شایدمن مادرشده باشم.چند جمله ای برای بچه مون بنویس.اگراسمی هم مدنظرداری یادداشت کن."همیشه حرف بچه میشد،میگفت:"چون خودم دوقلوهستم،بچه های من دوقلومیشن.فرزانه سیب بخوردوقلوهامون خوشگل بشن."داخل وصیت نامه برای فرزندپسردوتااسم به نیت رسول ا...(ص)نوشت:"محمدحسام"و"محمداحسان". خیلی دوست داشت اگرپسردارشدیم مداحی یادبگیردوحافظ قرآن باشد.برای دخترهم نام"اسماء"راانتخاب کرده بود.میگفت دوست دارم روزقیامت دخترم رابه اسم کنیزفاطمه زهراسلام ا...علیهاصداکنند.همین اسم هارا داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود.پشتش بادست خط خودش نوشته بود:"خدایافرزندی صالح،سالم،زیباوباهوش به من عطاکن." به خط آخرکه رسید،گفتم:"عزیزم!معمولاهمسران شهداگله دارن که نتونستن دل سیرهمسرشون روببینن.آخروصیت نامه بنویس که اگرشهیدشدی اجازه بدن نیم ساعت باپیکرتوتنهاباشم."خودم هم باورم نمیشدآن قدرقضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکرمیکنم.درمخیله ام هم نمی گنجیدکه چطوراین حرفهارابه زبان آوردم انگارفرددیگری درکالبدم رفته بودوازجانب من سخن میگفت.تاکجاپیش رفته بودم که حتی به بعدازشهادتش هم فکرمیکردم. خواهشم راقبول کرد.آخروصیت نامه نوشت:"اجازه بدهیددقایقی همسرم کنارپیکرم تنهاباشد."وصیت نامه هاراوسط قرآن گذاشتم.بادلی پرازآشوب ودلهره گفتم:"اینهاامانت پیش من می مونه.ان شاءا... که صحیح وسالم برمیگردی وخودت ازهمین جا برمیداری." چهارشنبه صبح که سرکاررفت،کل روزمن بودم ووصیت نامه های حمید.خط به خط میخواندم وگریه میکردم.به انتهاکه میرسیدم دوباره ازاول شروع میکردم.تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود.ازسرکارکه آمد،حس پرنده ای راداشت که میخواهدازقفس آزادبشود.گفت:"امروزبرگه ای دادن که بایدمحل دفن وکسی که خبرشهادت رواعلام میکنه مشخص میکردیم.نوشتم که وصیت نامه هام روسپردم به خانمم.محل دفن روهم اول نوشته بودم وادی السلام نجف! امابعدبه یادتوومادرم افتادم.فکرکردم که تاب دوری من روندارید.خط زدم نوشتم گلزارشهدای قزوین." نفس عمیقی کشیدم وباصدای خش داربه خاطر گریه های این چندروزگفتم:"خوب کردی،وگرنه من همه ی زندگی رومی فروختم،می اومدم نجف که پیش توباشم ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 78 به خواست من اعلام کرده بودکه اگرشهیدشد،پدرم خبرشهادت رابدهد. چون فکرمیکردم هرکس دیگری به جزپدرم بخواهدچنین خبری رابدهدتاسالهای سال ازاومتنفرمیشدم وهرباراورامیدیدم یاداین خبرتلخ می افتادم.دلم نمیخواست کسی تاابدبرایم یادآوراین جدایی باشد.پدرم فرق میکرد.محبت پدری خیلی بزرگترازاین حرفهاست. وقتی میخواست بعدازناهاراستراحت کند،گفت:"من روزودتربیدارکن،بریم مجددازخانواده هامون خداحافظی کنیم."به عادت همیشگی کناربخاری داخل پذیرایی درازکشیدوخوابید. دوست داشتم ساعتهابالای سرش بایستم وتماشایش کنم.نه به روزهایی که میخواستم عقربه های ساعت راجلوبکشم تازودترحمیدراببینم،نه به این لحظات که انگارعقربه های ساعت برای جلورفتن باهم مسابقه گذاشته بودند.همه چیزخیلی زودداشت جلومیرفت،ولی من هنوزدرپله روزهای اول آشنایی باحمیدمانده بودم. ازخانه که درآمدیم،اول خانه ی پدرمن رفتیم. مادرم ازلحظه ای که واردشدیم شروع کردبه گریه کردن.جلوی خودم راگرفته بودم خیلی سخت بودکه بخواهم خودم راآرام نشان بدهم.روزی که ازپدرم خواسته بودم اسم حمیدراداخل لیست اعزام بنویسد،قول داده بودم بی تابی نکنم.موقع خداحافظی،پدرم حمیدراباگریه بغل کرد.زمزمه های پدرم رامیشنیدم که زیرلب میگفت:"میدونم حمیدبره شهیدمیشه. حمیدبره دیگه برنمیگرده."این هارا میگفت وگریه میکرد.بادیدن حال غریب پدرم،طاقتم تمام شد.سرم راروی شانه های حمیدگذاشتم وبی صداشروع کردم به گریه کردن.هواسردشده بود.بیشترازسرمای هوا،سوزسرمای رفتن حمیدبودکه به جانم می نشست. ازآنجابه سمت خانه پدرشوهرم رفتیم.گریه های من تاخانه ی عمه ادامه داشت.صورتم رابه پشت حمیدچسبانده بودم وگریه میکردم. حمیدگفت:"عزیزم،گریه نکن.صورتت خیس میشه روی موتوریخ میزنی."وقتی رسیدیم،صورتم راداخل حیاط شستم تاکسی متوجه گریه هایم نشود. برخلاف همیشه پله های ورودی خانه راباآرامش بالاآمد.همه ی برادروخواهرهایش جمع شده بودند.فقط حسن آقانبود.عمه تامارادیدگفت:"آخیش!اومدید؟نگران شدم حمید. "فکرمیکردرفتن حمیدلغوشده،برای همین خوشحال بود حمیدباچشم به من اشاره کردکه ماجرای اعزامش رابه عمه بگویم.چادرم راازسرم برداشتم وداخل آشپزخانه شدم عمه مشغول آشپزی بود.من راکه دیدگفت:"شام آبگوشت بارگذاشتم،ولی چون حمیدزیادخوشش نمیادبراش کتلت درست میکنم." روبروی هم نشسته بودیم.خودم رامشغول پاک کردن سبزی کرده بودم که عمه متوجه سرخی چشم هایم شد. بانگرانی پرسید:"چی شده فرزانه جان؟گریه کردی؟چشمات چراقرمزه؟" گفتن خبرقطعی شدن رفتن حمیدبه سوریه کارساده ای نبود.فرزندهرچقدرهم که بزرگ شده باشد،برای مادرهمان بچه ایست که باتب کردنش بایدشب رابیداربماند.پابه پایش بیایدتاراه رفتن رایادبگیرد. مادرهادرشرایط عادی نگران بچه هایشان هستند،چه برسدبه این که مادری بخواهدفرزندش رابه دل دشمن بفرستد؛آن هم کیلومترهادورترازوطن.اگردل کندن ازحمیدبرای من سخت بود،برای مادرش هزاران باردشوارتربود. حرفهایی که میخواستم بزنم راکلی بالاوپایین کردم وبعدباکلی مقدمه چینی بالاخره گفتم:"راستش حمیدفردامیخوادبره. اومدیم برای خداحافظی.".عمه باشنیدن این خبرشروع کردبه گریه کردن.گریه هایش جان سوزبود هرچقدرخواستم آرام باشم نشد.گریه هایمان نوبتی شده بود.یک سری عمه گریه میکرد،من آرامش میکردم.بعدمن گریه میکردم وعمه میگفت:"دخترم!آروم باش." حمیدهرچنددقیقه به داخل آشپزخانه می آمدو می گفت گریه نکنید.عمه بین گریه هایش به حمیدگفت:"چطوردلت میادبذاری بری؟توهنوزمستاجری.تازه رفتی سرخونه زندگیت.ببین خانمت چقدربی تابه توکه انقدردوستش داری چطورمیخوای تنهاش بذاری؟" حمیدکنارمانشست.مثل همیشه پیشانی مادرش رابوسیدوگفت:"مادرمهربون من.تومعلم قرآنی. این همه جلسه ی قرآن ومراسم روضه میگیری. نخواه من که پسرت هستم بزنم زیرهمه ی چیزهایی که خودت یادم دادی.مگه همیشه توی روضه هابرای اسارت حضرت زینب گریه نکردیم؟راضی هستی دوباره به حضرت زینب وحضرت رقیه جسارت بشه؟"عمه بعدازشنیدن این صحبت هاشبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند،آرام شد.بااینکه خوب میدانستم دلش آشوب است،ولی چیزی نمیگفت. صدای اذان که بلندشد،حمیدهمانجاداخل آشپزخانه مشغول وضوگرفتن شد.نمیدانم چرااین حس عجیب دروجودم ریشه کرده بودکه دلم میخواست همه ی حرکتهایش راموبه موحفظ کنم.دوست داشتم ساعتهاوقت داشتیم ورفتاروحرفهایش رابه خاطرمیسپردم؛حتی حالت چهره اش؛خطوط صورتش،چشمهای نجیب وزیبایش،پیچ وتاب موهای پریشانش ومحاسن مرتب وشانه کرده اش ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 79 همه چیزآن ساعتهادرست یادم مانده است؛نمازخواندنش،خنده هایش،حتی وقتی بعدازنمازروی سجاده نشسته بودم وحمیدباهمه محبتش دستی روی سرم کشیدوگفت:"قبول باشه خانمی!".بعدهم مثل همیشه مشغول ذکرگفتن شد. کم پیش می آمدتسبیح دست بگیرد.معمولابابندانگشت ذکرهارامیشمرد.وقتی هم که ذکرمیگفت بندانگشتش رافشارمیداد.همیشه برایم عجیب بودکه چراموقع ذکرگفتن این همه انگشتش رافشارمیدهد.فرصت راغنیمت شمردم وعلت این کارش راپرسیدم. انگشت هایش رامقابل صورتش گرفت وگفت:"برای این که میخوام این انگشت هاروزقیامت یادشون باشه.گواه باشن که من توی این دنیابااین دستها زیادذکرگفتم."به شوخی گفتم:"بسه دیگه این همه ذکرگفتی.دست ازسرخدابردار. فرشته هاخسته شدن ازبس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن." جواب داد:"هرآدمی برای روزقیامت صندوقچه ای داره.هرذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفارمیکنه وذکرمیگه." ازاین حرف حرصم درآمد.لباسش راکشیدم وگفتم:"توآخه این همه حوری رومیخوای چکار؟حمیداگربیام اون دنیاببینم رفتی سراغ حوری ها،پوستت رومیکنم!کاری میکنم ازبهشت بندازنت بیرون. "حمیدشیطنتش گل کردوگفت:"مامردهابهشت هم که بریم ازدست شمازن هاخلاص نمیشیم.اونجاهم آسایش نداریم."تااین راگفت،ابروهایم رادرهم کشیدم وباحالت قهرسرم راازسمت حمیدبرگرداندم.حمیدکه این حال من رادید،صدای خنده اش بلندشدوگفت:"شوخی کردم خانوم. میدونی که ناراحتی بین زن وشوهرنبایدطول بکشه،چون خداناراحت میشه.قول میدم اونجاهم فقط توروانتخاب کنم.توکه نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم.بهشت میشه جهنم." سفره راکه پهن کردیم،ازروی هیجانی که داشت نتوانست چیززیادی بخورد.ساعتهای آخرازذوق رفتن هیجان خاصی داشت.برخلاف ذوق وشوق حمید،من استرس داشتم.دعادعامیکردم ومنتظربودم گوشی حمیدزنگ بخوردوبگویندفعلاسفرش لغوشده است؛ولی خبری نبود! چون اوضاع روحی عمه وپدرحمیدخوب نبودزودازآنجابلندشدیم.موقع خداحافظی عمه کمی گردودادتاباکشمش داخل ساک حمیدبگذارم.حمیدپدرومادرش راکه تادم درآمده بودندبه آغوش کشید.ازدرکه بیرون آمدیم پشت سرمان آب ریختند؛کاری که من درطول این چندسال هرروزصبح موقع رفتن حمیدانجام میدادم تاسالم برگردد. سربستن ساک وسایلش کلی بحث داشتیم.خواستم وسایلش راداخل چمدان تک نفره چرخ داربچینم.کلی لباس ووسیله ی شخصی ردیف کردم.همین که داخل چمدان چیدم،حمیدآمدودانه دانه برداشت قایم کردپشت مبل هامی انداخت. برایش بیسکوییت خریده بودم.بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت.شوخی وجدی گفت:"چه خبره این همه لباس ووسایل وخوراکی؟به خدافرداهمکارهای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن.اون وقت من بایدباچمدان وعینک دودی برم بهم بخندن.من باچمدان نمیرم!وسایلم روداخل ساک بچین."فقط یک ساک داشت؛آن هم برای باشگاه کاراته اش بود. گفتم:"ساک به این کوچکی،چطوراین همه وسایل روتوش جاکنم؟!"بالاخره مجابم کردکه بیخیال چمدان شوم.بااین که ساک خیلی جمع وجوربود،همه ی وسایل راچیدم الاهمان بیسکوییت ها.بین همه ی وسایلی که گذاشته بودم،فقط ازقرآن جیبی خوشش آمد؛قرآن کوچکی که همراه بامعنی بود.گفت:"این قرآن به همه ی وسایلی که چیدی،می ارزه." شماره ی تماس خودم،پدرومادرش وپدرم راداخل یک کاغذنوشتم وبین وسایل گذاشتم تااگرنیازشد،خودش باهمکارانش بامادرارتباط باشند. برایش یک مسواک جدیدقرمزرنگ گذاشتم.میخواست مسواک سبزرنگ قبلی راداخل سطل آشغال بیندازد.ازدستش گرفتم وگفتم:"بذاریادگاری بمونه!"من رانگاه کردولبخندزد.انگاریک چیزهایی هم به دل حمیدوهم به دل من برات شده بود..ساک راکه چیدم،برایش حنادرست کردم.گفتم:"حمید!من نمیدونم توکی میری وچه موقعی عملیات داری. میخوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنامیذاشتن،امشب برات حنابندون بگیرم."باتعجب ازمن پرسید:"حنابرای چی؟"گفتم:"اگران شاءا...سالم برگشتی که هیچ،ولی اگرقسمت این بودشهیدبشی،من الان خودم برات حنابندون میگیرم که فردای شهادت بشه روزعروسیت.روزخوشبختی وعاقبت به خیری توبهترین روزبرای هردوتامونه." روی مبل،کناربخاری سمت چپ ویترین داخل پذیرایی نشست.پارچه سفیدی رویش انداختم،روزنامه زیرپاهایش گذاشتم،نیت کردم وروی موها،محاسن وپاهایش حناگذاشتم.درهمان حالت که حناروی سرش بود،دوربین موبایلم راروشن کردم وگفتم:"حمیدصحبت کن.برای من،برای پدرومادرهامون." ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 80 گفت:"نمیتونم زحمات پدرومادرم روجبران کنم."دنبال جمله میگشت. به شوخی گفتم:"حمیدیک دقیقه بیشتروقت نداری.زودباش." ادامه داد:"پدرومادرشماهم که خیلی به من لطف کردن.بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رودراختیارمن گذاشتن.خودتوهم که عزیزدل مایی.فعلا علی الحساب میذارمت امانت پیش پدرومادرت تابرم وبرگردم ان شاءا...." این اواخرهمیشه میگفت:"ازدایی خجالت میکشم.چون هرماموریتی میشه توبایدبری اونجا.الان میگن این عروس شده،ولی همش خونه ی پدرشه" بعدازثبت لحظات حنابندان،روسری سرکردم ودوتایی کلی باهم عکس سلفی گرفتیم.به من گفت:"فرزانه!اگربرنگشتم خاطراتمون روحتمایه جایی ثبت کن." انگارچیزهایی هم به دل حمیدهم به دل من برات شده بود.گفتم:"نمیدونم.شایداین کارروکردم،ولی واقعاحوصله ی نوشتن ندارم" وقتی دیدحس وحال نوشتن ندارم،نگاهش راسمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداندوگفت:"توی همین کاست هاضبط کن."این نوارهای کاست خالی راحمیددردوره ی راهنمایی برای مسابقات شعرجایزه گرفته بود. ناخودآگاه مداحی"حاج محمودکریمی"که آن روزهاروی زبانم افتاده بودرازیرلب زمزمه کردم. همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب سلام ا...علیهاازامام حسین علیه السلام است:"کجامیخوای بری؟چرامنونمیبری؟این دم آخری،چقدرشبیه مادری.."همین مداحی راباکمی تغییرات برای حمیدخواندم:"حمید!کجامیخوای بری؟حمید!نمیشه که نری؟حمید!منم باخودت ببر،حمید!چقدرشبیه مادری!" ساعت یازده شب باهمکارش رفتندواکسن آنفولانزابزنند.وقتی برگشت همه چیزراباهم هماهنگ کردیم.شانزده هزارتومان برای پول شهریه بایدبه حساب دانشگاهش میریختم.ازواحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحدمانده بود.این سه واحدراقبلابرداشته بود،ولی به خاطرماموریت نتوانسته بودبخواند. بعضی ازدوستانش گفته بودند:"چون ماموریت بودی ونرسیدی بخونی بهت تقلب میرسونیم."،ولی حمیدقبول نکرده بود اعتقادداشت چون این مدرک می تواندروی حقوقش اثربگذاردبایدهمه ی درس هایش راباتلاش خودش قبول شودتاحقوقش شبهه ناک نباشد. قرارشدهزینه ی شهریه راواریزکنم تاوقتی حمیدبرگشت بتواندامتحان بدهدودرسش راتمام کند. هشتادهزارتومان ازپول سپاه دست حمیدمانده بود. سفارش کردکه حتمادست پدرم برسانم تابه سپاه برگرداند.درموردخانه ی سازمانی هم که قراربودبه مابدهند،ازحمیدپرسیدم،"اگه تاتوبرگشتی خونه روتحویل دادن چه کنیم؟"گفت:"بعیدمیدونم خونه روتااون موقع تحویل بدن.اگه تحویل دادن شمافقط وسایل روببرید.خودم وقتی برگشتم خونه رورنگ میزنم. بعدباهم وسایل رومی چینیم."ازذوق خانه ی جدید،ازچندهفته قبل کلی اسکاج وموادشوینده گرفته بودم که برویم خانه ی سازمانی؛غافل ازاین که این خانه،آخرین خانه ی زمینی مشترک من وحمیدبود! ساعت دوازده بودکه خوابید.چون ساعت پنج بایدبه پادگان میرسید،گوشی راروی ساعت چهاروبیست دقیقه تنظیم کردم. حمیدراحت خوابید،ولی من اصلانتوانستم بخوابم.باهمان نورکم ماه که ازپنجره می تابیدبه صورتش خیره شدم ودرسکوت کامل کلی گریه کردم.متکاخیس شده بود.اصلایکجابندنمیشدم.دورتادوراتاق راه میرفتم وذکرمیگفتم.دوباره کنارحمید می نشستم.دنبال یک سری فرضیات برای نرفتنش میگشتم.منطق واحساسم حسابی بینشان شکرآب شده بود. پیش خودم گفتم شایدوقتی بلندشددل دردبگیردیاپایش پیچ بخورد،ولی ته دلم راضی نبودم یک موازسرش کم بشودیادردی رابخواهدتحمل کند.به خودم تلقین میکردم که ان شاءا...این بارهم مثل همه ی ماموریت هاسالم برمی گردد. یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم تخم مرغ بارب که خیلی دوست داشت همراه بامعجون عسل ودارچین وپودرسنجد. گفتم:"حمید!بشین بخورتادیرنشده."نمی توانستم یک جابندباشم. میترسیدم چشم درچشم شویم ودوباره دلش راباگریه هایم بلرزانم. سرسفره که نشست،گفت:"آخرین صبحانه روبامن نمیخوری؟!"دلم خیلی گرفت.گوشم حرفش راشنیده بود،امامغزم انکارمیکرد.آشپزخانه دورسرم می چرخید.با بغض گفتم:"چرااین طورمیگی؟مگه اولین باره میری ماموریت؟! "گفت:"کاش میشدصداتوضبط می کردم باخودم می بردم که دلم کمترتنگت بشه."گفتم:"قرارگذاشتیم هرکجاکه تونستی زنگ بزنی.من هرروزمنتظرتماست می مونم." کنارش نشستم.خودش لقمه درست میکردوبه من میداد. برق خاصی درنگاهش بود.گفتم:"حمید!به حرم حضرت زینب سلام ا...علیهارسیدی،من روویژه دعاکن."گفت:"چشم عزیزم.اونجاکه برسم حتمابه خانوم میگم که همسرم خیلی همراهم بود.میگم که فرزانه پای زندگی وایستادتامن بتونم پای اسلام واعتقاداتم بایستم. میگم وقتهایی که چشمات خیس بودومیپرسیدم چراگریه کردی،حرفی نمیزدی،دورازچشم من گریه میکردی که اراده ی من ضعیف نشه ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 81 همکارش تماس گرفت که سرکوچه منتظراست.سریع حاضرشد.یک لباس سفیدباراه راه آبی،همراه کاپشن مشکی وشلوارطوسی تنش کرده بود.دوست داشتم بیشترازهمیشه روی حاضرشدنش وقت بگذاردتابیشترتماشایش کنم،ولی شوق حمیدبرای رفتن بیشترازشوق ماندن بود. باهرجان کندنی که بودکناردرخروجی برایش قرآن گرفتم تاراهی اش کنم.لحظه ی آخرگفتم:"کاش میشدباخودت گوشی ببری.حمیدتوروبه همون حضرت زینب سلام ا...علیهامن روازخودت بی خبرنذار.هرکجاتونستی تماس بگیر." گفت:"هرکجاجورباشه حتمابهت زنگ میزنم.فقط یه چیزی.ازسوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟اونجابقیه هم کنارم هستن.اگه صدای من روبشنون ازخجالت آب میشم." به یادزندگی نامه وخاطراتی که ازشهداخوانده بودم افتادم. بعضی هایشان برای همچنین موقعیت هایی باهمسرشان رمزمی گذاشتند.به حمیدگفتم:"پشت گوشی به جای دوستت دارم بگویادت باشه!من منظورت رومی فهمم." ازپیشنهادم خوشش آمد.پله هاراکه پایین میرفت برایم دست تکان میدادوبلندبلندگفت:"یادت باشه!یادت باشه!" لبخندی زدم وگفتم:"یادم هست!یادم هست!" اجازه ندادتادم دربروم.رفتم پشت پنجره ی پاگردطبقه ی اول.پشت سرش آب ریختم.تاسرکوچه برسددو،سه باربرگشت وخداخافظی کرد. ازبچگی خاطره ی خوبی ازخداحافظی های داخل کوچه نداشتم.روزهایی که پدرم برای ماموریت بااشک ماراپیش مادرمان میگذاشت وبه سمت کردستان میرفت،من وعلی گریه کنان دنبال ماشین سپاه میدویدیم.دل کندن ازپدرهربارسخت ترمیشد. وحالادوباره خداحافظی،دوباره کوچه واین بارحمید! بادست اشاره میکردکه داخل بروم،ولی دلم نمی آمد. درسرم صدای فریادم رامیشنیدم که دادمیزد:"حمید!آهسته تر.چرااین قدرباعجله داری میری؟بذاریه دل سیرنگاهت کنم؟!"ولی این هافقط فریادهای ذهنم بود.چیزی که حمیدمیدیدفقط نگاهم بودکه تک تک قدم هایش راتاسرکوچه دنبال میکرد.پاهایش محکم وبااراده قدم برمیداشت.پاهایی که دیگرهیچوقت قسمت نشدراه رفتنشان راببینم. خودم راازپله هابالاکشیدم وداخل خانه ای شدم که همه چیزش حمیدراصدامیکرد. گویی درودیواراین خانه دلگیرترازهمیشه شده بود خانه ای که تاحمیدبودباهمه ی کوچکی اش دنیادنیامحبت ومهربانی داشت،ولی حالاشبیه قفسی شده بودکه نمیتوانستم به تنهایی آن راتحمل کنم.نفس کشیدن برایم سخت بود خانه به آن باصفایی بعدازرفتن حمیدبرایم تنگ وتاریک شده بود. اذان که شدسرسجاده خیلی گریه کردم.بعدازنمازقرآن رابازکردم تاباخواندن آیاتش آرام بگیرم.نیت کردم واستخاره زدم.همان آیه ی معروف آمدکه:"ماشماراباجان هاواموال می آزماییم،پس صبرپیشه کنید..."باخواندن این آیات کمی آرام ترشدم. باهمه ی وجودازخداخواستم مرادربزرگترین امتحان زندگی ام روسفیدکند. سجاده راکه جمع کردم.چشمم به مهرهایی افتادکه حمیدروی اپن گذاشته بود.به آنهادست نزدم.باخودم گفتم:"خودحمیدهروقت برگشت،مهرهاروبرمیداره."هرچیزی راکه دست زده بود،آویزان کرده بودویاجایی گذاشته بود،همان طوردست نخورده گذاشتم بماند. صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم راجمع کنم قدارشدظهردنبالم بیاید. خانه راتمیزکردم،ظرفهاراشستم،کل اتاق هارا جاروبرقی کشیدم وروی مبل هاراملافه ی سفیدانداختم.موقعی که داشتم برای شصت روزلباسهاوکتابهایم راجمع میکردم،خیلی اتفاقی دفتریادداشت حمیدرادیدم.یک شعربرای پوتینش گفته بودبااین مضمون که پوتینش یاری نکرده تاآخرراه رابرود.آن روزفکرش راهم نمیتوانستم بکنم که چندروزبعدچه برسرهمین پوتین وپاهای حمیدخواهدآمد. ساعت یک بودکه زنگ خانه به صدادرآمد.پدرم بالانیامد.طاقت دیدن خانه ی بدون حمیدرانداشت.کتابهاووسایلم راداخل پاگردجمع کردم.وقتی میخواستم درراببندم،نگاهم دورتادورخانه چرخید.برای آخرین بارخانه رانگاه کردم.دسته گلی که حمیدبرای تولدم گرفته بودروی طاقچه نمایان بود.مهرهای نمازکه روی اپن گذاشته بود.قرآنی که دیشب خوانده وگوشه ی میزگذاشته بود.گوشه گوشه ی این خانه برایم تداعی کننده ی خاطرات همراهی باحمیدبود.درراروی تمام این خاطرات بستم به این امیدکه حمیدخیلی زودازسوریه برگرددوباهم این دررابرای ساختن خاطرات جدیدبازکنیم. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 82 وسایلم رابرداشتم وپایین رفتم.حاج خانم کشاورزباگریه به جان حمیددعامیکرد.گفت:"مامان فرزانه!مراقب خودت باش. ان شاءا...پسرم صحیح وسالم برمیگرده.دلمون براتون تنگ میشه.زودبرگردید."باحاج خانم خداحافظی کردم.پدرم سرش راروی فرمان گذاشته بود.وسایل راروی صندلی عقب گذاشتم وسوارشدم.سرش راکه بلندکرد،اشکهایش جاری شد.طول مسیرهم من،هم باباگریه کردیم. شرایط روحی خوبی نداشتم. حمیدباخودش گوشی نبرده بود.دستم به جایی بندنبودکه بتوانم خبری بگیرم.علی وفاطمه مثل پروانه دورمن می گشتندتاتنهانباشم.دلداریم میدادندتاکمترگریه کنم.بی خبری بلای جانم شده بود.ساعت نه شب به باباگفتم:"تماس بگیریدبپرسیداین هاچی شدن؟رفتن یاپروازشون دوباره کنسل شده."بابازنگ زدوبعدازپرس وجومتوجه شدیم ساعت شش غروب حمیدو هم رزمانش به سوریه رسیده اند. آن روزگذشت ومن خبری ازحمیدنداشتم.چشمم به صفحه ی گوشی خشک شده بود.دلم راخوش کرده بودم که شایدحمیدکه به سوریه برسد،بامن تماس می گیرد،اماهیچ خبری نشد.خوابم نمی بردواشک راه نفس کشیدنم رابسته بود.انگاردل تنگی شبهابیشتربه سراغ آدم می آیدوراه گلورامی فشارد. دعاکردم خوابش رانبینم.میدانستم اگرخواب حمیدراببینم بیشتردلتنگش میشوم. روزجمعه مادرش آش پشت پاپخته بود.یک قابلمه هم برای مافرستاد.برای تشکرباخانه ی عمه تماس گرفتم.پدرشوهرم گوشی رابرداشت.بعدازسلام واحوال پرسی ازحمیدپرسید.گفتم:"دیروزساعت شش رسیدن سوریه،ولی هنوزخودش زنگ نزده."گفت:" ان شاءا...که چیزی نمیشه.من ازحمیدقول گرفتم سالم برگرده.توهم نگران نباش.به ماسربزن. مادرحمیدیک کم بی تابی میکنه."بعدهم گوشی رادادبه عمه.ازهمان سلام اول به راحتی میشددل تنگی راازصدایش حس کرد.بعدازکمی صحبت،ازاین که نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم،چون واقعااوضاع روحی خوبی نداشتم. عمه حال مراخوب می فهمید،چون پدرشوهرم ازرزمندگان دفاع مقدس بود.بارهاعمه درموقعیتی شبیه به شرایط من قرارگرفته بود.برای همین خوب میدانست که دوری یک زن ازشوهرچقدرمی تواندسخت باشد. حوالی ساعت یازده صبح بود.داشتم پله هارا جارومیکردم که تلفن زنگ خورد.پله هارا دوتایکی کردم. سریع آمدم پای گوشی.پیش شماره های سوریه رامیدانستم؛چون قبلارفقای حمیدازسوریه زنگ زده بودند.تاشماره رادیدم فهمیدم خودحمیداست.گوشی راکه برداشتم باشنیدن صدای حمیدخیالم راحت شدکه صحیح وسالم رسیده اند. بعدازاحوالپرسی ،گفتم:"چراازدیروزمن روبی خبرگذاشتی؟ازیکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی.نگرانت شدم."گفت:"شرمنده فرزانه جان.جورنشدازکسی گوشی بگیرم."پرسیدم:"حرم رفتید؟هروقت رفتیدحتمامن رودعاکن.نایب الزیاره همه باش."گفت:"هنوزحرم نرفتیم.هروقت رفتیم حتمایادت میکنم.اینجاهمه چی خوبه.نگران نباشید. "نمی شدزیادصحبت کنیم.مشخص بودبقیه هم داخل صف هستندکه تماس بگیرند.صداخیلی باتاخیرمی رفت.آخرین حرفم این شدکه من رابی خبرنگذاردوهروقت شدتماس بگیرد. همان روزساعت هفت شب دوباره تماس گرفت.علی به شوخی خندیدوگفت:"حمیداونقدرفرزانه رودوست داره،فکرکنم همون موقع که گوشی روقطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه." باچشم غره بهش فهماندم که به خاطرخواهش من دوباره تماس گرفته است. این بارمفصل تر صحبت کردیم.وقتی صدایش رامی شنیدم دوست داشتم ساعت هاباهم صحبت کنیم.اکثرسوالاتم رایاجواب نمیداد،یابایک پاسخ کلی ازکنارش ردمیشد.به خوبی احساس میکردم که حمیدنمی تواندخیلی ازجزییات رابرایم تعریف کند.من تشنه ی شنیدن بودم،ولی شرایط جوری نبودکه حمیدبخواهدهمه چیزراازپشت گوشی برایم بگوید. وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد،مثل اسپندروی آتش داخل خانه ازاین طرف به آن طرف می رفتم روزیکشنبه بودکه بی صبرانه منتظرتماسش بودم.گوشی رازمین نمی گذاشتم.مادرم که حال من رادیدخنده اش گرفت.گفت:"یادروزهایی افتادم که پدرت میرفت ماموریت ومن همین حال روداشتم." لبخندی زدم وگفتم:"من وعلی هم که شلوغ کار.شمادست تنهاحسابی اذیت میشدی." انگارهمین دیروزباشد.نفسی کشیدوگفت:"آره!توکه خیلی شیطنت داشتی. وقتی بچه بودی ازدیوارراست بالامیرفتی.حیاطی که مستاجربودیم پله داشت.ازپله هامیرفتی روی دیوار.اونقدرگریه میکردم وخودم رومیزدم که نگو.میگفتم توروخدابیاپایین فرزانه.اگه بیفتی من نمیدونم جواب پدرت روچی بدم وقتی هم که دست وپاهات زخم برمیداشت،زودمیرفتم دنبال پانسمان.بابات که می اومدمیفرستادمت زیرپتوکه زخم روی پوستت رونبینه،چون روی توخیلی حساس بود." گرم صحبت بودیم که حمیدتماس گرفت. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 83 بعدازپرسیدن حالم خبردادامروزبه حرم حضرت زینب سلام ا...علیهاوحرم حضرت رقیه سلام ا...علیهارفته اند. چندباری تاکیدکردحتمادعاکنم تادفعه بعدباهم برویم.رمزمان فراموشش نشده بود.هربارتماس میگرفت،مرتب میگفت:"خانوم،یادت باشه!"من هم میگفتم:"من هم دوستت دارم.من هم یادم هست."وقت هایی که میگفت دوستت دارم،می فهمیدم اطرافش کسی نیست.بدون رمزحرف می زند. روزسه شنبه برای این که حال عمه وپدرحمیدراجویاشوم ازدانشگاه به آنجارفتم.وقتی رسیدم پدرحمیدچنان باشکستگی وغربت جواب سلامم رادادکه احساس کردم دوری حمیدچندسال پیرش کرده است.غم ازچشمانش می بارید. این که می گویندمادرها شبیه مدادوپدرهاشبیه خودکارهستنددرحالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود کوچک شدن مدادوتمام شدنش همیشه به چشم می آید،ولی خودکاریک دفعه بی خبرتمام می شود.اشک وسوزمادرراهمه می بینند،ولی شکستگی وغربت پدرهاراکسی نمی بیند! یک ساعتی نگذشته بودکه صدای تلفن بلندشد. تاصفحه رانگاه کردم،دیدم حمیدتماس گرفته است.ازهیجان چندبارگفتم حمیدزنگ زده!هم به گوشی من،هم باخانه ی پدرم وهم باخانه ی پدرش تماس می گرفت.سعی میکردآنهاراهم بی خبرنگذارد.آنجااولین باری بودکه پشت گوشی گریه کردم. نتوانستم صحبت کنم.گوشی رابه پدرحمیددادم تاباهم صحبت کنند. آخرسرگفته بودگوشی رابدهیدفرزانه ببینم چراگریه کرده.گوشی راکه گرفتم،گفت:"چراگریه کردی؟چیزی شده؟تواگرگریه کنی من اینجانمیتونم تمرکزکنم." گفتم:"دلم برات تنگ شده.دلم براخونه ی خودمون تنگ شده،ولی جرات نمیکنم بدون توبرم.زودبرگردحمید."فقط پنج روزبودکه رفته بود،ولی تحمل این دوری برایم خیلی سخت بود.کلی داخل حیاط گریه کردم.عمه هم بادیدن حال من پابه پایم گریه میکرد.بعدازبرگشت تصمیم گرفتم تاچندروزخانه ی عمه نروم؛چون وقتی میرفتم هم من وهم عمه حالمان بدمیشد. آن روزبازهم تماس گرفت. نگرانم شده بود میدانستم سری قبل که گریه کردم حال حمیدپشت گوشی خراب شده است.صدای گریه ی من راکه می شنیدبه هم میریخت.ازآن به بعدباخودم عهدکردم هربارکه تماس گرفت خودم راعادی جلوه بدهم.پشت گوشی بخندم وبااوشوخی کنم شب بامادرم مشغول شستن ظرفهابودیم که خانم آقابهرام،رفیق حمید،زنگ زدوجویای حالم شد.به من گفت:"خوبی عزیزم؟نگران نباش.حمیدقسمت مخابراته. ان شاءا...چیزی نمیشه.صحیح وسالم برمیگردن." چهارشنبه که زنگ زده بود،وسط ظهربود. رفتارمان شبیه کسانی شده بودکه تازه نامزدکرده باشند.به حدی غرق صحبت میشدیم که زمان ازدستمان درمیرفت.اکثراوقات صحبتمان به یک ربع نمیرسید،ولی همان چنددقیقه برای ماحکم نفس کشیدن راداشت.دوست داشتم فقط حمیدحرف بزندومن بشنوم.همیشه میگفت همه چیزخوب است،درحالی که میدانستم این طورهاکه میگویدنیست. یادآوری کردکه حتماهشتادهزارتومان امانتی که به من داده بودراپیگیرباشم. به کل فراموش کرده بودم وقتی به حمیدگفتم،خندیدوگفت:"ببین ماوصیت هاو سفارش هامون روبه کی سپردیم.چرااین همه حواس پرتی دختر؟حتماپول سپاه روببریدبدید."من هم گفتم:"چشم آقا.نزن!حالاوسط ظهرزنگ زدی،ناهارخوردی؟"گفت:"نه،هنوزنخوردم.بقیه رفتن برای ناهار،من اومدم به توزنگ بزنم.رفیقم میگه حاجی چه خبرته؟یکسره زنگ میزنی خونه. بعضیاکه زنگ میزنن دودقیقه صحبت میکنن،ولی تونیم ساعت پای تلفنی!" ازهفته ی دوم به بعد،هرشب خواب حمیدرامیدیدم؛همه هم تقریباتکراری.خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه ی مادربزرگم پارک شده.پدرم ازماشین پیاده شد،دست من راگرفت وگفت:"فرزانه!حمیدبرگشته.میخوادتورو سورپرایزکنه."من داخل خواب ازبرگشتنش تعجب کردم،چون ده روزبیشترنبودکه رفته بود.شب بعدهم خواب دیدم حمیدبرگشته است. باخوشحالی به من می گوید:"برویم تولدنرگس،دخترسعید."حالامن داخل خواب گله میکردم که چرازودترنگفتی کادوبگیریم! وقتی حمیدتماس گرفت،خوابهارابرایش تعریف کردم.گفت:"نه باباخبری نیست.حالاحالاهامنتظرمن نباش.مگه عملیات داشته باشیم،شهیدبشم،اون موقع زودبرگردم."گفتم:"خب من توی خواب همین ها رودیدم که توبرگشتی وداریم زندگیمون رومیکنیم. "زدبه فازشوخی وگفت:"توخواب دیگه ای بلدنیستی ببینی؟انگارهوس کردی من روشهیدکنی،حلوای من هم نوش جان کنی."گفتم:"من چه کارکنم.توخودت بایه سناریوی تکراری میای به خواب من.بشین یه برنامه ی جدیدبریز.امشب متفاوت بیابه خوابم!" این هارامیگفتم ومیخندید.تمام سعی ام این بودکه وقتی زنگ میزندبه اوروحیه بدهم.برای همین به من میگفت:"بعضی ازدوستهام که زنگ میزنن،خانم هاشون گریه میکنن وروحیشون خراب میشه،ولی من هروقت به توزنگ میزنم حالم خوب میشه." ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 84 تماس که تمام شد،مثل هرشب برایش صدقه کنارگذاشتم،آیت الکرسی خواندم وسمت سوریه فوت کردم. یکشنبه سواراتوبوس همگانی بودم.گوشی راکه ازکیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمیددوبارتماس گرفته است. کاردمیزدی خونم درنمی آمد.ازخودم حرصم گرفته بودکه چرامتوجه تماسش نشدم.گوشی رادستم نگه داشتم.چشم هایم روی صفحه ی موبایل قفل شده بودوهیچ چیزدیگری نمیدید.حتی پلک نمیزدم تااگرحمیدتماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم. میدانستم دوباره تماس میگیرد ازصحبتهای دوستانم چیزی متوجه نمیشدم تمام حواسم به حمیدبود.چنددقیقه ای نگذشته بودکه تماس گرفت.احوال پرسی کردیم.صدایش خیلی باتاخیروضعیف می رسید.داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود.همهمه ی اطراف وصدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمیدراراحت بشنوم.بادستم یکی ازگوشهایم راگرفته وبادست دیگرم موبایل رامحکم به گوشم چسبانده بودم.نمیخواستم حتی یک کلمه ازحرفهایش راازدست بدهم.پرسید:"کجایی؟چراجواب نمیدی؟نگرانت شدم ."گفتم:"شرمنده حمیدجان.سرکلاس درس بودم.الانم داخل اتوبوسم ورسیدم فلکه ی سوم کوثر.اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم.دوستان سلام میرسونن."صدای من هم خوب نمیرسید.گفت:"اگه شددوساعت دیگه تماس میگیرم.اگه هم نشدتاچندروزمنتظرتماسم نباش." تاساعت یازده شب منتظرماندم.تماس نگرفت.دوشنبه هم زنگ نزد.سه شنبه هم خبری نشد.کارم شده بودگریه کردن.تاحالانشده بودسه روزپشت سرهم تماس نگرفته باشد.ازروزی که رفته بودگوشی راازخودم جدانمیکردم. حتی داخل کیف یاجیبم نمیگذاشتم.میترسیدم یک وقت حمیدتماس بگیردومتوجه نشوم.شده بودم مثل"الفت خانوم"؛مادرقصه ی"شیار143"که رادیوراازخودش جدانمیکرد برای من گوشی حکم یک خبرتازه ازحمیدراداشت. چهارشنبه چهارم آذرماه،دقیقاساعت چهاروسی وهشت دقیقه بالاخره زنگ زد.باورم نمیشدکه شماره ی سوریه است.ازخوشحالی زبانم بندآمده بود.گلایه کردم که چراتماس نگرفته. گفتم:"نمیخوادتماس بگیری طولانی صحبت کنی.فقط یه تماس بگیر،سلام بده.صداتوبشنوم ازنگرانی دربیام کافیه من رواین همه منتظرنذار." گفت:"فرزانه!به خداجورنیست تماس بگیرم. شایدتایه هفته اصلانشه تماس بگیرم." گفتم:"نه...توروخدانگو!من طاقت ندارم.هرجورشده هردو،سه روزیه تماس بگیر.زنگ نزنی نصفه عمرمیشم،دلم هزارجامیره."پرسیدم:"هواچه جوریه.سرمااذیتت نمیکنه؟" گفت:"شبهاخیلی سرده،روزهاخیلی گرم.اینجاشش ماهش بهاره،شش ماهش پاییز.آب وهوامدیترانه ایه.شبیه اروپاست." من هم شوخی کردم وگفتم:"آقای اروپایی!آقای مدیترانه ای! دخترشرقی منتظرشماست.زودزودزنگ بزن."پشت گوشی خندید.پرسیدم:"حمید!کی برمیگردی؟'گفت:"فرزانه!مطمین باش زیرچهل روزبرنمیگردم.فعلامنتظرم نباش.هرکسی حالم روپرسید،بگوحالش خوبه.سلام من روبه همه برسون."گفتم:"من منتظرم هروقت شدتماس بگیر!"گفت:"شایدچهار،پنج روزنتونم تماس بگیرم." همان شب عمه باحسن آقاوخانمش برای شب نشینی به خانه ی ماآمدند.قبل ازاینکه مهمانها بیایند،روسری مشکی سرکرده بودم.مادرم تاروسری رادید،گفت:"شوهرت راه دوررفته.خوب نیست روسری سیاه سرکنی.بروعوض کن." ازروزی که حمیدرفته بود،حسن آقاراندیده بودم.میدانستم ازدست حمیدخیلی ناراحت شده است. حسن آقاخودش پاسداربودوسابقه ی خدمتش ازحمیدبیشتربود.موقع اعزام باهم بحثشان شده بودکه کدام یکی بروندسوریه قانون گذاشته بودندازهرخانواده فقط یک نفرمیتوانست برود کاربه جاهای باریک کشیده بود،تاآن جاکه موقع خداحافظی همه ی خواهروبرادرهای حمیدبودند،ولی حسن آقانیامده بود.حمیدتلفنی بااوخداحافظی کرد به برادرش گفته بود:"داداش!شمابچه داری،بمون.من میرم.سری بعدکه اعزام داشتیم،شمابرو."کل مدت شب نشینی،حسن آقایاساکت بودیابانگرانی ازحمیدمیپرسید. گفتم که همین امروزصحبت کردیم.باافسوس گفت:"کاش من به جای حمیدمیرفتم.خیلی نگران حالشم.حالاتش روزهای آخرخیلی عجیب بود.انگارمدتهامنتظراین سفربود.خوش به حالش که الان مدافع حرم شده." مهمانی که تمام شد،موقع رفتن،حسن آقاگفت:"به داداش بگیدبه من زنگ بزنه.من بخشیدمش."گفتم:"حمیدکه شماره ی شمارونداره،ولی تماس گرفت،چشم.میگم بهشون باشماتماس بگیرن. "خیالم راحت شدکه اگرناراحتی ای هم بوده،ازبین رفته است.حمیدموقع رفتن فکرش درگیراین ماجرابود دوست نداشت ازخودش ناراحتی به جابگذارد. آن شب خیلی آسوده خوابیدم،چون چندساعتی نمیگذشت که باحمیدصحبت کرده بودم پیش خودم گفتم امشب راهمان خط عقب می مانند. قرارباشدعملیات داشته باشند،فرداجلومیروند.ساعت حدودیک شب بودکه خواب عجیبی دیدم. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 85 حمیدبرایم یک جعبه ی قیمتی پرازانگشترآورده بود،هرکدام یک مدل.یکی الماس،یکی زمرد،یکی یاقوت.گفتم:"حمید!این هاخیلی قشنگه،ولی بخوام هرده تاانگشتموانگشتربندازم زشت میشه. "گفت:"همه ی این انگشترهاروبنداز.میخوایم بریم عروسی.".صبح که بیدارشدم خوابم رابرای مادرم تعریف کردم.گفت:"شایدبارداری.بچه هم دختره که خواب طلادیدی."ازاین تعابیری که معمولاخانمهادارند.امادقیقاهمان ساعتی که من خواب دیدم،همه چیزتمام شده بود!گویی حمیدمنتظربودآخرین نگرانی اش رفع بشود.رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود،بلیط یک پروازبی پایان بود. پنجشنبه پنجم آذر،آزمون صحیفه ی سجادیه داشتم.بایدبه دانشگاه بین المللی امام خمینی قدس سره میرفتم.تانزدیکی ساعت یک مشغول مرورجزوه بودم.بعدازآزمون،ازدانشگاه تاخانه راپیاده آمدم.میخواستم درخلوت خودم باشم وبادسردآذرماه،سوزآتش فراقی که به جانم افتاده بودراسردکند. هنوزنرسیده بودم نمازم رابخوانم.پیش خودم میگفتم الان اگرحمیدبودکلی دعوامیکردکه چرانمازم دیرشده است.به نمازاول وقت خیلی اهمیت میداد.هروقت اذان میگفت تاکیدمیکردکه نمازدیرنشود.خودش می آمدسجاده ام راآماده میکرد.چون فرشهای مانوارهای ابریشم داشت،حتماسجاده پهن میکردیاباجانمازروی موکت نمازمیخواند. به خانه که رسیدم اول نمازم راخواندم وبعدازخوردن ناهار،کنارشومینه درازکشیدم.دم به دقیقه افرادمختلف باگوشی باباتماس میگرفتند. باباخیلی آرام صحبت میکرد.همان طورکه درازکشیده بودم،دلم هزارراه رفت.نیم نگاهی به پدرم می انداختم وبی صداگریه میکردم.دلم طاقت نیاورد.پیش مادرم رفتم وپرسیدم:"برای چی این همه زنگ میزنن؟خبری شده مگه؟"مادرم گفت:"خبرندارم.نگران نباش.چیزخاصی نیست."امااین زنگ زدن هاخیلی نگرانم میکرد.آن شب باباکلی برایمان خاطره تعریف کرد؛ ازعروسی شان،ازاوایل زندگی،ازبه دنیاآمدن ما.گفت:"وقتی کلاس اول بودی ماموریت های کردستان من هم تموم شدواومدم قزوین.توکه ازدیوارراست بالامیرفتی،یهوساکت وآروم شدی!موهات بلندبود،امامامانت میگفت مگه میخواددرخت انگوربیاره.بذاربعداوقتی عروس شدی،موهات روبلندکن.کلاس سوم که شدی،برعکس همه ی دختراکه توی این سن عاشق موی بلندولباسای پف دارچین چینی هستن،تودوست داشتی چادرسرکنی.مامیگفتیم توبچه ای،نمیتونی چادرروجمع کنی،تااینکه رفتیم مشهد. خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شده.بهتره براش چادربخریدباچادربیادداخل حرم.خیلی خوشحال شدی.وقتی رفتیم داخل مغازه،یه چادرعربی ساتن که دورآستینش گیپورداشت روانتخاب کردی.این طوری شدکه ازحرم امام رضاعلیه السلام به بعدچادرسرکردی." پدرم درست میگفت.من ازبچگی عاشق چادربودم.البته ازهفت سالگی مقنعه وروسری سرمیکردم،ولی چادرمشکی شده بودآرزوی بچگی های من که درسفرمشهدبه آن رسیدم. خاطرات قدیم که زنده شد،مادرم هم ازبچگی حمیدتعریف کرد:"حمیدهمیشه میگفت دوست دارم عابدزاده بشم.به فوتبال علاقه داشت.کارش این بودکه توی کوچه بابچه های محل وبرادرهاش فوتبال بازی میکردیابالاستیکهای کهنه تکل بازی میکردن.لاستیک راتوی کوچه باچوب میزدوبعددنبالش می دوید." روزجمعه هم تماس های پرتکرارباگوشی پدرم ادامه داشت.دلم گواهی بدمیداد.بین همه ی این نگرانی ها،آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بودرابرایم تعریف کرد.گفت:"دیشب خواب حمیدرودیدم.بالباس نظامی بود.به من گفت:فاطمه خانم!بروبه فرزانه بگومن برگشتم. چندباری رفتم به خوابش،ولی باورنکرده.شمابروبگومن برگشتم." این خواب راکه تعریف کردبنددلم پاره شد. همه ی آرامشم راازدست دادم.بیشترازهمیشه صدقه انداختم.حالم خیلی بدشده بود.هرکاری میکردم نمیتوانستم معنی این خواب خواهرم رابه چیزی جزشهادتش تعبییرکنم قرآن رابازکردم.آیه ی هفده سوره ی انفال آمد:"ومامومنان رابه پیامدی خوش می آزماییم ."تامعنی آیه راخواندم،روی زمین نشستم.قلبم تندمیزد.گفتم بدبخت شدم.حتمایک چیزی شده.آن شب تولدپسردایی کوچکم دعوت بودیم.به جای خوشی های تولد،تمام حواسم به گوشی بود.دوروزبودکه حمیدتماس نگرفته بود! شنبه صبح بااین که اصلاحال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم. گوشی راگذاشته بودم جلوی دستم که اگرحمیدزنگ زد،سریع جواب بدهم.قبل ازاین که حمیدسوریه باشد،همه میدانستندداخل کلاس گوشی راخاموش میکنم،ولی این مدت سرکلاس گوشی همیشه روشن بود.ازچهارشنبه ای که زنگ زده بودسه روزگذشته بود.گفته بودبعدازسه یاچهارروزتماس میگیرد. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 86 به جای تماس حمید،پیامک های مشکوک شروع شد.اول خانم آقاسعیدپیام دادکه:"باحمیدصحبت کردی؟حالش چطوره؟"جواب دادم:"آره!سه روزپیش باهاش صحبت کردم.حالش خوب بود.به همه سلام رسوند."بلافاصله خانم آقامیثم،همکارودوست صمیمی حمید،پیام داد.پرسید:"حمیدآقاحالشون خوبه؟"سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمیدبشوند.کم کم داشتم دیوانه میشدم. ساعت نه ونیم تازه کلاسمان تمام شده بود.آنتراک بین دوکلاس بودکه بابازنگ زد.وقتی پرسیدکدام دانشکده هستم،آدرس دادم.پیش خودم گفتم حتماآمده دانشگاه،کاری داشته وموقع رفتن میخواهدهمدیگرراببینیم.ازمن خواست جلوی دردانشکده بروم.تادم دررسیدم پاهایم سست شد.پدرم بالباس شخصی،ولی باماشین سپاه،همراه پسرخاله اش که اوهم پاسداربودآمده بود. سلام واحوال پرسی کردیم.پرسید:"تاساعت چندکلاس داری؟"گفتم:"تابرسم خونه میشه ساعت هفت غروب."گفت:"پس وسایلتوبرداربریم."گفتم:"کجا؟من کلاس دارم بابا."بعدازکمی مکث باصدای لرزان گفت:"حمیدمجروح شده.بایدبریم دخترم."تااین راگفت چشمم تارشد.دستم راروی سرم گذاشتم گفتم:"یافاطمه زهراسلام ا...علیها.الان کجاست؟حالش چطوره؟کجاش مجروح شده؟"پدرم دستم راگرفت وگفت:"نگران نباش دخترم.چیزخاصی نیست. دست وپاهاش ترکش خورده.الان هم آوردنش ایران.بیمارستان بقیت ا...تهران بستریه."دلم میخواست ازواقعیت فرارکنم.پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است.چیزمهمی نیست.به پدرم گفتم:"خب اگه مجروحیتش زیادجدی نیست،من دوتاکلاس مهم دارم.این هاروبرم،بعدمیام بریم تهران."پدرم نگاهش رابه سمت ماشین سپاه برگرداند. خط نگاهش راکه دنبال کردم متوجه پسرخاله ی پدرم وراننده شدم که بانگرانی به مانگاه میکردندوباهم صحبت میکردند.صورت پدرم به سمت من برگشت وبه من گفت:"نه دخترم،بایدبریم." تاآن لحظه درست به چشم های بابانگاه نکرده بودم.چشم هایش کاسه ی خون بود.مشخص بودخیلی گریه کرده.باهزارجان کندن پرسیدم:"اگه چیزی نیست پس شمابرای چی گریه کردی؟بابابه من راستش روبگین." پدرم گفت:"چیزی نیست دخترم.یکی،دوتاازرفقای حمیدشهیدشدن.بایدزودبریم".تااین جمله راگفت،تمام کتاب هایی که اززندگی همسران شهداخوانده بودم جلوی چشمانم مرورشد.حس کردم درحال ورودبه یک دوره ی جدیدهستم؛دوره ای که درآن حمیدراندارم. دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه ازآن بشنوم! سریع دویدم سمت کلاس تاوسایلم رابردارم.دوستانم متوجه عجله واضطرابم شدند.پرسیدند:"چه خبره فرزانه؟کجابااین عجله؟چی شده؟"گفتم:"هیچی،حمیدمجروح شده.آوردن تهران.بایدبرم." دوستانم پشت سرم آمدند.کنارماشین که رسیدیم،پدرم متوجه آنهاشد.همراهشان به سمت دیگری رفت وباآنهاصحبت کرد.باچشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستندوگریه میکنند.خواستم به سمتشان بروم،اماپدرم دستم راکشیدکه سوارماشین بشوم. وقتی سوارشدم سرم راچرخاندم وازشیشه عقب ماشین بچه هارادیدم که همدیگررابغل کرده بودند.صورت هایشان راباچادرپوشانده بودندوگریه می کردند. نمی توانستم نفس بکشم.درست حس میکردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم.بدنم بی حس شده بود.فقط می توانستم پلک بزنم.همه ی بدنم بی حرکت شده بود. باباسرمن رابه سینه اش چسبانده بودوآرام گریه میکرد.بازحمت زیادپرسیدم:"برای چی گریه میکنی بابا؟مگه نگفتی فقط مجروح شده؟خودم میشم پرستارش.دورش میگردم.اونقدرمراقبت میکنم تاحالش خوب بشه." باهمان حالت گریه گفت:"دخترم،توبایدصبورباشی.مگه خودتون دوتایی همین رونمی خواستید؟مگه من اسم حمیدروخط نزدم؟مگه خودت نیومدی واسطه نشدی؟نگفتی بذاربره؟حالابایدصبرداشته باشی.شماکه برای این روزهاآماده شده بودین."این حرف هاراکه شنیدم،پیش خودم گفتم:تمام!حمیدشهیدشده! پسرخاله ی پدرم متوجه نشده بودکه من همه چیزراازحرفهای پدرم خوانده ام. گفت:"عکس حمیدروبرای بیمارستان لازم داریم."همه ی این حرف هاهمان چیزهایی بودکه سالهادرکتابهای شهدای دفاع مقدس خوانده بودم.همه چیزازیک مجروحیت جزیی وعکس برای بیمارستان وچیزی نشده شروع میشود،ولی به مزارشهدامیرسد.این بارهمه چیزداشت برای من تکرارمیشد؛امانه درصفحات کتاب،بلکه دردنیای واقعی!داشتم ازحمیدجدامیشدم؛به همین سادگی!به همین زودی! رفتیم خانه ی بابا.نمی توانستم راه بروم.روی پله هانشستم.باصدای بلندگریه میکردم.گفتم:"حمیدتوروخدا.توروبه حضرت زهراسلام ا...علیهاازدربیاتو.بگوکه همه چی دروغه.بگوکه دوباره برمیگردی."این جمله راتکرارمیکردم وگریه میکردم.داداشم خبرنداشت.تاخبرراشنیدشوکه شد.مادرم باگریه من رابغل کرد ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 87 پرسیدم:"حمیدمن شهیدشده مامان؟"سکوت کرد.این سکوت دنیایی ازحرف داشت.گفتم:"خداازعمرمن بردار،حمیدفقط پلک بزنه.دیگه هیچی نمیخوام." مادرم من رامحکم تربغل کردوگفت:"آروم باش دخترم."نفسم بالانمی آمد.من راکشان کشان به داخل اتاق بردند.روی مبل نشستم.همه دورمن نشسته بودندوگریه میکردند.گفتم:"برای چی گریه میکنید؟باورکنیددروغه!من سه روزپیش باحمیدم حرف زدم.گفته بهم زنگ میزنه."حالت شوک زدگی بدی داشتم.باهمه ی وجودم میخواستم کاری کنم که این حرفهاراباورنکنم.هق هق میکردم،ولی گریه نه مادرم خیلی نگرانم شده بود.به پدرم گفتم:"بریم خونه ی عمه.اینجابمونیم فرزانه دق میکنه!" درست بعدازاینکه من باحمیدبرای آخرین بارصحبت کرده بودم،یعنی چهارشنبه حدودساعت یازده شب،به خط دشمن زده بودند."ماموریت جعفرطیار،عملیات نصر،منطقه العیس سوریه،جنوب غربی حلب که مشهوراست به منطقه ی خضراء."درهمان عملیات بودکه هم رزمان حمیدیعنی"زکریاشیری"و"الیاس چگینی"شهیدشدند.چون بدن مطهرشان زیرآواریک ساختمان مانده بود،نیروهانتوانستندپیکرشان رابه عقب برگردانندوپیکراین دوشهیدمدافع حرم قزوینی کنارحضرت زینب سلام ا...علیهاماند. پاهای حمیدروی تله انفجاری رفته بودومتلاشی شده بود.تمام بدنش ترکش خورده بود.به آرزویش رسیده بودوشبیه حضرت عباس علیه السلام دست وپاهایش رابرای دفاع ازحریم حرم داده بود.به یکی ازهمراهانش گفته بودمن راببریدعقب که پیکرم دست دشمن نیفتد.گفته بودند:"حمیدجان!چیزی نیست.توخوب میشی.فعلاشرایطش نیست که عقب برگردیم."حمیدگفته بود:"اگه نمیشه فقط یه دست یافقط یه پای منوببریدبه مادرم وبه خانمم نشون بدید.اونهامنتظرن.".همسنگرهایش باچندچفیه پاهایش رابسته بودند،ولی خونش بند نمی آمده.حمیدراباهمان حال دردل شب به یک نفربررسانده بودند.لحظه ی حرکت،دشمن نفربرراهم زده بود،ولی خدامیخواست که پیکرحمیدبرگردد.داخل نفربردونفرازرفقایش نشسته بودند.حمیدهنوزجان داشت.مدام میگفت:"ببخشیدخونم روی لباس های شمامیریزه.حلالم کنید "رفقایش میگویندلحظات آخرذکرلبهایش"یاصاحب الزمان"بود.شدت خونریزی به حدی زیادبودکه حمیددرمسیرشهیدمیشود. ازپنج شنبه خبربه خیلی هارسیده بود،ولی خانواده ی من وخانواده ی حمیدخبرنداشتند به خانه ی عمه که رسیدیم،کوچه وحیاط غلغله بود؛پرشده بودازفامیل ودوست وآشنا.دیدن عکسهای شوهرم،حمیدی که همین چندروزپیش داخل حیاط تلفنی بااوصحبت کرده بودم،برایم خیلی سخت بود. ازبین جمعیت که میگذشتم،صدای اطرافیان که باترحم میگفتند:"آخی،خانمش اومد!"جگرم راآتش میزد.دستم رابه دیوارگرفتم وازپله هابالارفتم.عمه شیون میکرد بغلش کردم.عمه بوی حمیدم رامیداد.باباهم آمد.هردوی مارابغل کرده بود.سه تایی داشتیم گریه میکردیم.فقط صدای گریه ی ماسه نفرمی آمد.گویی همه ی صداهادرصدای گریه ی ماگم شده بود. فکرمیکردم شنیدن خبرشهادت حمیدسخت ترین اتفاق زندگی ام است،ولی این طورنبود!سختیهایی به سراغم آمدکه هرکدامشان وجودم راویران کرد؛سختیهایی که هزاربارمصیبت بارترازخبرشهادتش بود.گفتندفرزانه راببریدخانه تاوصیت نامه حمیدرابیاورد.این هاچیزهایی بودکه من راخردکرد.روزاولی که خبرشهادت حمیدراشنیده بودم بایدبه خانه مشترکمان میرفتم؛خانه ای که هنوزلباس های حمیدهمان طوری که خودش آویزان کرده بوددست نخورده مانده بود. درراکه بازکردم یادروزی افتادم که همان جاایستاده بودم ودورتادورخانه رابدون حمیددیده بودم.روزی که دررابه همه ی خاطرات بدون حمیدبستم،ولی حالابدون حمیدبه همان خانه برگشته بودم.درودیوارخانه بامن گریه میکرد.ساعت ازکارافتاده بود لامپ هاسوخته بود. انگاراین خانه هم فهمیده بودخانه خراب شده ام!به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم؛همان قرآنی که وصیت نامه هارابه امانت بین صفحات آن گذاشته بودم. "مارابه سخت جانی خوداین گمان نبود!"تمام آن دقایق این بیت شعردرسرم میچرخیدوباورنمیکردم که هنوززنده ام.به معنای واقعی کلمه پیرشدم تاازخانه بیرون بیایم.وقتی گفتندبرویم پیکرحمیدراببینیم،یادقراری که بادلم گذاشته بودم افتادم.دلم نمیخواست پیکرحمیدبرگردد.منتظرپیکرنبودم.پیش خودم گفته بودم:"یاحمیدم سالم ازاین ماموریت برمیگرده یااگه شهیدشدبرای همیشه بمونه پیش حضرت زینب." اعتقادداشتم وقتی یک شهیدجاویدالاثرمیشودوپیکرش روی خاکهامیماند،این امیدراداری کنارپیکرش یک گل زیباشکوفابشودکه وقتی بادمی وزدعطرآن گل درهمه ی عالم بپیچد.این یعنی زندگی.این یعنی شهیدت هنوزهم هست ادامه دارد... 🔶 @Nahj_Et
🌱 قسمت 88 امادرگلزارشهداسردی سنگ مزاراحساس زندگی رادورمیکرد.وقتی روی قبرسنگ می آید ،فاصله به خوبی حس میشود.چیزی که درراه خداباجان کندن هدیه کرده بودم،منتظربرگشتنش نبودم؛ولی روزی ماهمین بود. ازخانه یک راست به معراج الشهدارفتیم؛اول خیابان عبید.همه چیزروی دورتندرفته بود.چندساعت بیشترنگذشته بودکه من ازشهادت حمیدباخبرشده بودم.حالاپیکرش رابه قزوین آورده بودند. میخواستم بگویم:"حمیدجان!توکه بامعرفت بودی.حداقل من روزودترخبرمیکردی.طاقت ندارم این قدرسریع همه چیزروباورکنم.بانبودنت کناربیام وهمه چی روتنهایی پیش ببرم." به درورودی معراج که رسیدم،عطراسپندوگلاب همه جاراگرفته بود.چقدربرای حمیداسپنددودکرده بودم تاهرکجامیرودسالم برگردد. معراج الشهدابیست تاپله بیشترندارد تابه بالابرسم،یک ساعت طول کشید.چندبارزمین خوردم.دورتابوت راخلوت کرده بودند.عمه که یابی هوش می شدیاخیره خیره به تابوت نگاه می کرد.بهت زده بود. بالای سرتابوت حمیدایستادم وگفتم:"دروغه!عروسکه!الان دست می زنم بلندمیشه.دوباره شیطنتش گل کرده ومیخوادسربه سرم بذاره." سمت چپ صورتش پربودازترکش.ازبالاسردورزدم وبه سمت راست رفتم.چشم های نیمه بازش راکه دیدم،خندیدم وگفتم:"حمید!شوخی بسه. پاشودیگه.به خدانصف عمرشدم." حس میکردم داردبامن شوخی میکند،یاشایدهم خواب رفته.پیش خودم گفتم:"الان دست میکشم توی موهاش.الان می بوسمش وبلندمیشه."چشمهایش رابوسیدم.سرم راعقب آوردم.انتظارداشتم بلندبشودواین داستان راهمین جاتمام کنیم.همه ی صورتش رابوسه باران کردم به این امیدکه تکانی بخورد. درطول زندگی،هروقت روی موتورمی نشست یاازبیرون می آمد،دستهای سردش رابین دستهایم میگذاشت. حالاهم دستهایش سردسردبود.میخواستم بادستهایم گرمش کنم.سرم رامی بردم جلوتوی صورتش،نفس میکشیدم وهامیکردم تاگرم شود. ناامیدشده بودم.روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم.حمیدیک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت،ولی الان اثری ازآن ماه گرفتگی نبود.بهانه ی دلم جورشده بود.عقب رفتم روی یک سکوایستادم وگفتم:"این شوهرمن نیست.این حمیدمن نیست.حمیدمن روی گردنش ماه گرفتگی داشت،ولی الان اون ماه گرفتگی نیست! "بابامن راهمان بالای سکوبغل کرده بودوباگریه وصدایی گرفته گفت:"ازبدنش خون رفته،برای همین اثرماه گرفتگی ناپدیدشده."بعدبابابه بالای تابوت رفت.بندکفن رابازکرد.گفت:"فرزانه!بیاببین.همه جای بدنش ترکش خورده،الاسینه اش که سالم مونده." تااین راگفت دوباره به بالای تابوت رفتم.یادحرف حمیدافتادم که درمجالس امام حسین علیه السلام محکم سینه میزدو میگفت:"فرزانه!این سینه هیچوقت نمیسوزه."همه جای پیکرتیروترکش خورده بود؛شکم،پاها،دست ها،گردن،صورت؛همه جابه جزسینه که کاملاسالم مانده بود. دست لرزانم راروی سینه اش گذاشتم.دلم میخواست تپش قلب داشته باشد.زیردستم حس کنم که هنوزقلب حمیدمن می تپد،ولی هیچ خبری نبود.هیچ واکنشی نشان نمیداد. سخت ترین لحظات برای یک همسرهمین لحظات است. قلبی که یک عمربرای توتپیده،حالادیگرهیچ نبضی،هیچ حرکتی،هیچ حرارتی نداشته باشد.قلب حمیدمن ازحرکت بازایستاده بود؛همان قلبی که روزخواستگاری به من گفته بودعشق اول این قلب خداست،عشق دومش امام حسین علیه السلام است وشماعشق سوم من هستی." طبق خواهشی که شب آخرداشتم وحمیدداخل وصیت نامه نوشته بود،قرارشدیک ربع باحمیدتنهاباشم. بغلش کردم.نازش کردم.روی تنش دست کشیدم.همیشه به این لحظه فکرمیکردم که یک خانم دراین لحظات به شوهرشهیدش چه حرفی میتواندبزند؟برای این دقایق آخروبدون تکرارکلی حرف آماده کرده بودم،ولی همه یادم رفته بود.سرم رابردم کنارگوشش وگفتم:"یادت باشه!دوستت دارم. خیلی خیلی دوستت دارم."سرم رابلندکردم.انگارکه منتظرجواب باشم.چند لحظه ای سکوت کردم.دوباره درگوشش گفتم:"حمید!دوستت دارم." یادآن جمله ای افتادم که حمیدشب قبل ازرفتن گفته بود:"فرزانه!دلم رولرزوندی،ولی ایمانم رونمیتونی بلرزونی."درگوشش حلالیت خواستم. گفتم:"حمیدم!ببخش اگردلت رولرزوندم.من روحلال کن.شهادتت مبارک عزیزم.سلام من روبه سیدالشهداءبرسون.به حضرت زهرابگوهدیه ی من روقبول کنن." نمیگذاشتندبیشترازاین کنارحمیدبمانم.میگفتندخوب نیست پیکربیش ازحددرفضای بازباشد. میخواستندحمیدمن راداخل سردخانه ببرند.برای بارآخردستم راروی صورتش گذاشتم.حمیدی که همیشه صورت گرم وپرازمحبتش رالمس میکردم،حالاسردسردبود؛سردی عجیبی که تامغزاستخوان آدم میرفت.گفته بودندچشمهای نیمه بازحمیدرانبندیدتامادروهمسرش رابرای بارآخرببیند.خودم چشم هایش رابوسیدم وبستم؛چشم هایی که هیچ وقت به گناه بازنشد. پایان✋ 📚 @ketab_Et
کتاب و کتابخوانی
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد🌱 قسمت 62 حمیدازباشگاه تماس گرفت که دیرترمی آید.برای ا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 63 نزدیکی های خانه که رسیدیم ازماشین پیاده شدم.بااین وضع ترافیک بهتربودخودم رازودتربه خانه برسانم.به سمت خانه دویدم. وقتی رسیدم تقریباکل فرش اتاق خیس آب شده بود.ازسقف خانه مثل شیرسماورآب می آمد.تمام آن شب مرتب ظرف میگذاشتم ووقتی که ظرف پرمیشددرحیاط خالی میکردم. دست تنهاخیلی اذیت شدم.ته دلم گفتم:"کاش حمیدبود.کاش آنقدرتنهانبودم."اشکم حسابی درآمده بود.ولی آن چندروزخانه راترک نکردم. حمیدوقتی ازماموریت آمدووضعیت رادید،خیلی ناراحت شد.سرش راپایین انداخته بودوخجالت میکشید.دوست نداشتم حمیدرادرحال شرمندگی ببینم. به شوخی گفتم:"من تازه دارم توی این خونه مردمیشم،اونوقت توناراحتی؟"فردای روزی که ازماموریت آمدبه کمک صاحب خانه سقف راایزوگام کردندتاخیالمان ازبرف وباران راحت باشد. کارایزوگام که تمام شد،حمیدپیشنهاددادبرویم چهارانبیاء؛پاتوق همیشگی باهمان حیاط باصفاوضریح چشم نواز.نیم ساعتی زیارت کردیم وبعدباهم ازآن جابیرون آمدیم. هوابه شدت سردبودوسوززمستانی هوای قزوین خودنمایی میکرد. تازه میخواستم سوارموتوربشوم که کمی جلوترازمایک زن وشوهرباموتورزمین خوردند.سریع دویدم تابه آن خانم کمک کنم.صحنه ی ناراحت کننده ای بود.مسیرچهارانبیاءتاگلزارشهداراحمیدلام تاکام حرف نزد.پرسیدم:"آقاچیزی شده؟چراساکتی؟ "کمی سکوت کردوبعدآه سردی کشیدوگفت:"وقتی اون خانم جلوی چشم مازمین خوردوتورفتی کمکش یادحضرت رقیه سلام ا...علیهاافتادم.اون لحظه ای که ازناقه بدون جهاززمین افتادکسی نبودبه کمکش بیاد."درجوابش حرفی نداشتم بزنم.به حال خوش حمیدغبطه میخوردم. من درگیرمسایل روزمره وغذای شام وناهارومهمانی وخانه داری وکلاس ودانشگاه بودم،ولی حمیدباخوش سلیقگی ازهراتفاقی برای رشدوبالابردن معرفتش استفاده میکرد. بهمن ماه همراه بچه های دانشگاه به دوره ی تربیتی مهدویت درقم رفتم.حمیدهم به عنوان همراه باماآمده بود.دوره ی خیلی خوبی بود.تنهاکسی که یادداشت برداری میکردحمیدبود.بقیه یاخواب بودندیاحواسشان پرت بود،ولی حمیدمرتب باسوال هایش بحث راچالشی میکرد. انگارنه انگارکه دوره برای ماست وحمیدفقط به عنوان همراه آمده است. روزدوم بعدازناهارصدایم کردکه یک حدیث ازحضرت زهراسلام ا...علیهاانتخاب کنم.وقتی علت راجویاشدم،به خطاطی که انتهای راهروبوداشاره کرد وگفت:"من خواسته ام نام حضرت فاطمه سلام ا...علیهاراداخل یک برگه خطاطی کند.توهم یک حدیث بگوکه هردوراکنارهم قاب کنیم. "وقتی نمونه کارهای آن خطاط رادیدم بسیارلذت بردم.حدیث"الصلوه تنزیهاعلی الکبر"راانتخاب کردم.آن آقاحدیث رابه زیبایی بارنگ سبزبرایمان نوشت. بعدازچهارروزدوره تمام شدوبرگشتیم.همین که رسیدیم قزوین،حمیدآه بلندی کشیدو گفت:"آخیش!راحت شدیم.دلم برات تنگ شده بودخانومم!"باتعجب پرسیدم:"ماازهم جدانبودیم که؟"گفت:"جلوی بقیه نمیتونستم راحت بهت نگاه کنم.اماالان راحت شدم.میدونی چه قدردلتنگی کشیدم."اعتقادداشت این طور جاهاچون افرادمجردبین ماهستند،ماکه متاهلیم بایدخیلی رعایت کنیم تامبادادل کسی بشکند. فردای آن روزبرگه های خطاطی شده نام حضرت زهراسلام ا...علیهاوحدیث ایشان راقاب کردوبه دیوارزدتاهمیشه جلوی چشممان باشد. خیلی دیرکرده بودم.بایدزودترازبقیه میرسیدم تاوسایل فرهنگی اتوبوس راتحویل بگیرم.قرارگذاشته بودیم امسال باهم به عنوان خادم به مناطق عملیاتی جنوب برویم،ولی حمیدسه روزقبل به دلیل ماموریتی که پیش آمده بودبرنامه ی آمدنش لغوشد. ساکم رابرداشتم وترک موتورحمیدسوارشدم.بااینکه عجله داشتیم،ولی حمیدمثل همیشه باحوصله رانندگی میکرد.حتی وقتهایی که من سوارموتورش نبودم،آرام میرفت،جوری که رفقایش سوارموتورش نمی شدند.می گفتند:" حمیدتوخیلی آروم میری.ترک موتورتوسواربشیم غروب هم نمیرسیم!" روی موتوریک مجلس کامل ازآهنگهای مختلف رااجراکردیم.کمی حمیدمداحی کرد.جاهای خلوت که کسی نبودمن شعرهای هم آوایی که ازاردوهای جنوب حفظ بودم رامیخواندم وحمیدهمراهی میکرد:"السلام ای زمین خدایی،توقدمگاه پاک رضایی،ای شلمچه دیارشهیدان،غرق عطرخوش کربلایی..." وقتی پشت چراغ قرمزرسیدیم،ایستاد.بعضی ازراننده هابی توجه به قرمزبودن چراغ ازچهارراه ردشدند. ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
کتاب و کتابخوانی
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد🌱 قسمت 65 برای ناهارآش رشته خوردیم.حمیدکلی بابرادرزاده
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 66 خدامیداندچندرزمنده درهمین اردوگاه لحظات سخت جراحت راتحمل کرده وبعدهم به شهادت رسیده بودند.روبه روی محوطه ی اردوگاه یک تپه ی بلنددیده میشدکه پرچم های سبزرنگ زیادی ازآن بالاخودنمایی میکرد دل تنگی هایم موج چشم های حمیدراکم داشت.دوست داشتم زودتربیایدبنشیندوبنشینم وفقط حمیدصحبت کند.بعدازخستگی های این چندروز،دیدن حمیدمیتوانست مرابه آرامش برساند. ساعت ازیک نصفه شب هم گذشته بود.پیش خودم گفتم لابدمثل سری قبل که قراربودبیاید،ولی کارپیش آمد،امشب هم نتوانسته بیاید فلاکس چای رابرداشتم وبه سمت اتاق راه افتادم.چندقدمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم راجلب کرد.بی آنکه برگردم یقین کردم حمیداست.وقتهایی که خسته بودهمین شکلی دمپایی هایش راروی آسفالت میکشیدوراه میرفت.وقتی برگشتم حمیدرادیدم؛باهمان لباس قشنگ خادمی،کلاه سبزمدل عمادمغنیه،شلوارشش جیب،چهره ای خسته،ولی لبی خندان وچهره ای متبسم به حدی ازوجودحمیدانرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه راباپای پیاده قدم به قدم تاصبح دوربزنیم. آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم وکلی صحبت کردیم.سری بعدمن برای دیدن حمیدبه معراج الشهدارفتم.به حدی سرگرم کارهایش بودکه متوجه حضورمن نشد موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط وفقط به خادمی وخدمت به زایران شهدافکرمیکرد.حیاط معراج الشهدامنتظربودم شایدحمیدبین کارهایش چنددقیقه ای وقت خالی پیداکندکه بلندگوی معراج اعلام کردیکی ازهمسران شهداچند دقیقه ای میخواهدصحبت کند همان موقع حمیدمن رادید،ولی بلافاصله غیبش زد.بعدازمراسم که نیم ساعتی باهم بودیم علت غیب شدنش راجویاشدم گفت:"نمی خواستم جایی که یه همسرشهیددل شکسته حضورداره، ماکنارهم باشیم!" بین ماه های سال،اردیبهشت برایم دوست داشتنی ترین ومتفاوت ترین ماه سال شده بود؛ماهی که درچهارمین روزش حمیدبه دنیاآمده بود.جشن تولدمختصری گرفتیم ازصبح درگیردرست کردن کیک بودم.ازعلاقه ی زیادحمیدبه بستنی خبرداشتم،برای همین باثعلب وشیرتازه برایش کلی بستنی درست کرده بودم.هرچندخوشحالی وشوخی های وقت فوت کردن شمع هازیادبه درازانکشید! چندروزبعدمنتظربودم حمیدازسرکاربیایدباهم غذابخوریم.هوابارانی بود.ساعت ازسه هم گذشته بود،ولی ازحمیدخبری نبود.پیش خودم فکرکردم حتمابازجایی دستش بندشده ودارد گره ی کاری رابازمی کند وقتی زنگ دررازد،طبق معمول به استقبالش رفتم.تاریخت وقیافه اش رادیدم ازترس خشکم زد.سرتاپایش خاکی وکثیف بود.فهمیدم بازتصادف کرده!زانوهای شلوارش پاره شده بودوردکشیده شدن روی آسفالت،پشت آستین کاپشنش مشخص بود.رنگ به صورتم نمانده بود.همان جاجلوی دربی حال شدم.طاقت نداشتم حمیدرااین مدلی ببینم دلداریم دادوگفت:"نگران نباش.باورکن چیزی نشده.ببین خودم باپای خودم اومدم خونه.همه چیزبه خیرگذشت."ولی من باورنمیکردم.سوال پیچش کردم تابفهمم چه اتفاقی رخ داده پرسیدم:"کجاتصادف کردی حمید؟درست بگوببینم چی شده؟بایدبریم بیمارستان ازسروپاهات عکس بگیریم. "حمیددرحالی که لیوان آب راسرمی کشیدگفت:"باآقامیثم وآقانبی ا...سوارموتورمی آمدیم که وسط غیاث آبادیک ماشین به مازد.سه نفری پرت شدیم وسط خیابون شانس آوردیم من کلاه داشتم. "زخم های سطحی برداشته بود.ازسیرتاپیازقصه راتعریف کردکه چه جوری شد،کجازمین خوردند،بقیه حالشان خوب است یانه و.این طورچیزهاراازمن پنهان نمیکرد من هم فقط غرمیزدم:"چراراننده ی اون ماشین این طوررانندگی میکرده؟توچراحواست نبوده؟ ."بعدهم یک راست رفتم سراغ اسپند. اسپنددودکردن های من ماجراشده بود.تا میخواست بیرون برود،اسپندمشت میکردم ودورسرحمیدمیچرخاندم. حمیدهم برای شوخی اسپندراازمشت من میگرفت زیربغلهایش دورکمرش وبین پاهایش می چرخاندومی خندید.حتی لباسش رامیزدبالا،روی شکمش میگذاشت ومی گفت بترکه چشم حسود! این اولین باری نبودکه حمیدتصادف میکرد.چندین بارباهمین سرووضع به خانه آمده بود،اماهردفعه مثل بارنخست که خونین ومالین بالباس پاره میدیدمش دست وپایم راگم میکردم وتوان انجام هیچ کاری رانداشتم. مخصوصایک بارکه شبانه ازسنبل آباددرحال برگشت به قزوین بود،موتورحمیدبه نیسان خورده بود.شدت تصادف به حدی بودکه حمیدباموتوربه وسط جاده پرت شده بود.هردوطرف جاده الموت دره های وحشتناکی دارد.شانسی که آورده بودیم این بودکه وسط جاده زمین خورده بود.آن شب هم که بعدازکلی تاخیربه خانه آمد،همین وضعیت راداشت؛لباس های پاره ودست وپاهای خونی.این تصادف کردن هاصدایم راحسابی درآورده بودکه چرابااین که حساسیتم رامیداند،مواظب نیست. ازروی حساسیتی که به حمیدداشتم،شروع کردم به دعوا:"مگه روزروازتوگرفته بودن؟چراشب اومدی؟چرارعایت نمیکنی؟این موتورروبایدبندازیم آشغالی!"ازبس ازاین تصادف هادیده بودم،چشمم ترسیده بود ادامه دارد... 📚 @ketab_Et