[ #صبورانه🥀]
هروقت حاجی از منطقہ
به منزل مےآمد🏡
بعد از اینڪہ با من
احوالپرسے میڪرد
با همان لباسِخاڪی بسیجے
به نماز مےایستاد...🦋💗
یڪ روز به قصد شوخے گفتم:
تو مگہ چقدر پیش ما هستی
ڪہ به محضِ آمدن نماز میخونی؟!😂
نگاهے ڪرد و گفت:↯
هروقت تو را مےبینم
احساس میڪنم باید
دو رڪعت نماز شڪر بخوانم...😍❤️🍃
#همسر_شهید_ابراهیم_همت🙃❤️
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ]
کبـــــوتر حــرمـــت شـد دل زمیــــنگیـــرم💛
کـــشید پــای تو را آســـمان به تقدیرم
رواقهای تو را پر کـــشیده ام بانو......
بجــز حریم تو از هــر چه آســـمان ســـیـــرم✨
[و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شہید_زندھ💖 ]
اگر شهیدانـہ زندگے کنے✨
لازم نیست بـہ دنبال شهادت بگردے
شهادت خودش پیـدایت میکند.🙃
[شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی
من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی
خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری
در مسیرت جان فشانم گل بکارم تا بیایی
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
اگࢪ سࢪے بہ گلزاࢪ شہدا زدے😍
مطمئن باش شہدا آنقدر
مرام و معࢪفت و جوانمردے
دࢪ گݪبࢪگهاشون جاࢪیست...😇
ڪه توࢪو دست خالے رَد نڪنند...♡
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
آقـا به حـق مـادرت، زهـرا (س) ❤️
هـرکـس که دارد حاجتـے در دل 🙃
با دادن آن حاجـتش ، امـروز 🌸
لبخـند شـادی بر لبـش بنشـان 🎀
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتم ـ تو قند بده پولتو بگير، مگه مفتّش مردمم هستي؟ دِ، يعن
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_نهم
صالح مشتش را ا ز خاك كف سنگر پرمي كنـد و خـاك هـا را مـي فـشارد و ميگويد✊:
ـ ميدونين بچه ها، برا تفنگ پيدا كردن، فقط يه راه داريم؛ از هـر راه ديگـه اي
هم كه بريم، بيراهه هست.😤
ـ راهش چيه، صالح؟🤔
ـ شبيه خون! بايد امشب شبيه خون بزنيم و مثل بچه هاي گـروه «اسـد » از عراقيـا
بگيريم. اونا ديشب بيخبر رفتن سراغشون و سه تا «كلاش» غنيمت گرفتن.😤
ناصر ميخندد؛ به صالح برميخورد. رو به او براق ميشود:🤨
ـ ميخندي؟
ناصر نميتواند خندهاش را كتمان كند😃:
ـ آخر فسقلي جغله به فرض كه بخواييم شبيخون بزنيم، تو يهوجبي اين وسط
چه كاره اي؟! 😆
ـ خيال مي كنين شماها چند سال از من بزرگترين؟ ! مـن اول دبيرسـتانم شـما
ديپلم! جوري حرف ميزنين انگار دبير منين!🤨
فرهاد ميگويد:
ولي چرا از دولت نگيريم؛ از پادگانا🧐؟
رضا او را از پادگانها نااميد ميكند😔:
ـ كدوم پادگانا؟ ديروز بچه ها رفتن، ديدن جلـوي پادگانـا صـحراي محـشره😱 !
همه اسلحه ميخوان، ولي مگه بهشون ميدن؟
دوباره صداي فرهاد بلند ميشود. پا بر زمين ميكوبد و ميگويد🗣:
ـ آخه چرا نميدن؟ گذاشتنشون براي كي ديگه؟!
رضا جواب ميدهد:
ـ چه مي دونم! اونام غافلگير شدن و نمي دونن چه كار بايد كرد . تا بخـوان بـه
خودشون هم بيان، ميترسم عراقيا نصف شهرو ازمون گرفته باشن. 😔
صالح چشم از سمت مرز برنميدارد و آرام ميگويد👀:
ـ نميذاريم.
ناصر دوباره رو به او مي خندد😆. بعد سـر بـزرگ و گـردن گوشـتي اش را بـه
پايين خم ميكند و ميگويد😔:
ـ ولي من از يه چيز ديگه ميترسم!
رضا دشتي ميپرسد:
ـ از چي؟
ـ گفتنش... گفتنش سخته، درست نيس.
خوب بگو ديگه، ما كه غريبه نيستيم.🤨
ـ راستش مي ترسم؛ مي ترسم قصد خيانت در كار باشه، والّا تـا الان بايـد اقـلاً
اونايي رو كه پايان خدمت دارن، مسلح ميكردن. 😔
رضا به شك ميافتد:
ـ خيانت؟! فكر نميكنم... همچين چيزي يه خورده بعيد به نظر ميآد. 😒
و دوباره سرش را از ديواره كوتاه سـن گر بـالا مـي بـرد و بـه دنبـال ردي از
دشمن اطراف را ميگردد. ناصر آه كشداري ميكشد و ميگويد😢:
ـ خدا كنه ... خدا كنه اينجوري نباشه، والّا خيلي برامون گرون تمـوم مـي شـه . 😭
اين بيشرفها خوب وقتي رو براي جنگ انتخاب كردن!😡
فرهاد ميگويد:
ـ هم خوب وقتي و هم خوب جايي رو.
ناصر سر مي جنباند و ادامه ميدهد:
ـ آره، به خاطر همينه كه ميگم خدا كنه كسي قصد خيانت نداشته باشه . اگـه
غير از اين باشه ضرري مي كنيم كه بـه ايـن زودي هـا جبـرانش غيرممكنـه .
خوزستان يعني شاهرگ حياتي ايران؛ چه نفتش، چه بندرهاش.😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خمینے(ره):
🔹«سعادت را آنها بردند که آن چیزی را که
خدا به آنها داده بود تقدیم کردند و ما عقب
مانده آنها هستیم.»
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi