eitaa logo
کتاب و کتابخوانی
44.6هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
665 ویدیو
1.3هزار فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/b38D.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
[من پیش از تو] 📙معرفی کتاب👇 رمانی است عاشقانه از «جوجو مویز» نویسنده ی بریتانیایی که نخستین بار در ۵ ژانویه۲۰۱۲ چاپ و ادامه ای بر آن به نام «پس از تو» توسط همین نویسنده - تنها کسی که تا به حال توانسته دو بار جایزه ی انجمن رمان نویسان رمانتیک را دریافت کند - در سال 2015 منتشر شد. این کتاب که در سال 2016 و پس از بازخوردهای مثبت بسیار، دستمایه ی اقتباس سینمایی نیز قرار گرفت، نظر بسیاری از کارشناسان را به خود جلب کرده است؛ نظراتی که همچون «یو.اس.ای تودی» و «نیویورک تایمز» ستودنی بود - و حتی منتقد نیویورک تایمز گفت: «وقتی این رمان را تمام کردم، نمی خواستم آن را نقد کنم؛ می خواستم دوباره آن را بخوانم.» - و انتقاداتی همچون بعضی از مدافعان حقوق افراد ناتوان که عقیده داشتند داستان، تأکید بر سربار بودن ناتوانان در جامعه می نماید. 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 65 برای ناهارآش رشته خوردیم.حمیدکلی بابرادرزاده اش نرگس بازی کرد.علاقه ی خاصی به اوداشت.خیلی کم پیش می آمدحمیدنوزادرابغل کند.میگفت:"میترسم ازبس که ریزه میزه وکوچکه،چیزیش بشه."،ولی نرگس رابغل می کرد.این ارتباط دوطرفه بود.نرگس هم حمیدرادوست داشت. بااین که صورت حمیدوبابای خودش کاملاشبیه هم بود،امااحساس میکردم نرگس آنهاراازهم تشخیص میدهد.بغل حمیدکه میرفت نمیخواست جدابشود.نرگس راکه بغل کرد،گفت:"کوچولو!منوصداکن.به من بگوعمو!"گفتم:"حمیددست بردار!آخه بچه چندماهه که نمی تونه صحبت کنه." همان روزهمه ی عیددیدنی هاراباهم رفتیم.روزهای دوم وسوم حوصله مان ازبیکاری سررفته بود.گفتم:"عجب اشتباهی کردیم باعجله همه ی عیددیدنی هارایک روزه رفتیم."چون ماکوچک تربودیم بایددو،سه روزی صبرمیکردیم تابقیه برای عیددیدنی خانه ی مابیایند. کم کم مهمان های خانه ی ماهم ازراه رسیدند.پذیرایی ازمهمان هامثل همیشه باحمیدبود.هرمهمانی که می آمدیک باقلواباآنها میخورد.بعدبرای اینکه خودش دوباره باقلوابخورد،به مهمانهادوردوم راهم تعارف میکرد! یک روزازتعطیلات عیدرابه سنبل آبادرفتیم.حمیدبرای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شدومن سمت خانه رفتم. تارسیدم،خروس یکی ازاهالی روستاباسرعت به دنبالم افتاد.ازاین حرکت غافلگیرشده بودم.درحالی که ترسیده بودم عین جن بسم ا..زده فراررابرقرارترجیح دادم.حمیدتاصدای من راشنیده بودباترس به سمت حیاط دویده بود.فکرمیکرداتفاقی افتاده. حسابی نگران شده بود.تارسیدواوضاع رادید،بیلی که دستش بودراسه کنج دیوارگذاشت وروی زمین ولوشد.ازخنده داشت غش میکرد.حرصم گرفته بود.دورحیاط میچرخیدم وبرای حمیدخط ونشان میکشیدم خروس هم دست بردارنبود. تایکی،دوساعت باحمیدسرسنگین بودم.گفتم:"تومنوازدست اون خروس نجات ندادی."حمیدتاحرفش میشد،نمی توانست جلوی خنده اش رابگیرد.گفت:"توهمسرپاسداری،دخترپاسداری،کمربندمشکی کاراته داری.خوبه خروس دیدی،خرس نبوده."شوخی میکردومیخندید.شایدهم میخواست حرص من رادربیاورد! هروقت که سنبل آبادبودیم،باعمه حتمابرای قرایت فاتحه سرمزارپدربزرگم میرفتیم.بااینکه پدربزرگم وقتی پدرم دوساله بودفوت کرده بود،ولی همیشه سرمزارش احساس عمیقی نسبت به اوداشتم. قبرستان روستاوسط یک باغ بزرگ قرارداشت.حمیدازبالای کوه مارامیدیدکه سرمزارنشسته ایم وازهمان جابرایمان دست تکان میداد.درمسیربرگشت ازسنبل آبادبودیم که خاله نسرین تماس گرفت ومارابرای شام دعوت کرد. چون میدانستم حمیددرجمع های فامیلی عموماسربه زیروساکت است وخیلی کم حرف میزند،به خاله گفتم:"خاله جون!راضی به زحمتت نبودیم،ولی اگرامکانش هست پدرومادرمن روهم دعوت کن.چون شوهرخاله که ساکته.شوهرمن هم که کم حرف. حداقل بابای من این وسط صحبت کنه،این دوتاگوش کنن!"واقعیت رفتارحمیدهمین بود برعکس زمانی که بین رفقاوهمکارهایش بودوتیریپ شیطنت برمیداشت،امادرجمع فامیل،به ویژه وقتی که بزرگترهابودند،میشدیک حمیدکم حرف گوشه نشین! به همراه خانواده ی خودم وحمیدشام منزل خاله بودیم.سفره ی شام راتازه جمع کرده بودیم که گوشی حمیدزنگ خورد.بعدازسلام واحوال پرسی،برای اینکه بتواندراحت ترصحبت کندرفت داخل راهرو.چنددقیقه ای صحبتهایش طول کشید. وقتی برگشت خوشحالی را میشداز چهره اش فهمید.ازداخل آشپزخانه باسرپرسیدم:"جورشد؟"لبخندی زدوزیرلب گفت:"الهی شکر!" ازچندروزقبل دنبال این بودکه مرخصی بگیرد،ولی جورنمیشد.دوست داشت تااردوهای راهیان نورتمام نشده مثل سال قبل برای خادمی باهم به جنوب برویم. ازخانه ی خاله که درآمدیم،پرسیدم:"چی شدحمید؟مرخصی جورشد؟"گفت:"به نیت شهیدحسین پورنذرکردم جوربشه.الان فرمانده مون زنگ زدگفت میتونیم یه هفته بریم."گفتم:"زمان حرکتمون چه روزیه؟ "گفت:"توحاضرباشی،همین فردامیریم!" هجدهم فروردین بودکه ساعت ده شب رسیدیم اهواز.حاج آقای صباغیان گفته بودکه حمیدخادم معراج الشهداباشدومن به کمک خادمان پادگان شهیدمسعودیان بروم. حمیدمن راتاپادگان رساند. هماهنگی هاراانجام دادوبعدهم رفت سمت معراج الشهدا.این چندروزتقریباباهم درتماس بودیم،ولی همدیگرراندیدیم.روزسوم،ساعت یازده شب بودکه تماس گرفت وگفت:"الان هویزه هستیم.توی راه برگشت به سمت معراج. یه سرمیام ببینمت."ازخوشحالی پردرآورده بودم.فلاکس چای تازه دم رابرداشتم وچندمترجلوترازدرب حسینیه حضرت زهرا سلام ا...علیهاکه اتاق خادم هاکنارش بودروی جدول هامنتظرشدم تابیاید. اردوگاه شهیدمسعودیان فضای عجیبی داشت؛هرسوله مختص یک استان.زمان جنگ ازاین سوله هابه عنوان محل مداواوغسال خانه استفاده میکردند ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
[ نسل عاشقان ] 📕|معرفی کتاب 👇 ماجرای داستان سرگذشت یک دختری است که در روستایی در شمال زاده شد و از همان کودکی اسیر دیوی به نام زن بابا گشت و از سه سالگی به کار در خانه و مزرعه و ... واداشته شد و با انبر داغ و دستهای زن بابا، شکنجه شد. او بالاخره فرار کرد و به تهران رفت و در اوج خوشی بود که گرفتار دیو دیگری گردید. 📚 @ketab_Et
[معنویت بی‌سامان] 📙معرفی کتاب👇 🔹کتاب «معنویت بی‌سامان» نوشته صدیقه رمضانی می‌کوشد تا با نگاهی جامعه‌شناختی به تشریح معنویت‌گرایی جدید و چرایی گرایش به آن در ایران بپردازد. 🔹بر این اساس کتاب معنویت بی سامان با استمداد از مطالعۀ تجربی و جامعه شناختی، درصدد آسیب شناسی و معرفی شاخص های بومی و دلایل روی آوری افراد به معنویت گرایی جدید است. از مزایای این اثر توجه نویسنده به ایجاد تمایز میان معنویت گرایی جدید و سایر پدیده های مشابه و همچنین ارائه گونه شناسی جامعی برای پرداختن به همه انواع آن به جای تمرکز بر گونه ای خاص است. 📚 @ketab_Et
[شب‌های قدر کربلای۵] گزیده✂️کتاب شکست‌های پی‌درپی سپاه سوم عراق در محورهای عملیاتی، کشورهای حمایت‌کنندهٔ عراق را غافل‌گیر کرده و آن‌ها را وادار به موضع‌گیری کرد. همه می‌کوشیدند تا از انعکاس نتایج عملیات در جهان جلوگیری کنند. صدام برای حفظ جبههٔ استراتژیک شرق بصره، از قوی‌ترین سپاه خود (سپاه سوم عراق) استفاده کرده بود و با اتکا به دژهای مستحکم، اصلاً از آن محور نگرانی نداشت. زمانی که عملیات کربلای ۴ در محور جزیرهٔ ام‌الرصاص – که بی‌ارتباط با محور عملیات کربلای ۵ نبود - متوقف شد، سپهبد خلیل الدوری، فرماندهٔ سپاه سوم عراق با اطمینان کامل ضمن غیرممکن توصیف کردنِ شکست دژ شرق بصره، فرماندهانش را برای مرخصی روانهٔ بغداد کرد؛ بنابراین به‌محض شروع عملیات، با متلاشی شدن تیپ‌های ۴۲۵، ۴۲۱ و ۵۰۱ از لشکر ۱۱ و از دست دادن یکی از دژها نتوانست به سپاه خود سازمان دهد و هر شب با شکستی تازه روبه‌رو می‌شد. او پس از شکست‌های پی‌درپی، از صدام خواست که نیروی هوایی را برای نجاتش روانه کند و از آن روز به بعد، نیروی هوایی عراق از پایگاه‌های حبانیه، ناصریه، شعبیه و کرکوک، با تعداد زیادی هواپیما وارد عملیات شد. ایران که انتظار چنین حرکتی را داشت، با استقرار پدافند در نقاط حساس، نخست چند فروند از آن‌ها را ساقط کرد   📚 @ketab_Et
[ مثبت سه] قسمتی✂️ از کتاب فواید فرزندآوری: وجود فرزندان در خانواده آثار و فواید جسمانی و روحی_روان شناختی فراوانی برای والدین به دنبال دارد. خانواده هایی که از نعمت فرزند برخوردارند، بیش از خانواده های بدون فرزند از زندگی لذت می برند. وجود فرزندان در خانواده برساحت های مختلف زندکی اثرمی گذارد، از جمله مشکلات و ناهمواری ها، عامل قدرت والدین، سلامت جسمی و شادکامی والدین، استحکام بنیادخانواده، ارتقای شخصیت انسانی و... 📚 @ketab_Et
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠الإمامُ الحسنُ عليه السلام ـ لمّا دعا بَنيهِ و بَني أخيهِ ـ : إنّكُم صِغارُ قَومٍ و يُوشِكُ أن تَكونوا كِبارَ قَومٍ آخَرينَ ، فَتَعَلَّمُوا العِلمَ ، فَمَن لم يَستَطِعْ مِنكُم أن يَحفَظَهُ فَلْيَكتُبْهُ و ليَضَعْهُ في بَيتِهِ . امام حسن عليه السلام ـ آن گاه كه فرزندان و برادر زادگان خود را احضار كرد ـ فرمود : شما خردسالانِ قومى (نسلى) هستيد كه به زودى بزرگان قوم (نسلى) ديگر مى شويد. پس دانش بياموزيد و هر يك از شما كه نمى تواند علم را در حافظه اش نگه دارد، آن را بنويسد و در خانه اش نگهدارى كند. 📚[منية المريد : 340.] 📚 @ketab_Et
[مفاتیح الحیاة] 📙معرفی کتاب👇 «یک وقت رابطه ی انسان با خدا در حدّ مناجات، دعا و این هاست، آن می شود مفاتیح الجنان. یک وقت سفر چهارم از اسفار اربعه را شما می خواهید بگویید [یعنی] که سیر سفر مِن الخلق إلی الخلق بالحق ما باید داشته باشیم، این می شود مفاتیح الحیات. این خیلی فرق است که انسان مناجات کند، دعا کند که می شود مفاتیح الجنان یک وقت است نه، در خلقت از دید الهی دارد می گذرد. این [یعنی] سفر چهارم که سیر مِن الخلق إلی الخلق بالحق [است]، با چراغ حق دارد حرکت می کند، در راه حق دارد حرکت می کند، از منظر خدا دارد حرکت می کند، خدابین است و دارد حرکت می کند.» جرقه ی اولیه ی این طرح از حدود 5 سال قبل با فرمایش حضرت آیت الله «جوادی آملی» در خطبه های نماز جمعه در مورد بهتر نگه داشتن محیط زندگی چه در طبیعت و چه در زندگی به عنوان یک شهروند زده شد و سپس با ارائه ی طرح تفصیلی و تکمیل آن، کار پژوهشی اثر زیر نظر ایشان آغاز و با رهنمودهای او پیش رفت و در نهایت با بازبینی نهایی استاد و اعمال نهایی نظراتشان پایان یافت. سال ها بود که به نوعی منتظر چنین کتابی بودیم. شاید به نظر برسد که کتاب هایی از این دست وجود داشته است. «ثواب العمال و عقاب الاعمال» شیخ صدوق، «حلیة المتقین» علامه مجلسی و تا حدی «الحیاة» جناب آقای حکیمی را می توان از کتاب هایی دانست که در این موضوع نوشته شده است. 📚 @ketab_Et
[معرفی کتاب ] 📙معرفی کتاب👇 لینا لونا، داستان دختری که محجبه شد لینا لونا را شاید بتوان یکی از بهترین کتاب های موفق در حوزه معرفی صحیح و فلسفه آن به کودکان معرفی کرد. 🔸 نویسنده این کتاب کلر ژوبرت مترجم، تصویرگر و نویسنده‌ای فرانسوی است که در سال 1340 شمسی در یک خانواده‌ی مسیحی به دنیا آمد و در 19 سالگی مسلمان شد. 🔸 کتاب مناسب سنین 6 تا 9 سال و هدیه مناسبی برای جشن تکلیف دختران است. 📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 🌱 قسمت 67 به حدی حساس شده بودم که دراین شرایط یکی میخواست من راآرام کندوبرایم آب قنددرست کند! حمیدلباس های پاره وخونی راعوض کردوتاشب خوابید،ولی شب کمردردعجیبی گرفت.چشم روی چشم نمیگذاشت. تاصبح حمیدراپاشویه کردم.دستمال خیس روی پیشانیش میگذاشتم وبالای سرش قرآن میخواندم.چون دوره های درمان راگذرانده بودم،معمولااکثرکارهاحتی تزریقاتش راخودم انجام میدادم. وقتی دیدتاصبح بالای سرش بیداربوده ام،گفت:"من مهرمادری شنیده بودم،ولی مهرهمسری نشنیده بودم که حالادارم باچشم های خودم می بینم.اگرروزی مسابقه مهربونی برگزاربشه تونفراول میشی خانوم." صبح خروس خوان حاضرشدیم وبه بیمارستان رفتیم.بعدازگرفتن عکس ازکمرش فهمیدیم دیسکش فتق پیداکرده است.دکترده روزاستراحت مطلق نوشت.بایدرعایت میکردتابه مروربهتربشود.یک روزکه برای استراحت خانه مانده بود،همه فهمیده بودند.ازدرودیوارخانه مهمان می آمد. یک لحظه خانه خالی نمیشد؛دوست،فامیل،همسایه،هییت،مسجد، باشگاه و...پیش خودم گفتم حمیدیک تصادف ساده داشته این همه مهمان آمده است،خدای نکرده برودماموریت جانبازبشودمن بایدنصف قزوین راپذیرایی کنم وراه بیندازم! تمام مدت برای خوش آمدگویی وپذیرایی ازمهمانها سرپابودم.به حدی مهمان هازیادبودندکه شبهازودترازحمیدبراثرخستگی می افتادم. به خاطرکمردردنمی توانست مثل همیشه درکارهابه من کمک کند،بااین حال تنهایم نمیگذاشت. داخل آشپزخانه روی صندلی مینشست وبرای من ازاشعارحافظ یاحکایتهای سعدی میخواند.خستگی من راکه میدید،میگفت:"به آبروی حضرت زهراسلام ا...علیهامن روببخش که نمی تونم کمکت کنم.این مدت خیلی به زحمت افتادی. ده روزاستراحتم که تموم بشه بایدچندروزمرخصی بگیرم ازتومراقبت کنم.کارهاروانجام بدم تاتوبتونی استراحت کنی." بعضی رفتارهادرخانه برایش ملکه شده بود.دربدترین شرایط آنهارارعایت میکرد؛حتی حالاکه کمرش دردمی کرد. مقیدبودبعدازغروب آفتاب حتمانشسته آب بخورد.میگفت:"ازامام صادق علیه السلام روایت داریم که اگرشب نشسته آب بخوریم،رزقمون بیشترمیشه." بین این ده روزاستراحت مطلقی که دکتربرای حمیدنوشته بود،تولدحضرت زهراسلام ا...علیهاوروززن بود.به خاطرشرایط جسمی حمید،اصلابه فکرهدیه گرفتن ازجانب اونبودم. سپاه برای خانم هابرنامه گرفته بود.به اصرارحمیددراین جشن شرکت کردم.اول صبح رفتم تازودبرگردم.درطول جشن تمام هوش وحواسم درخانه،پیش حمیدمانده بود.وقتی برگشتم دودازکله ام بلندشد.حمیدباهمان حال رفته بودبیرون وبرای من دسته گل وهدیه ی روززن خریده بود. قشنگ ترین هدیه ی روززنی بودکه گرفتم.نه به خاطرارزش مادی،به این خاطرکه غافلگیرشدم.اصلافکرنمیکردم حمیدباآن شرایط جسمی ودردکمرازپله هاپایین برودوبرایم درشلوغی بازارهدیه تهیه کندواین شکلی من راسورپرایزکند.همان روزبه من گفت:"کمرم خیلی دردمیکرد.نتونستم برای مادرخودم ومادرتوچیزی بخرم.خودت زحمتش روبکش." رسم هرساله حمیدهمین بود.روزتولدحضرت زهراسلام ا...علیهاهم برای من،هم برای مادرخودش وهم برای مادرمن هدیه میگرفت.روی مادرخیلی حساس بود.رضایت ولبخندمادربرایش یک دنیاارزش داشت.عادت همیشگی اش بودکه هربارمادرش رامیدیدخم میشدوپیشانیش رامی بوسید.امکان نداشت این کاررانکند.همان چندروزی که دکتراستراحت مطلق تجویزکرده بود،هربارمادرش تماس میگرفت وسلام میدادحالت حمیدعوض میشد.کاملامودبانه رفتارمیکرد.اگردرازکش بود،می نشست.اگرنشسته بود،می ایستاد. برایم این چیزهاعجیب بود.گفتم:"حمید!مادرت که نمی بینه تودرازکشیدی یانشستی.همون طوری درازکش که داری استراحت میکنی باعمه صحبت کن."گفت:"درسته مادرم نیست ونمی بینه،ولی خداکه هست.خداکه می بینه!" ایام ماه شعبان وولادت امام حسین علیه السلام وروزپاسداربودکه حمیدگفت:"بریم سمت امامزاده حسین.میخوام برای بچه های گردان عطربگیریم.همونجاهم نمازمیخونیم وبرمیگردیم."به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم،چندمدل عطرراتست کردیم.هفتادتاعطرلازم داشت.بالاخره یکی راپسندیدیم.یک عطرمتفاوت هم من برای حمیدبرداشتم.گفتم:"آقااین عطربرای خودت.هدیه ازطرف من به مناسبت روزپاسدار."بعدهم این عطرراجداازعطرهای دیگرداخل جیبش گذاشتم. دوروزی عطرجدیدی که برایش خریده بودم رامیزد.خیلی خوشبوبود.بعدازدوروزمتوجه شدم ازعطرخبری نیست.چندباری جویاشدم.طفره رفت.حدس زدم شایدازبوی عطرخوشش نیامده،ولی نمیخواهدبگویدکه من ناراحت نشوم.یک بارکه حسابی سوال پیچش کردم گفت:"یکی ازسربازاازبوی عطرخوشش اومده بود.من هم وقتی دیدم اینطوریه،کل عطرروبهش دادم!". ادامه دارد... 📚 @ketab_Et
[زیارت مهتاب] 📙معرفی کتاب👇 💠در زیارتنامه فاطمه سلام الله علیها معارف بلندی بیان شده است که هرکس در آن تدبّر نماید به حقایق زیبایی دست پیدا می کند. این کتاب، گوشه ای از این حقایق را بازگو می کند. 💠نویسنده در این کتاب با توسل به حضرت زهرا (علیها السلام) و با کمک آیات و روایات به شرح زیارت نامه حضرت زهرا (علیها السلام) پرداخته است. 📚 @ketab_Et