﴿بـــســــــمـــ💚ربــــــ🤍شــــــهـــــدایـــ❤️گــــمـــنــام﴾
بعیدبدونم....
پسبریمکهمعرفیشکنیمویکمیازکتابشونروبخونیم...
#کتاب_خوب 📚
روایتیاززندگیشهیدمدافعحرم؛بابکنوریهریس
📗کتاببیستوهفتروزویکلبخند
به🖋 قلم«فاطمهرهبر»
@Ketabyademan
✂️#برشی_از_کتاب
توی اتاق، روی تختشان نشستهاند. بابک روی تشک ابری، پاها را بغل گرفته و تکیه داده به دیوار. قرار شده ده دوازده نفر در این مقر بمانند و چند نفری هم به مقرهای دور الزیتون و نُبْل و الزهرا فرستاده شوند تا نیروهای قبلی برای استراحت به عقب بیایند و بقیه بروند جلوتر یعنی به تَدمُر.
علیپور روی تخت نیم خیز میشود:
- به چی فکر میکنی،بابک؟
بابک، آرنجهایش را میگذارد روی کاسه زانوهایش. تکهای از نخ کنار ملافه را روی انگشتانش بازی میدهد:
- من شهید میشم، رضا!
کلمه شهید،علیپور را وادار میکند صافتر بنشیند:
- چرا این فکر رو میکنی؟
- امروز فرمانده وقتی داشت حرف میزد و گفت ممکنه شهید داشته باشیم، نگاهش افتاد تو نگاه من.
رضا، هیکل لاغر و ریزه میزهاش را میچرخاند و دوباره دراز میکشد. حالا سرش سمت بابک است و پاهایش نزدیک دیوار:
- بد به دلت راه نده، پسر!
بابک، چشم از نخ گلوله شده توی دستش برمیدارد و میگوید:
بدی تو دلم نیست. خیلی هم دلم روشنه. دوست دارم شهید بشم.
حیران است، و لبخندش عمیقتر میشود:
- مطمئنام شهید میشم.
لبخندش،علیپور را هم حیران میکند.
@Ketabyademan
کتابیکهامروزمعرفیکردیمدرموردشهیدبابکنوریهریسهست...
امیدوارمخوشتونبیاد🙂
اجرتونباشهیدبابک😊
انشاءاللهفرداهممعرفیکتابداریم☺️