[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_بیست_پنجم
ناصر مي ماند. نميداند كه چه بگويد . دلش مي خواهد قـد و بـالاي شـيخ را تماشا كند تا خستگي از تنش درآيد. 👀
شيخ ميخندد و با دست بر پشت ناصر ميزند:
ـ آفرين دلاور، آفرين ! خيلي خب؛ بگذارشون اينجـا . چنـدتاي ديگـه رو هـم
همين الان آوردن. اينا رو هم ميفرستيم پيش اونا. 😁
ناصر، چشم از قد و بالا ي بلند و هيكل تكيدة شيخ برنمي دارد. شيخ، تنـد و
سبك جلو مي آيد و چشم هاي خمار ناصر را به دنبال خود مي كشد.👀 مهتـاب بـه
شيشه هاي عينكش ميخورد و در چشم ناصر و اسرا منعكس ميشود. 🌙
همين كه شيخ شريف اسرا را از ناصر مي گيرد و بـه درون شبـستان مـسجد
ميبرد، ناصر احساس سبكي مي كند.☺️ ميخواهد به خـط برگـردد و بـه بچـه هـا
كمك كند؛ اما ناگهان دستي به پشتش ميخورد:
ـ داداش، تويي؟ 😍
نگاه ناصر به چهرة خـواهرش مـي دود و روي صـورت او ثابـت مـي مانـد . 👀
خواهر، قد و بالاي ناصر را ورانداز مي كند و دنبال چيزي مي گـردد .👀 ناصـر هـم
انگار در قد و بالاي خواهرش چيزي ميجويد. شهناز ميپرسد:
ـ طوريت نيست؟
ـ هنوز نه.
خواهر دست پاچه ميپرسد:
ـ تا كجا اومدن، ناصر؟
ـ تا شلمچه، بابا اينا كجان؟ از حسين چه خبر؟
ـ از حسين كه هيچ خبري ندارم، اما بابا اينا اون سمتن، كوت شيخ؛ خونة دايي
اينا اما اون جا هم ناامنه. شايد هم رفته باشن جايي ديگه .😞 حـالا كـه اومـدي،
حتماً يه سر بهشون بزن؛ خيلي نگرانتن.
ـ باشه، ميرم. تو كه طوريت نيس؟
ـ نه ناصر؛ طوريم هم كه بشه، تازه ميشم مثل همة اونايي كه دارن تيكه تيكـه ميشن، مثل اونايي كه خودت لب خط بهتر ميبينيشون.😭
ناصر، چشم ها را روي درِ حياط دايـي اش ريـز كـرده اسـت و دنبـال زنـگ
ميگردد، كه يكدفعه يادش مي آيد چند روز است برق شهر قطع است .😔 تفـنگش
را بر شانه مي اندازد و با مشت به در ميكوبد. صداي نگران و منتظر مـادرش را
از وسط حياط ميشنود:
ـ كيه؟
ـ منم ننه؛ ناصر!
لنگة در به تندي باز مي شود و از لاي آن، هيكل ريز و تكيدة مادر، ناصـر را
به آغوش مي كشد. مادر، لحظاتي هيچ نمي گويد و فقط ناصـرش را در آغـوش
ميفشارد و مي بويد. ناصر هنوز ميان دست هاي او فشرده مـي شـود كـه پـدر و
دايي و زندايي اش به طرف در ميپرند:
ـ ناصر اومدي؟ چه خبر؟
ـ تا كجا اومدن، دايي؟
مادر، ناصر را رها مي كند و انگـار كـه چيـزي يـادش آمـده، سـراپاي او را
ورانداز ميكند و دنبال چيزي ميگردد:
ـ ننه، ناصرجون، طوريت نيس؟
باز نگران، قد و بالايش را نظاره ميكند، اما چيزي نمييابد. 😢پدر ميپرسد:
ـ بابا ناصر، از داداشت چه خبر؟ ديديش يا نه؟
ـ والّا چند روزه نديدمش. ميگم انگار بيدار بودين، نه؟😞
همه قد و بالاي ناصر را تماشا مي كنند و چيزي نمي گويند.👀
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi