✂️#برشی_از_کتاب
طولی نکشید که مهدیار فهمید دررابطه با خانواده امیرحسین اشتباه کرده است وپدر امیرحسین تنها یک راننده شخصی است و ماشینی که دیده است برای صاحب کارخانه بوده که تنها همان روز به دلایلی در خانه امیرحسین پارک شده است وپدر فرهاد به دلیل ورشکستگی قبل از به دنیا آمدن فرزاد به زندان افتاده و خرج زندگی را مادر فرهاد از طریف نظافت منازل در میآورد.
سه روز بعد مهدیار راهی اردوی ده روزه شد.
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
آوینیدرمواجههباتاریخجدید
برای آشنایی با «سید مرتضی آوینی» باید ابتدا بدانیم او در چه مختصات تاریخی و فکری نقش آفرینی کرده است. او و بسیاری از متفکران معاصر ما، از مسیر مطالعات مشهور به «سنت و تجدد» یا «غرب شناسی» شناخته میشود؛ یعنی کسانی که تلاش داشتهاند برای انبوهی از پرسشهای معاصر دربارهی هویت ایران و اسلام در مواجهه با غرب، پاسخی بیابند. هر کدام از این متفکران به راهی رفتهاند و گاهی بنیانگذاران سنت های فکری و جریانهای فرهنگی نیز شدهاند. آوینی هم در این میان سنجیده میشود؛ با این وصف که او متفکرِ دوران پس از انقلاب است و مسائل انقلاب اسلامی رای او اولویت پیدا میکند.
پخش عظیم از مسائل انقلاب، همچنان مشکل هویتی، فرهنگی و نظری ما با غرب مدرن است و بنابراین لازم است ابتدا گفته شود منظور ما از «غرب مدرن» چیست و متفکران ما چه تلقیای از آن دارند. در ابتدای مباحث به طور فشرده، منظور خود را از غرب جدید باید روشن کنیم.
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی؟ همه چی عادی شد؟ باید میرفتیم روی جایگاه و هدیه میگرفتیم که من نرفتم. فردایش داده بودند به خودش آورد خانه. گفت:«چرا نرفتی بگیری؟» آتش گرفتم. با غیض گفتم:«ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودند که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن! برم جلو بگم من همسر فلانیم جلوی اسمت رو امضا کنم؟ محتاج چند غاز پولشون نبودم!»
گمان کردم قانع شد که دیگر مرا نبرد سر کارش، حتی گفت:«اگه شهید هم شدم، نرو!»
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
دلم ذوق برداشت از این عشق واشتیاقی که حتی تصورش را هم نداشتم. تا این حد عاشق بود وزبان در غلاف نگه میداشت؟ او واقعا دوستم داشت. کاش میدانستم که کداممان، عاشقی زودتر به سرمان زد. شبیه به پسر بچه ای هیجان زده، شوخطبعانه کلمات را کنار هم میچید.
....یه روز درمیون میاومدم اینجا وخط ونشون میکشیدم و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری، وقتی شهید شدم، هرشب میرم خوای مامان وآمار حوریات رو بهش میدم.
او چه گفت؟ مگه قرار بود شهید شود؟ در عقدنامه، بندی از شهادت نداشتیم. ناخواسته زبانم چرخید:
-تو حق نداری شهید بشی!
لبخندش تلخ شد.
-اگه شهید نشم... میمیرم!
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
موتور روشن شد. رسول برای آخرین بار به حلیمه خاتون نگاه کرد. حلیمه خاتون مثل یک فرشته زیر باران ایستاده بود. رسول میانِ گریه موتور را به حرکت درآورد. تا جایی که میشد با سرعت از کوچه بیرون رفت و در برهوت گم شد. حلیمه خاتون هنوز توی برهوت بود، توی حیاطِ خانهاش. زیر باران ایستادت بود و گریه میکرد. آرام جانمازِ سبزی را که میانِ دستش بود بازکرد. تُربتِ کوچک تویِ جانماز را بیرون آورد وبوسید وبه پیشانی اش چسباند. آن وقا با احتیاط جانماز سبز را زیرِ چادرش بُرد ومثل یک رازِ بزرگ پنهانش کرد.
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
آقایابراهیمی روزنامه ای میخرد؛ انگشتهایش شروع میکنند به تیر کشیدن، یکی یکی جمعیت به این طرف و آن طرف موج میزند.
زنن از توی اتاق خواب داد میزند:«احسان جان! هر وقت آمدی بخوابی، لامپ آشپزخانه را هم خاموش کن، نورش اذیتم میکند.»
خمیازهای میکشم. ساعت از یک هم گذشته. فایل را SAVEمیکنم و میگذارم سیاهی جمعیت میان قاتل وابراهیمی حائل باشه تا بعد
میرومبخوابم....
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
موقع برگشتن، یکی از موتور سوارها، گلوله مستقیم تانم خورد وتکه تکه شد. ان روز، حدود یک چهارم تانک ها را همین موتور سوار ها زدند. موتور سوار هابلد بودند؛ موتور را دستکاری میکردند تا صدایش خفه باشد؛ زیر و بم موتور را میدانستند
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
دوباره داخل همان هیئت بودید.هیئت زنجیرزن.سینهزن امام رضا«علیهالسلام».گفتهبود:(محمدرضاتوخودتدوستداشتیبریسوریه؟)
-آرهخیلیدوستداشتم.
-الکیحرفنزن!الاناگهاینجابودیبراتموتورمیخریدم.زنمیگرفتم.ازدواجمیکردی.
-مامانمنهیچکدومازاونارونمیخواستم.اوناهمهشبهانهبود.
از در بابالرضا که داخل شدید مادر از خواب پرید.حالش منقلب شده بود، اما دیگر آن بیتابی شب گذشته را نداشت.به همه از محل شهادتت گفت و از لحظهی شهادتت.باورشان نمیشد. میگفتند حتما کسی برایت خبر آورده.راست میگفتند.کسی برایش خبر آورده بود.
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
صدای ناصر را که با من میخواند میشنیدم که میگفت:
«به مادر خوبم»
آه...مادر...نمیدانم
که از بهر کدام درد گریم من
در غم مرگ وشهادت یاران
یا در تصرف شدن شهر دلبران
آیا مادر چه پست است
این زمانی که نامردان به نام دوست
تیغ تیز کینه را در قلب نن بنشاندهاند.
تو گو مادر بمانم من
یا که همچون حجت و حشمت
سلاح بر دست به جنگ خصم بشتابم؟
ولی مادر،جهان تنگ است بهر من
میجونم جهانی را که باشد نام آن جبهه
در آن نور خدا باشد و
من در آن دیار یابم خدایم را
که بشتابم به سوی او
مرا مانع نسد مادر.
۴خرداد۱۳۶۲
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
روزهای پس از جنگ، روزهای سختی بود با خاطرات شهدا زندگی میکردم.به منازل شهدا سرکشی میکردم یا به گلزار شهدا میرفتم.خانهامسپاهبود.
با وجود این،بچه های جنگ وحتی فرماندهان بسیار به خانهی شخصیام میامدند. با آنها که خودمانیتر بودیم گاهی سر روی شانههای هم میگذاشتیم وبه یاد شهدا اشک میریختیم. هنوز بچههایم آنقدر کوچک بودند که معنی این گریهها را نمیفهمیدند؛ دست مثل ایام کودکی من که کاکه روضهب پدرِ مشک را برای حضرت اباالفضل میخواند ومن مینگریستم.
@Ketabyademan
📚کتابخانه یادمان شهدای گمنام
#کتاب_خوب 📚 📗کتابمنوآقایهمسایه به🖋 قلم«علیرضامتولی» @Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
صبح زود رسیدیم مشهد. سوار اتوبوسی میشویم که خیابان به خیابان میرود. هرچه جلوتر میرود، انگار چیزی از دلم بیرون میریزد.
خانم امینی از راننده میپرسد:«کجا نگه میدارید؟»
خانم مدیر از ته اتوبوس با صدای بلند میگوید:«باب الجواد.»
برمیگردم و نگاهش میکنم. لبخند میزند. احساسی مثل احساس یک پرنده، وقتی که میخواهد بپرد، ترکیبی از ترس و رهایی.
میرسیم. من به باب الجواد نگاه میکنم. آقای همسایه اینجا یک در دارد. انگار میبینمش. انگار ایستاده است جلوی در و میگوید:«به خانه پدریم خوش آمدی افسانه.»
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
دو قدم میروم جلو وخم میشوم روی قبر محمد، چانه وصدا ودست وپایم میلرزد. میگویم:«محمدجان! هرچی خواستی همون شد. بدنت مثل ارباب سه روز موند توی بیابون، زیر آفتاب و باد وخاک. هر سفارشی بهم کرده بودی رو انجام دادم. مبارکت باشه مادر. ولی حالا نوبتی هم باشه، نوبت خواستهی منه.
سلام منو به مادرم زهرا برسون وبگو دستم خالیه. میترسم از تنهایی شب اول قبر. بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن. وقتی همه دارن میذارن و میرن، خودشون رو برسونن.»
دلم نمیخواست از محمد دل بردارم، ولی چاره، ای نبود. دو قدمِ رفته را برگشتم عقب وسنگ لحد را چیدند. شروع کردند به خاک ریختن. باد تندی وزید وذره های سبک خاک را بلند. خاک مزار شهید شانزده ساله ام نشست روی سروصورتم، لابهلای مژههایم، روی لب های خشک وبه هم چسبیدهام. دیماه سال1356بود.
@Ketabyademan