eitaa logo
خادم مجازی
162 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💌 ] ناصر مي ماند. نميداند كه چه بگويد . دلش مي خواهد قـد و بـالاي شـيخ را تماشا كند تا خستگي از تنش درآيد. 👀 شيخ ميخندد و با دست بر پشت ناصر ميزند: ـ آفرين دلاور، آفرين ! خيلي خب؛ بگذارشون اينجـا . چنـدتاي ديگـه رو هـم همين الان آوردن. اينا رو هم ميفرستيم پيش اونا. 😁 ناصر، چشم از قد و بالا ي بلند و هيكل تكيدة شيخ برنمي دارد. شيخ، تنـد و سبك جلو مي آيد و چشم هاي خمار ناصر را به دنبال خود مي كشد.👀 مهتـاب بـه شيشه هاي عينكش ميخورد و در چشم ناصر و اسرا منعكس ميشود. 🌙 همين كه شيخ شريف اسرا را از ناصر مي گيرد و بـه درون شبـستان مـسجد ميبرد، ناصر احساس سبكي مي كند.☺️ ميخواهد به خـط برگـردد و بـه بچـه هـا كمك كند؛ اما ناگهان دستي به پشتش ميخورد: ـ داداش، تويي؟ 😍 نگاه ناصر به چهرة خـواهرش مـي دود و روي صـورت او ثابـت مـي مانـد . 👀 خواهر، قد و بالاي ناصر را ورانداز مي كند و دنبال چيزي مي گـردد .👀 ناصـر هـم انگار در قد و بالاي خواهرش چيزي ميجويد. شهناز ميپرسد: ـ طوريت نيست؟ ـ هنوز نه. خواهر دست پاچه ميپرسد: ـ تا كجا اومدن، ناصر؟ ـ تا شلمچه، بابا اينا كجان؟ از حسين چه خبر؟ ـ از حسين كه هيچ خبري ندارم، اما بابا اينا اون سمتن، كوت شيخ؛ خونة دايي اينا اما اون جا هم ناامنه. شايد هم رفته باشن جايي ديگه .😞 حـالا كـه اومـدي، حتماً يه سر بهشون بزن؛ خيلي نگرانتن. ـ باشه، ميرم. تو كه طوريت نيس؟ ـ نه ناصر؛ طوريم هم كه بشه، تازه ميشم مثل همة اونايي كه دارن تيكه تيكـه ميشن، مثل اونايي كه خودت لب خط بهتر ميبينيشون.😭 ناصر، چشم ها را روي درِ حياط دايـي اش ريـز كـرده اسـت و دنبـال زنـگ ميگردد، كه يكدفعه يادش مي آيد چند روز است برق شهر قطع است .😔 تفـنگش را بر شانه مي اندازد و با مشت به در ميكوبد. صداي نگران و منتظر مـادرش را از وسط حياط ميشنود: ـ كيه؟ ـ منم ننه؛ ناصر! لنگة در به تندي باز مي شود و از لاي آن، هيكل ريز و تكيدة مادر، ناصـر را به آغوش مي كشد. مادر، لحظاتي هيچ نمي گويد و فقط ناصـرش را در آغـوش ميفشارد و مي بويد. ناصر هنوز ميان دست هاي او فشرده مـي شـود كـه پـدر و دايي و زندايي اش به طرف در ميپرند: ـ ناصر اومدي؟ چه خبر؟ ـ تا كجا اومدن، دايي؟ مادر، ناصر را رها مي كند و انگـار كـه چيـزي يـادش آمـده، سـراپاي او را ورانداز ميكند و دنبال چيزي ميگردد: ـ ننه، ناصرجون، طوريت نيس؟ باز نگران، قد و بالايش را نظاره ميكند، اما چيزي نمييابد. 😢پدر ميپرسد: ـ بابا ناصر، از داداشت چه خبر؟ ديديش يا نه؟ ـ والّا چند روزه نديدمش. ميگم انگار بيدار بودين، نه؟😞 همه قد و بالاي ناصر را تماشا مي كنند و چيزي نمي گويند.👀 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi