🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 59
خیلی خوشش می آمد.میگفت نوشته هایت هرچندکوتاه است،اماتمام خستگی راازتنم بیرون می برد.
می گفت یک روزبااین نوشته هاغافلگیرت میکنم!برای شرکت دردوره ی یک روزه بایدبه تهران میرفتم.برای ناهارحمیدلوبیاپلودرست کردم وبعددریادداشتی برایش نوشتم:"حمیدعزیزم!سلام.امروزمیرم تهران وتاغروب برمیگردم.وقتی داری غذاروگرم میکنی،مراقب خودت باش.سلام من روحسابی به خودت برسون!"
یادداشت راروی دریخچال چسباندم وازخانه بیرون زدم.دوره زودتراززمان بندی اعلام شده تمام شد.ساعت حوالی شش بودکه داخل کوچه بودم.بچه هاداخل کوچه فوتبال بازی میکردند.
پیرمردمسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بودوجلوی درنشسته بود.ازکنارش که میخواستم ردبشوم یادحرف حمیدافتادم وبااوسلام واحوالپرسی کردم.پیش خودم گفتم حتماالان حمیدخوابیده برای همین زنگ دررانزدم.
کلیدانداختم وآمدم بالا.درراکه بازکردم عینهودودکش کارخانه دودبودکه زدتوی صورتم.داشتم خفه میشدم.چشم چشم رانمیدید.چون پاییزبودهوازودتاریک میشد.تنهاچیزی که میدیدم نورکامپیوترداخل اتاق بود.
وقتی داخل اتاق شدم حمیدرادیدم که بی هوا
پشت کامپیوترنشسته بود.من راکه دیدسرش رابلندکردوتازه متوجه این همه دودشد.گفتم:"حمید!اینجاچه خبره؟حواست کجاست آقا؟این دودبرای چیه؟غذاخوردی؟"گفت:"نه،نخوردم."بعدیکهوبا
گفتن این که"وای!غذاسوخت"دویدسمت آشپزخانه.ازساعت دوونیم که حمیدآمده بوداجاق گازراروشن کرده بودتاغذاگرم بشود.
بعدرفته بودسرکامپیوتروپروژه ی دانشگاهش.آن قدرغرق کارشده بودکه فراموش کرده بوداجاق گازراروشن کرده است.غذاکه جزغاله شده بودهیچ،قابلمه هم سوخته بود!شانس آورده بودیم خانه آتش نگرفته بود.میدانستم چون غذالوبیاپلوبود،فراموش کرده،وگرنه اگرفسنجان بودمهلت نمیدادغذاگرم بشود.همان جاسراجاق گازمیخورد!
پاییزسال93هردودانشگاه میرفتیم معمولاعصرهاحمیدپشت کامپیوترمینشست ودنبال مقاله وتحقیق وکارهای دانشگاهش بود.نیم ساعتی بودکه حمیدپشت سیستم نشسته بود.داخل اتاق رفتم وکمی اذیتش کردم.نیم ساعت بعددوباره رفتم داخل اتاق واین بار
چشم هایش رابستم.
گفتم:"کافیه حمید.بیابشین پیش من.این طوری ادامه بدی خسته میشی."میخواستم باشوخی وخنده درس خواندن رابرایش آسان کنم.
من هم که پشت کامپیوترمی نشستم همین ماجراتکرارمیشد.
حمیدهرنیم ساعت ازداخل پذیرایی صدایم میکرد:"عزیزم بیامیوه بخوریم.دلم برات تنگ شده!"کمی که معطل میکردم،می آمدکامپیوترراخاموش میکرد.دنبالش میکردم.میرفت داخل راهروقایم میشد.میگفت:"خب من چه کارکنم؟هرچی صدات میکنم میگم دلم تنگ شده نمیای!"
ترم های آخررشته حسابداری مالی بود.درسهای هم راتقریباحفظ بودیم.حمیدبه کتابهاودرسهای من علاقه داشت وگاهی جزوات من رامطالعه میکرد.من هم دردرس ریاضی سررشته داشتم.گاهی ازاوقات معادلات امتحانی راحل میکردوبه من نشان میدادتاآنهاراباهم چک کنیم.
موضوع پروژه ی پایان ترمش درخصوص"نقش خصوصی سازی درحسابرسی های مالی"بود.
بعضی ازهم دانشگاهی هایش بادادن مبالغی پروژه های آماده راکپی برداری میکردند،نمره ای میگرفتندوتمام میشد،ولی حمیدروی تک تک صفحات پروژه اش تحقیق و
جست وجوکرد.
چون دوره ی پایان نامه نویسی راگذرانده بودم،تاجایی که میتوانستم کمکش کردم.بین خودمان تقسیم کارکرده بودیم؛
کارهای میدانی وتحقیق وپرسش نامه هاباحمیدوکارتایپ ودسته بندی ومرتب کردن موضوعات بامن بعدازتلاش شبانه روزی،وقتی کارتمام شدماحصل کاررابه استادخودمان نشان دادم.اشکالات کارراگرفتیم.حمیدپروژه رابانمره بیست دفاع کرد.نمره ای که واقعاحقیقی بود.
فردای روزی که حمیدازپروژه اش دفاع کرد،هردوی ماسرماخورده بودیم.آب ریزش بینی وسرفه ی عجیبی یقه ی ماراگرفته بود دکتربرایمان نسخه پیچید.
داروهاراکه گرفتیم،سوارتاکسی شدیم تابه خانه برویم.راننده نوارروضه گذاشته بود.ماهم که حالمان خوب نبود.دایم یاسرفه میکردیم یا
بینی مان رابالامی کشیدیم.
راننده فکرکرده بودباصدای روضه ای که پخش میشودگریه میکنیم!
سرکوچه که رسیدیم حمیددست کردتوی جیب تاکرایه بدهد.
راننده گفت:"آسید!مشخصه شماوحاج خانم حسابی اهل روضه هستین.کرایه نمیخوادبدین فقط مارودعاکنین."حتی توقف نکردکه ماحرفی بزنیم.بعدهم گازش راگرفت ورفت.من وحمیدنشستیم کنارجدول ونیم ساعتی خندیدیم.نمی توانستیم جلوی خنده خودمان رابگیریم.
ادامه دارد...
📚 @ketab_Et
[شاید پیش از اذان صبح]
📙معرفی کتاب👇
🌹دلنوشته هایی از احمد یوسف زاده برای حاج قاسم سلیمانی
💠نویسنده، این گونه کتاب را آغاز می کند:
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا می آورد بوش
فاضل نظری
سالهایی که می جنگید ، دعای خیر و نگاه ترسانم دنبالش بود.که جانش از بلا دور باشد . خودش اما ، نگاهش جایی دیگر بود.و سرانجام خداوند او را که می جنگید ،.بر ما که نشسته بودیم با پاداش شهادت برتری داد. در دلنوشته هایم برای حاج قاسم ، ترجیح دادم مستقیم با خودش حرف بزنم چون گمان نمیکنم مرده باشد. این کتاب را به دو مرد تقدیم می کنم:
به شهید حسین پورجعفری که شانه به شانه قاسم تا نفس آخر رفت ، و به یار سفر کرده ام زنده یاد محمد صالحی یکی از آن بیست و سه نفر که وقتی خبر انفجار در فرودگاه بغداد را شنید بیمار بود و به سختی می توانست حرف بزند ، اما همه سعی خودش را کرد که به من بگوید:
«احمد …برای … حاج قاسم … بنویس ! »
#شاید_پیش_از_اذان_صبح
📚 @ketab_Et
[فاطمه سلام الله علیها]
📙معرفی کتاب👇
کتاب «فاطمه سلام الله علیها» شامل 22 بخش است که در قالب شعر و با زبانی ساده حضرت فاطمه زهرا(س) را به کودکان معرفی می کند. امید قلب ما، ماه شب چهارده، هدیه خدا، گردنبند، مثل پدر، شعر شیرین، تسبیح گلی،فدک،کوثر،شهدای احد، کودک یتیم، در کنار تنور، امدادگر میدان جنگ، پرتلاش، مادر بابا و گدای گرسنه عناوین بعضی از شعرهای کتاب فاطمه سلام الله علیها است
#فاطمه_سلام_الله_علیها
📚 @ketab_Et
[فاطمه علی است]
📙معرفی کتاب👇
کتاب فاطمه علی است، مجموعه داستانهای کوتاهی از سبک زندگی علی(علیهالسلام) و حضرت زهرا(سلام الله علیها) را شامل میشود. داستانهای این کتاب در چهار فصل تنظیم شده است. فصل اول «تولد دو نور» به داستان ولادت و بالندگی آن دو معصوم میپردازد. در فصل دوم به نام «پیوند دو دریا» ماجراهای شورانگیز وصلت آن دو نور را میخوانیم. در سومین فصل که «داستان زندگی» نام دارد کاممان با داستانکهایی از زندگی و سلوک آن دو چراغ هدایت شیرین میشود. فصل آخر حین و بعد از شهادت مظلومانه حضرت زهرا (س) را روایت میکند و «در فراق یار» نام دارد.
#فاطمه_علی_است
📚 @ketab_Et
┄┅═✧❁•🔹🔹•❁✧═┅┄
📚عشق به کتاب و مطالعه (۱)
💠در مکتب شهید سلیمانی، کتاب خوانی یکی از دغدغه های مهم به حساب می آید. سردار، اهل مطالعه و ترویج کتاب خوانی بود.
💠وی، مرتب و منظم کتاب های تاریخی، اخلاقی، دینی، تفسیری و کتاب های حوزه تاریخ شفاهی جنگ را می خواند و با یادداشت ها و تقریظ هایش گاه باعث معرفی و رونق فروش این آثار و مطالعه آن کتاب ها می شد.
💠یادداشت بر کتاب های رادیو، گردان 409، من زنده ام، وقتی مهتاب گم شد و کتاب های کنگره شهدای استان های کرمان، سیستان و بلوچستان و هرمزگان، نمونه ای از عشق سردار سلیمانی به کتاب و کتاب خوانی است.
💠 ایشان در هفته بسیج 1397 در سخنرانی خود می گوید:
◽️من خواهش می کنم کتاب هایی را که حول دوره چهار ساله حکومت امیرالمؤمنین نوشته شده، بخوانید...
◽️خیلی خوب است این کتاب ها را بخوانیم تا حرف ها، فرمایش ها و بیانات شان را بشنویم و ببینیم.
◽️من کتاب کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی، نوشته آقای دوانی را که کتاب قطور امّا مهمّی است، به شما معرفی می کنم. من این کتاب را با دقّت خوانده ام. کتاب های دیگری هم در این موضوع مطالعه کرده ام.
◽️چرا می گویم بخوانید؟ ⬅️ چون در هر جریان مهمّی، آفت های مهمی هم به وجود می آید که اگر از آن آفت ها مراقبت نشود، آن جریان اثرگذار و مهم، به دلیل این که مورد توجه و طمع است، آسیب خواهد دید.
✍ برگرفته از کتاب «شاخص های مکتب شهید سلیمانی»، تألیف علی شیرازی، ص۱۱۸-۱۲۰.
📚 @ketab_Et
[مسافر دمشق]
📗 معرفی کتاب
راوی با سرک کشیدن به زندگی خصوصی و سبک زندگی چند جوان مدافع حرم که در دمشق باهم آشنا شدهاند، قصد دارد بهجای مبارزات برونمرزی، گوشههایی از زندگی خصوصی آنها را به تصویر بکشد. نویسنده هرازگاهی درمورد حضرت زینب(س) که مسافر حقیقی دمشق است، دلمویههایی را میآورد. در پایان خود راوی مسافر دمشق میشود.
📖 قطعهی کوتاه کتاب
همه روزی زمینگیر میشوند. همۀ نوع بشر زمینگیر شدن را تجربه میکنند. اما جنس زمینگیر شدنشان با هم فرق میکند. یکی را اندوه دنیا زمینگیر میکند و یکی را اندوه آخرت. یکی را وصل و یکی را فراق. هرکسی بهاندازۀ ترسها و آرزوهایش زمینگیر است، اما نمیداند. من اما زمینگیر کسی شدم که قلم هنگام نوشتن از او خم میشود. خودم را جای بانو میگذارم. از بالای تل، داد میزنم. وقتی که میبینم تمام زندگیام را میخواهند از من جدا کنند. داد میزنم اسمش را. اما انگار داخل خلأی بلندبلند گریه میکنم. خودم صدای خودم را نمیشنوم...
#مسافر_دمشق
📚 @ketab_Et
امام على عليه السلام :
رَأْسُ الْعِلْمِ التَّمْييزُ بَيْنَ الاْخْلاقِ وَ اِظْهارُ مَحْمودِها وَ قَمْعُ مَذْمومِها؛
بالاترين درجه دانايى، تشخيص اخلاق از يكديگر و آشكار كردن اخلاق پسنديده و سركوب اخلاق ناپسند است.
📚(غررالحکم و دررالکلم،ص378)
📚 @ketab_Et
[ تنها میان داعش ]
📚معرفی کتاب👇
این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور ۱۳۹۳ در شهر امرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر بویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شده است .
📖برشی از کتاب 👇
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتش بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشد...
#تنها_میان_داعش
📚 @ketab_Et
[ حاج قاسم ]
📗معرفی کتاب👇
کتاب «حاج قاسم» با گردآوری علی اکبری مزدآبادی شامل خاطرات خودنوشت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی است.
در ابتدای کتاب یک زندگینامه خودنوشت از سردار سلیمانی وجود دارد که به بخشی از فعالیتهای او در دوران ابتدایی جنگ اشاره میکند. اما در بخشهای دیگر این کتاب بیشتر از سخنرانیها و خاطرات سردار مرتبط با سه عملیات بزرگ والفجر ۸، کربلاي ۴ و کربلاي ۵ استفاده شده است تا از دل این سخنرانیها، خاطراتی را از سردار سلیمانی و سایر همرزمانش نقل کند و به این وسیله شخصیت او را به مخاطب این کتاب معرفی کند.
#حاج_قاسم
📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 60
حمیدبه شوخی میگفت:"عه حاج خانم،کمترگریه کن!"تااین رامیگفت یادحرف راننده می افتادیم
ومیزدیم زیرخنده.
رفتاروظاهرحمیدطوری بودکه خیلی هامثل این راننده فکرمیکردندطلبه است یا"آسید"صدایش میکردند.البته حمیدهمیشه به من میگفت من سیدم.چون ازطرف مادربزرگ پدری،نسب حمیدبه سادات میرسید.سه،چهارماه آخرسال93برادرزاده های حمیدیکی یکی به دنیاآمدند.کوثر،دخترحسن آقا،برادربزرگترحمید،هشتم آذر.
نرگس،دخترسعیدآقا،برادردوقلوی حمید،بیست ودوم آذر؛درست شب اربعین.محمدرضا،پسرحسین آقا،هفتم اسفند.
وقتی دورهم جمع میشدیم صدای بچه هاقطع نمیشد.
حال وهوای جالبی بود.تایکی ساکت میشد،آن یکی شروع میکردبه گریه کردن.حمیدتاآن موقع حرفی ازبچه دارشدن نمیزد،امابابه دنیاآمدن این برادرزاده هاخیلی علاقه مندشده بودکه ماهم بچه دارشویم.
این شوق حمیدبه بچه دارشدن من راخیلی امیدوارمیکرد.حس میکردم زندگی ماشبیه یک نهال نوپاست که میخواهدشاخ وبرگ بدهدوماسالهای سال کنارهم زندگی خواهیم کرد.
یک روزبعدازتولدنرگس،حمیدبرای ماموریتی پانزده روزه سمت لوشان رفت.
معمولاازماموریتهایش زیادنمی پرسیدم،
مگراطلاعات کلی که بازیرکی چندتاسوال میپرسیدم تااوضاع چندروزی که ماموریت بوددستم بیاید.شده باشوخی وخنده ازحمیداطلاعات جمع میکردم.به شدت قلقلکی بود.بی اندازه!این بارهم که ازلوشان برگشته بودباقلقلک سراغش رفتم.قلقلک میدادم وسوال میپرسیدم.
گفتم:"حمیدتودست داعش بیفتی کافیه بفهمن قلقلکی هستی.همه چی رودقیقه اول لومیدی!"
البته حمیدهم زرنگی کرد.وقتی باقلقلک دادن ازاوپرسیدم:"فرمانده ی سپاه کیه؟"گفت:"تقی مرادی!
"گفتم:"فرمانده اطلاعات کیه؟"گفت:"تقی مرادی!"هرسوالی میپرسیدم،اسم پدرم رامیگفت.باخنده گفتم:"دست پدرم دردنکنه بااین دامادگرفتنش.توبایداسم پدرزنت روآخرین نفرلوبدی،نه اولین نفر!"حمیدهم خندیدوگفت:"تاصبح قلقلک بدی من فقط همین یه اسم روبلدم!"
بعضی اوقات هم خودش ازآموزش هایی که دیده یانکاتی که درآن ماموریت یادگرفته بودصحبت میکرد.
دوره ی لوشان بهشان گفته بودند:"اگرگاوی رودیدین که به سمتی میره،بدونین اونجاچیزمشکوکیه.چون گاوذاتاحیوان کنجکاویه وهرطرف که حرکت میکنه اون سمت لابدچیزخاصیه.برعکس گاو،گوسفندهاهستن.هروقت گوسفندازجایی دوربشه بایدبه اونجاشک کرد.چون گوسفندذاتاحیوان ترسوییه وباکوچکترین صدایی که بشنوه یاچیزی که ببینه ازاونجادورمیشه."
بعدازکلی احوال پرسی،عکس هایی که طی ماموریت لوشان انداخته بودرانشانم داد.این اولین باری بودکه میدیدم حمیداین همه عکس درمدل های مختلف مخصوصابابادگیرآبی انداخته است.داخل عکس هاچسب اتوکلاوی که بعدازمسابقه کاراته به انگشت پایش بسته بودم مشخص بود.
غرق تماشای عکس هابودم که باحرف حمیددیگرنتوانستم باقی عکسهاراببینم.به من گفت:"این عکس هاروبرای
شهادتم گرفتم.حالاکه داری نگاهشون میکنی،ببین کدوم خوبه بنربشه؟"
دلم هری ریخت.لحن صحبت هایش نه جدی بود،نه شوخی.
همین میانه صحبت کردن اذیتم میکرد.نمیدانستم جوابش راچه بدهم.ازدوره ی
نامزدی هربارکه عکس های گالری موبایلش رانگاه میکردم وازمن میپرسیدکدام عکس برای شهادتم خوب است،زیادجدی نمیگرفتم وباشوخی بحث راعوض میکردم،ولی این بارحسابی جاخوردم ودلم لرزید.
دوست نداشتم این موضوع راادامه بدهد.چیزی به ذهنم نمیرسید.
پرسیدم:"پات بهترشده.آب وهواچطوربود؟سوغاتی چیزی نگرفتی؟"کمی سکوت کردوبعدبالبخندی گفت:"آن قدرآنجادویدیم که پام خوب خوب شده.تامن برم به مادرم سربزنم،توازبین عکس هایکی روانتخاب کن ببینم سلیقه ی همسرشهیدچه شکلیه!"
وقتی برای دیدن عمه رفت باپدرم تماس گرفتم وگفتم:"باباجون.حمیدتازه ازماموریت برگشته،خسته است.امروزباشگاه نمیاد.خودتون زحمت تمرین شاگردهاروبکشید.
"این حساسیت من روی حمیدشهره ی عام وخاص شده بود.همه دستشان آمده بود.پدرم ازپشت گوشی خندیدوگفت:"حمیدخواهرزاده ی منه.اون موقعی که من اسمش روانتخاب کردم،توهنوزبه دنیانیومده بودی،ولی الان انگارتوبیشترهواش روداری!کاسه ی داغ ترازآش شدی دختر!"
خداحافظی که کردم،دوباره رفتم سراغ عکسها.
باهرعکس کلی گریه کردم.اولین باری بودکه حمیدرااین شکلی میدیدم.
نورخاصی که من راخیلی می ترساند همان نوری که رفقای پاسداروهم هییتی به شوخی میگفتند:"حمیدنوربالامیزنی.پارچه بندازروی صورتت!"آن قدراین حالات درچهره ی حمیدموج میزدکه زیرعکسهایش مینوشتند"شهیدحمیدسیاهکالی"یابه خاطرشباهتی که چشم های باحیایش به شهید"محمدابراهیم همت"داشت،اورا"حمیدهمت"صدامیکردند.
یکی ازدوستانم که حمیدرامی شناخت همیشه به من میگفت:"نمیدونم چه موقعی،ولی مطمینم شوهرتوشهیدمیشه
ادامه دارد...
📚 @ketab_Et
[سربازنامه]
📙معرفی کتاب👇
سربازنامه منظومهای بلند و حماسی سروده افشین علا با تصویرسازی محمدحسین صلواتیان است. این مثنوی بلند چند ماه پیش از انتشار رسمی از سوی افشین علا به رهبر معظم انقلاب تقدیم شده و مورد تمجید معظمله نیز قرار گرفته بود. ایشان در یادداشتی بر این مجموعه مرقوم فرمودند:
«زیبا و شیوا و خوش لفظ و معنا سروده شده است. منظومه ماندگاری خواهد شد ان شاالله. این قریحه و این توفیق را به آقای افشین علا تبریک می گوییم»
افشین علا در این مثنوی بلند هم به حماسه های کهن ایرانیان اشاره می کند و هم به شکل گیری انقلاب اسلامی و سال های دفاع مقدس گریزی می زند. آنگاه به ترسیم شاعرانه ای از وضعیت سال های اخیر ایران و منطقه می پردازد و صف آرایی جبهه حق و باطل را به تصویر می کشد و پس از این مقدمه به سراغ قهرمان اصلی روایت خویش یعنی قاسم سلیمانی می رود و شرح حالات عارفانه و مجاهدت های عاشقانه او را به نظم می کشد.
در بخشی از این منظومه که به واکنش افکار عمومی بعد از انتشار خبر ترور شهید سلیمانی اشاره دارد می خوانیم:
بر قامت عرش ارتعاش افتاد
بر گونه آسمان خراش افتاد
تنها نه به فارس شور محشر شد
اسلام در این عزا مکدر شد
برخاست عراق بهر تشییع اش
عازم، عتبات شد به تودیعش
هم بصره و حله از ثبات افتاد
هم دجله به دامن فرات افتاد
شد عرصه سوگواری آن گل
از بحر مدیترانه تا کابل
چون کوه شنید طاقتش کم شد
چون سرو شنید قامتش خم شد (ص.۳۱)
"سربازنامه" ۴۸ صفحه دارد و از سوی انتشارات مکتب حاج قاسم منتشر شده است.
#سربازنامه
📚 @ketab_Et