جــ💜🤍ــو🤍ز🤍ا🤍کـــــ💜🤍:
🦋کتاب بیست هفت روز یک لبخند🦋
✨#زندگینامہ_شهیدبابڪ_نوࢪی✨
🦋#قسمت_اول...🦋
اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت است. روی هر کلمه مکث میکند. همه اینها لهجه اش را شیرین کرده است.
من میگویم: مادر، هرچی رو که مربوط به بابک میشه را برام بگید. قراره از به دنیا اومدن تا شهید شدنش را بنویسم.
سری تکان میدهد. ضبط کننده گوشی ام را روشن میکنم. و رو به مادر میگویم: خوب، مادر شروع کنیم.
مادر رو به دخترش الهام می پرسد: نه دییم¹؟
دختر جواب می دهد: هرنه اورگین ایستیر ده دا².
انگار مادر نمی داند دقیقا دلش میخواهد از چه بگوید؛ که باز هم سکوت می شود. چشم میچرخانم توی خانه،و منتظرم صحبت ها شروع شود. افتاب از لای پرده ی کنار رفته افتاده رو دیوار.
_ بابک، خیلی مهربون بود. از کلاس اول، درس خون بود. هیچ وقت دعوا نکرد. هیچ وقت به من و پدرش بی احترامی نکرد.....
میگویم: مادر، تا دیروز می اومدن برای مصاحبه، چند تا سوال مشخص میکردن و جواب های اماده میگرفتند. انا حالا فرق داره. قراره با گفته های شما و نوشتن من، همه بابک رو بشناسن. با کار ها و رفتار هاش، خودشون پی ببرند این پسر چقدر مهربون بوده است.
سری تکان می دهد.
صحبت ها خوب پیش نمیرود. حرف زدن با کسی که نیم ساعت از آشنایی با او نمیگذرد، سخت است؛ چه برسد به خاطره گفتن برای او. دوست ندارم با سوال کردن درباره پسرش اذیتش کنم.
مادرش میگوید........
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱.چی بگم؟🦋
۲.هرچی دلت میخاد بگو🦋
نویسنده:فاطمه رهبر✨
📚 @ketab_Et
جــ💜🤍ــو🤍ز🤍ا🤍کـــــ💜🤍:
🦋کتاب بیست هفت روز یک لبخند🦋
✨#زندگینامہ_شهیدبابڪ_نوࢪی✨
#قسمت_دوم...🦋
گاهی وقت ها آن قدر برای کاری هیجان دارم که همان هیجان ذمیشود اضطراب، و مجبورم میکند بر خلاف میلم بخواهم دیر تر برسم سر وقت آن کار؛ یا آرزو کنم زمان پا شل کند تا شاید آرام شوم.
حالا من دقیقا توی همان گاهی وقت ها هستم.
برای آرام شدنم، حواسم راهی پرت این ور و ان ور میکنم؛ می اندازمش زیر ماشین های توی جاده ؛
روی گاری آلبالو اخته فروش کنار خیابان ؛ پیش پای عابر های منتظر عبور؛ وسط نثش و نگار تابلویی که واضح و روشن میگوید(به شهر رشت خوش آمدید)؛
این یعنی رسیده ام به شهر و دیار
شهید مدافع حرم بابک نوری
آسمان یک دست ابی ست. از ابر های سفید خبری نیس. شهریور هنوز گرمای مرداد را بنه خود دارد.
یکبار دیگر حرف هایم را مرور میکنم؛ از طرز سلام علیک کردن تا خداحافظی. انگار همین امروز صبح از جنگل وارد شهر شده ام و سال های سال بوده که با کسی معاشرت نداشته ام. تا این حد ارتباط بر قرار کردن برایم سخت است، و کلمه عا از ذهنم فراری شده اند!!
راننده میگوید........
نویسنده:فاطمه رهبر✨
📚 @ketab_Et
جـــ و ز ا کــــــــــــ ♡☆♡☆:
🦋کتاب بیست هفت روز یک لبخند🦋
✨#زندگینامہ_شهیدبابڪ_نوࢪی✨
#قسمت_سوم...🦋
راننده میگوید: میدون فرزانه پیاده میشید خانم؟!
پیاده می شوم؛
می پرسم که «تا میدان امام حسین میشود پیاده رفت؟!»
پیر مرد دست لرزانش را تا کنار گوشش میبرد و میگوید: اووووو. دختر جان میدونی چقدر راهه؟!
پیرمرد سعی میکند صاف بایستد اما شانه خمیدگی خو کرده اند. با دستان لرزانش تو هوا کروکی میگشد. کف سرش را محکم میخاراند و میگوید: ماشین بیشنش¹، زای پیاده نوشو¹.
باید بروم ان سمت میدان سوار ماشین شوم. اما تاکسی جلوی پایم ترمز میکند. و رانندن میگوید: میدان امام حسین؟!
امروز همه دست به دست هک دادن اند تا من زودتر به مقصد برسم....
حالا همین چند دقیقه رفتن به آن طرف خیابان از دستم رفته!
زیر لب ملتمسانه از خدا کمک میخواهم..
وقتی اقا مرتضی سرهنگی از پدر شهید حرف میزد معلوم بود که پدر شهید چقدر سخت گیر است؛ اینکه خیلی ها پیشنهاد نوشتن زندگی نامه پسرش را داده اند و قبول نکرده. این که برایش مهم است قلمی که قرار است از بابک بنویسد در دستان چه کسی است......
نویسنده:فاطمه رهبر✨
📚 @ketab_Et
🦋کتاب بیست هفت روز یک لبخند🦋
✨#زندگینامہ_شهیدبابڪ_نوࢪی✨
#قسمت_چهارم...🦋
به دستانم نگاه میکنم؛ به تک تک انگشتانم. انگار منتظرم یکی گردن خم کند و بگوید که من توانایی نوشتن این کتاب را دارم..
بین عقل و قلبم درگیری است؛ این که از پس این کار بر می آیم یا نه.
دوست دارم توی ایستگاه اتوبوسی بنشینم و به ادم ها نگاه کنم. توی پچ پچ شان گم شوم؛ گم شوم توی قیمت پیاز و گوشت تا این هیجان اضطراب کننده هم گم شود؛ اما ممکن نیست!!.
به وقت قرار مان با پدر شهید نوری سه دقیقه مانده...
جلوی در ورودی شرکت می ایستم. گوشی ام را خاموش میکنم و می روم توی اداره.
از نگهبانی نشانی اتاق آقای نوری را میپرسم.
و او. میپرسد: نوری کوچیک یا نوری بزرگ؟!
چشم میچرخانم توی اتاقک شیشه ای به بابک نوری که تکیه داده به دیوار و زل زده به روبرو نگاه میکنم.
میگویم:نمیدونم. همون که پسرش شهید شده.
و انگشت اشاره ام می رود به سمت پوستر چسبیده به شیشه که عکس شهید نوری روی ان هست او میگوید: اهان! نوری بزرگه
رادرس را میدهد و من رد میشوم از میان اتاق ها تا برسم به دومین در کوچک سمت چپی و پله هایش.
پله ها را بالا میروم......
نویسنده:فاطمه رهبر✨
📚 @ketab_Et
🦋کتاب بیست هفت روز یک لبخند🦋
✨#زندگینامہ_شهیدبابڪ_نوࢪی✨
🦋#قسمت_پنجم...🦋
پله هایش را بالا میروم و خودم را به پسر حوانی چه میگوید منشی دفتر است معرفی میکنم. او میگوید:حاجی مهمون دارن بفرماید بنشینید تا بهشون خبر بدم.
روبروی اتاق رئیس مینشینم. گوشه شالم تو پیچش دستانم چروک شده و به نم نشسته.
موزاییک ها را میشمارم . به صدای تند تایپ کردن خانم کناری گوش میکنم. حالا میدانم از جایی که نشسته ام ۱۲ موزاییک تا اتاق رییس فاصله است و سی و سه موزاییک تا میز منشی.
صدایی میگوید: بفرماید خانم رهبر
...........
مرد پشت میز بلند میشود. قد متوسطی دارد و لبخندی که اندازه ی هوش برخرد بودنش گرم است. جوری سلام احوال پرسی میکند انگار سال هاست مرا می شناسد. صورت گرد اش در انبوهی از ریش های سفید و مرتب، مهربان تر جلوه میکند. امنیت و آرامشی که در نگاهش است، اضطرابم را به کترین حدش میرساند.
صندلی تعارف میکند. مینشینم و چشم میگردانم به دور و بر اتاق.
تازه متوجه حضور دو دختری میشوم که آن طرف اتاق نشسته اند.......
نویسنده:فاطمه رهبر✨
📚 @ketab_Et
🦋کتاب بیست هفت روز یک لبخند🦋
✨#زندگینامہ_شهیدبابڪ_نوࢪی✨
🦋#قسمت_ششم...🦋
سری برای شان تکان میدهم ..
اقای نوری معرفی میکند: دانشجو هستن و از یک مرکز فرهنگی اومدن تا اجازه ی نوشتن زندکی نامه بـابــکـ را بگیرن. تا حالا چند تا کتاب نوشته اند.
میگویم: به به! چه عالی!
حسی اما توی وجودم در حال جوشیدن است؛ حسی مثل اینکه در برابر دو دختر بازنده ام..
روسری ام را جلو میکشم. دختر ها همنجور دارند حرف میزنند. اقای نوری، لبخند زنان، به صحبت هایشان درباره روند کار و علت نوشتن شان گوش سپرده است.
بالای سرش، عکس نقاشی شده ای از بـابــکـ است. بـابــکـ توی همه ی عکس هایش که در فضای مجازی هست هم لبخند بر لب دارد. انگار از زمان خلقتش، لبخند، عصوی از صورتش بوده؛ مثل دماغ یا چشمش.
حواسم به حرف های شان نیست. فقط دستان پدر شهید را میبینم که بالا و پایین میرود و یقه ی کت قهوه ای اش روی پیراهن کرمش خیز بر میدارد .
چشم میگردانم توی اتاق ؛ مستطیل شکل است. دور تا دورش صندلی چیده اند و وسطش یک میز کنفرانس با هشت صندلی گذاشته اند.
صدر نشین اتاق، میز ریاست است و یخچال کوچکی زیر یکی از دو پنجره نورگیر اتاق جا گرفته. رنگ کرم دیوار ها با قهوه ای میز هماهنگی خوبی دارد ..
به خودم می آیم که دختر ها در حال رفتن اندتا هفته دیگر بیایند برای شروع مصاحبه. روی صندلی جا به حا می شوم. قلبم دقیقا توی دهانم است؛ پشت دندان های خرگوشی ام! برای همین، لب هایم را محکم به هم فشار میدهم که یک وقت نپرد بیرون!
اقای نوری میچرخد طرفم. خوشامد میگوید و با لبخندی کهچاشنی کلمه هایش است حرف میزند.
از خودش میگوید که سال ها در جبهه بوده و آرزوی شهید شدن داشته و نصییش نشده و حالا پسرش شهیده شده.......
نویسنده:فاطمه رهبر✨
📚 @ketab_Et
🦋کتاب بیست هفت روز یک لبخند🦋
✨#زندگینامہ_شهیدبابڪ_نوࢪی✨
🦋#قسمت_هفتم...🦋
توی همان ماشین قبلی نشسته ام؛ دقیقا همان طرفی که قراضه تر است. انگار همه ماشین هایی که توی این خط کار میکردند خودشان را بازنشسته کرده بودند. نیم ساعت چسبیده صندوق صدقات سر میدان منتظر مانده بودم؛ اما هیچ خبری از ماشین نشده بود.
پسر بچه های، بین من و مادرش نشسته است. چرخ قطار اش کم مانده توی زانویم تونل بزند و دودوچی کنان تا رشت برود. بیشتر جمع میشوم سمت در. قطار میرود روی پای بچه. به ظرف شیرینی روی زانویم نگاه میکنم.
از صبح که بلند شدم گفتم زشت است دست خالی بروم دیدن شان. دو سه باری مانتو پوشیدم برم وسایل کیک و شرینی بخرم. چندباری هم تصمیم گرفتم وقت رفتن ، یک بسته شکلات بگیرم برایشان؛
اما وقتی به خود امدم شیرینی های پخته شده را در ظرف میچیدم. دو روز پیش اقای سرهنگی زنک زد گفت:«خانم رهبر کی کارتون را شروع میکنید؟!، و من حالا توی راه خانه ی الهام نوری هستم؛ خواهر بزرگ بابک. مادر بابک هم انجاست.
پسر دوباره قطار را گذاشته روی زانویم . نمیدانم چرا هر وقت قطارش روی خط ریل های دیگر، یعنی پای مادرش، راه میرود ارام است و به خط ریل های من که میرسد، یورتمه وار درجا میزند! لوکوموتیوران،همان طور که در حال رد شدن از این به ان ور زانویم است، نگاهم میکند مادرش میگوید: شما هم اذیت شدید!.به زن خیره میشوم. نمیدانم چرا این روز ها هر مادر و پسری را که میبینم تصور میکنم اگر این بچه بزرگ شود و بخواهد به جنگ برود مادرش چکار میکند!
آسان اجازه رفتن میدهد؛ یا با گریه می گوید« کلی برایت زحمد کشیده ام؛ حالا کجا بفرستمت»؛........
نویسنده:فاطمه رهبر✨
📚 @ketab_Et
🦋کتاب بیست هفت روز یک لبخند🦋
✨#زندگینامہ_شهیدبابڪ_نوࢪی✨
🦋#قسمت_نهم...🦋
به خانه دعوتم میکند. وارد سالن مربع شکل کوچکی میشوم که گوشه چپش، زنی پیچیده در چادر مشکی کنار مبلی ایستاده است. این چند روز مادر شهید را هزار بار به هزار شکل ترسیم کرده ام
به طرفش میروم. برای بوسیدنم اغوش باز میکند. برای منی که سال هاسا از گرمی آغوش مادر محروم ام، این لحظه ها ناب است.
ظرف شیرینی را دست الهام، خواهر بــابـک میدهم و کنار مادرش مینشینم. به نیم رخش خیره میشوم . دوست دارم با زن هایی که در این چند روز ترسیم کرده ام، مقایسه اش کنم. سورتی نسبتا کشیده و پوستی سبزه دارد و وشمانی که انگار رویش نم نشسته است. ارامش از نکاهش میبارد.
پسر بچه ای جلوی تلوزیون نشسته است. هفت ساله به نظر میرسد. الهام باز از اشپز خانه خوش امد میگوید. متدر نگاهم میکند و لبخند میزند. با این حرکتش اویز مروارید گیره روسری اش تکان میخورد. الهام میگوید: اراز صدای تلوزیون را کمش کن.
حالا همه چشم دوخته ایم به اراز که محو تماشای تلوزیون است. موهای طلایی و پوست سفید و چشمان رنگی اش. او را بیشتر شبیه پدر بزرکش کرده است.
فضای خانه، به سبب حضور یک غریبه پر از سکوت شده و فقط «باب اسفنجی » است که یک حرف میزند. باید سکوت رابشکنم. رو میکنم به مادر و میگویم:احتمالا اقای نوری گفته اند چه کاری می آم.
میگوید:دست شما درد نکنه.
اذری زبان است و فارسی حرف زدن کمی برایش سخت....
نویسنده:فاطمه رهبر✨
📚 @ketab_Et