#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨به محمودی و بارزانی و مفتخر اشاره میکنم که با حرکت من بیرون بیایند. نزدیک که میشوند، اسلحه را بالا میگیریم و از پشت درخت بیرون میآییم. خشکشان میزند. برای چند ثانیه، همهجا ساکت است.
نگاهم به زنی میافتد که جلو ایستاده و دستهایش میلرزد. نفر دوم، زهره کریمی است و کنارش بختیار ایستاده که چشمهایش از حدقه بیرون زده. آنها هم با دیدن من تعجب کردهاند؛ بعد از درگیری پارسال، توقع نداشتهاند اینجا پستمان به هم بخورد. نگرانیام بیشتر میشود. لحظهای تعلل کنم، به ما رحم نمیکنند. مردی که افسار قاطر زهره را در دست گرفته، یک کلاه پشمی به سر دارد که تا گوشهایش پایین کشیده شده و دائم با سبیلهایش بازی میکند. بختیار هم که یک دستش به اسلحه کمری است، بیحرکت ایستاده.
دو قدم جلو میروم، دستم را بالا میگیرم و بلند افضل را صدا میزنم. افضل و نیروهایش و همه بچههایی که در اطراف سنگر گرفتهاند، بیرون میآیند. بختیار دست به اسلحه میبرد و پشتسرش همه گلنگدن میکشند. آنهایی که سوار قاطر هستند✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔کاخ
✍علی حمیدی
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨طنین صدای پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) در مسجد میپیچد: «حنانه، اگر میخواهی تو را در بهشت مینشانم تا از جویها و چشمههای آن آب بنوشی و دوباره رشد کنی و ثمر دهی تا بهشتیان از میوهات بخورند؛ و اگر میخواهی تو را در این دنیا نخلی میسازم چنان که بودی!» من اما همنشینی در آخرت را میخواهم تا همیشه نزدشان بمانم… .✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔حنانه شو
✍رقیه بابایی
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨دقیقاً رأس ساعت ۱۳ روز چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۲۰۲ پرچم های سه رنگ جمهوری اسلامی ایران هر دو طرف ناوها برافراشته شد. مکران و دنا سینه هایشان را بر آبهای نیلگون ایران زدند که با موج هایش به استقبالشان رفته بود. همه کارکنان روی عرشه بودند. چشم ها را بسته بودند و نفس های عمیق می کشیدند. برخی می خندیدند، عده ای اشک می ریختند و برخی هم در سکوت به ساحل پیش رو چشم دوخته بودند. یکی از تفنگچی های دنا درباره این لحظات می گوید:
من هم مثل همه دلم برای وجب به وجب خاک ایران تنگ شده بود. نمی دانم کس دیگری هم این تجربه را دارد یا نه، اما من واقعاً برای اولین بار بوی وطن را از همان دریا حس کردم.
قبلاً اصلاً به آن توجه نکرده بودم و نمی دانستم هست. اما در دریای عمان وقتی نزدیک ساحل حرکت می کردیم، یک دفعه آن بوی آشنا را که مدت ها بود نمی شنیدم شنیدم. اصلاً ناگهان دماغم پر شد از آن و یکی از بهترین خاطراتم را درست کرد. آن قدر شیرین و قشنگ بود که چشم هایم را بستم تا فقط آن بو باشد.✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔موجبلند
✍علی اصغر عزتی پاک
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨رودخانه، باتلاق، میدان مین و دید مستقیم دشمن، راه را برای عملیات بازپسگیری خاک وطن پیچیده کرده بود. اما رزمندگان از هیچ راهی دریغ نمیکردند. اینجا بود که پای مقنیهای یزدی به عملیاتی پیچیده و پرافتخار باز شد تا اینبار نه قنات که معبر و معبدی برای رسیدن باز کنند. هرچند کار امن و سادهای نبود. «معبد زیرزمینی» روایت الیاسِ نوجوان است که هرچه میکوشید، نمیرسید؛ اما حضور در جبهه و همراهیاش با شهید غلامحسین رکنآبادی مسیر دیگری پیش پایش گذاشت.✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔معبد زیر زمینی
✍معصومه میر طالبی
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨رضا هم دست به کمر طول عرض کوچه را میپیمود و با خودش حرف میزد و حرفهایی را که باید به جانشین امام می گفت، با خودش تکرار می کرد. برای لحظه ایی مکث کرد. انگار که چیزی یادش بیاید سری تکان داد و بعد پیش امان رفت و از او خواست که منتظرش بماند تا او به جایی برود و برگردد. رضاداد مسیر راهی را که امده بود و در آن مسیر مردی لنگان و بیچاره را دیده بود رفت به امید اینکه مرد سلیمان باشد. تمام کوچه هایی که به منزل امام منتهی می شد را گشت. اثری از سلیمان یا همان مرد بیچاره نبود. برگشت. هنوز به کوچه جعفر نرسیده بود که مردی با هیکلی درشت و محاسنی جو گندمی راه رضاداد را سد کرد. رنگ از چهره رضاداد پرید. بدنش سرد شد. مثل تکه ایی یخ که روی آب شناور است. احساس بی وزنی می کرد و …✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔سفیر دوازدهم
✍زینب امامی نیا
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨بعد از سفر به مشهد و زیارت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) به نیشابور رفتم.در آنجا شیعیانی که به دیدن من می آمدند و شبهاتی را درباره امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) مطرح کردند که من هم سعی فراوانی در حل آن شبهات نمودم.تا آنکه به قم آمدم . در آنجا نیز شیخ نجم الدین ابو سعید محمد بن حسن بن محمد بن احمد بن علی بن صلت قمی به دیدارم آمد. او نیز از من درخواست نگارش کتابی در این باره داشت و من هم به ایشان وعده اجابت دادم. تا آنکه شبی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) را در خواب دیدم. آن حضرت به من فرمود: «چرا کتابی درباره غیبت نمی نویسی تا خداوند به وسیله آن حوائجت را برآورده سازد؟». عرض کردم:« ای فرزند رسول خدا ! من در این باره چند کتاب نوشته ام».آن حضرت فرمود:« اینک کتابی بنویس و در آن به غیبت های پیامبران الهی اشاره کن !». پس از آن از خواب بیدار شدم و بر آن شدم ✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔کمال الدین و تمام النعمه
✍#شیخ_صدوق
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨ احساس کرد چقدر سخت است مردم بی آنکه پیامبر را دیده باشند و بین خودشان و در زمانه خودشان با او زندگی کرده باشند، بخواهند شبیه او شوند. این چه تکلیف طاقت فرسایی بود که هر کس باید یک نسخه کوچک ولی واقعی از پیامبرش باشد؟ کاش جایی بود که «چگونه نسخه درستی از پیامبر باشیم؟» آموزش میداد. دو واحد تشخیص اقتضائات زمانه و درک اولویتها هم رویَش.✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔 شبیه
✍فائضه غفارحدادی
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨ابو خالد کابلی میگوید: از #امام_محمد_باقر(ع) درباره آیه شریفه «فآمنوا بالله و رسوله و نور الذی انزلنا» پرسیدم. ایشان فرمودند:
«اباخالد به خدا قسم این نور، امامان از آل محمد تا روز قیامت هستند. آنان نور خدایند که نازل کرده و نور خدا در آسمانها و زمین هستند. اباخالد نور امام در دل مومنان درخشانتر از خورشید است. به خدا قسم آنان دل مومنان را روشن میکنند و خداوند این نور را از کسانی که مشیتش تعلق گیرد (ولایت را نپذیرند) دریغ میکند. اباخالد کسی ما را دوست دارد و ولایت ما را میپذیرد که خداوند دلش را پاک گرداند و خداوند دل کسی را پاک میگرداند که تسلیم ما باشد✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔در منتظران
✍محمود اباذری
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨ابو خالد کابلی میگوید: از #امام_محمد_باقر(ع) درباره آیه شریفه «فآمنوا بالله و رسوله و نور الذی انزلنا» پرسیدم. ایشان فرمودند:
«اباخالد به خدا قسم این نور، امامان از آل محمد تا روز قیامت هستند. آنان نور خدایند که نازل کرده و نور خدا در آسمانها و زمین هستند. اباخالد نور امام در دل مومنان درخشانتر از خورشید است. به خدا قسم آنان دل مومنان را روشن میکنند و خداوند این نور را از کسانی که مشیتش تعلق گیرد (ولایت را نپذیرند) دریغ میکند. اباخالد کسی ما را دوست دارد و ولایت ما را میپذیرد که خداوند دلش را پاک گرداند و خداوند دل کسی را پاک میگرداند که تسلیم ما باشد✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔در منتظران
✍محمود اباذری
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨یک هفته پیش، من مُردم. در اتاقی که دستم را برای اولین بار گرفته بود، همانجا که در گوشم زمزمه کرده بود تو بانوی قلب منی، زیر سقفی که برای اولین بار پسرمان امین را دیده و از شوق به سجده افتاده بود.
به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم. زنی بلندقامت میبینم با صورتی به سفیدی برفهای دستنخورده و چشمهایی که نه سرخ است و نه تر. یک هفته برای گریه کردن وقت داشتم، برای کنار آمدن با خودم. این یک هفته مانند هزار سال گذشت؛ تلخ و کشدار. حالا که دل از همهچیز بریدهام و قصد رفتن دارم، امید میخواهم؛ کمی نور، چیزی شبیه خورشید که یخبندان قلبم را آب کند تا فرصت جوانه زدن پیدا کنم، سبز شدن.✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔من برمیگردم
✍فاطمه دولتی
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨خودت را مشغول کن. و به این امر ادامه بده.
این ارزانترین دارویی است که روی زمین وجود دارد و یکی از بهترین داروهاست.
برای شکستن عادت نگرانی، قانون اول این است:
خودت را مشغول نگه دار. فرد نگران باید خودش را در کار غرق کند تا در ناامیدی خشک نشود.✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔نگران نباش! زندگی کن
✍دیل کارنگی
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷
#یک_قاچ_کتاب📚📚📚
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
✨معتمد نعره کشید: «یعنی اصل قضیه را تایید میکنی! یعنی پذیرفته ای که زیر چشم من، در خانهای که تحت محاصره لشکریان من است، طفلی به دنیا آمده و من از آن خبر ندارم!»
مرد، بی هیچ هراسی جواب داد: «همین طور است. نه فقط شما که جز عده ای محدود، از این راز خبر ندارد.»
صدای قهقه معتمد، ستون های قصر را لرزاند. وحشت دوباره به جانم افتاد. شمشیر در هوا میچرخید، سرها بر زمین می افتاد و ستونها فرو ریخت.
کاش میتوانستم به خواب گزار اعظم اعتماد کنم و تعبیر رویایم را از او بجویم…✨
🔖📔📔🔖📔📔🔖📔📔🔖
📔طاووس مستور
✍محبوبه زارع
🇮🇷 📚 @ketab_Et 🇮🇷