[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سی_دوم
ياد جواب خواهر به دل ناصر زخـم مـي زنـد و چـشم هـايش را بـه اشـك مي نشاند.😔
چشم از دود و آتش مي كند و سرش را روي نـردة ايـواني كـه بـه آن
تكيه داده مي كارد و و قد و بالاي خواهر را تماشا مي كند. 👀نمـي دانـد چقـدر بـه صـبح
مانده، اما خوشحال است كه حسين خوابيده و بي قـراري هـاي او را نمـي بينـد . 😍
سرش را چنان روي نرده گذاشته كه مست خواب به نظر مي آيد؛ 😴اما همـين كـه
صداي اذان از مناره هاي خاموش شهر شنيده مي شود، سر راست مي كند. سياهي
شب رنگ باخته و سپيدة صبح رگه هايي خاكستري در آن دوانده . ناصر با عجله
به اتاق ميرود تا برادر را بيدار كند. ☺️
مادر باخبر شده است و خودش را روي جنازه پهن كرده است . چشم هايش،
سرخ سرخ شده است .😭 همين كه ناصـر و حـسينش را مـي بينـد، در آغوشـشان
ميكشد و بوسه بارانشان مي كند. با هر بوسه اي كه از آنها مي گيرد و هـر تكـاني
كه به سر مي دهد، قطره هاي اشكش از گونه كنده مي شود و به سر و روي ناصر
و حسينش مي ريزد.😭 ناصر و حسين هم گريه سر مي دهند و فضاي مسجد جامع
را پر از سوگ مي كنند؛ اما ناصر ناگهان آرام تر مي شود و در گوش بـرادر نجـوا
ميكند: 👂
ـ حسين، پيش ننه؛ خودتو كنترل كن.
حسين هم آرامتر ميشود؛ اما صداي بيقراري مادر، همچنان بلند است:
ـ ننه، بلند شو؛ داداشات اومدن ديدنت .😭 شهناز؛ ننه جون، ديگه عجله نمي كنـي
ننه؟ ننه، ديگه نميگي ديرم شده؟ ننه، عروس خانومم بلند شـو . ننـه، حبـه
نباتم، بلند شو . ننه حالا ديگه راحت شدي؟ ديگه نمـي گـي از قافلـه عقـب
افتادم؟ خودتو رسوندي به قافله عروس نازنينم؟ 😭
دو برادر، مادر را كنار ميكشند و مي خواهند جنازه را به جنت آباد ببرند، اما
مادر نميگذارد. خودش را روي تابوت انداخته و با دخترش درددل ميكند: 😭
ـ ننه كجا مي خواين خواهرتونو ببرين؟ بذارين باباشم بياد ببيندش . 👀ننـه دختـر
من كه بي معرفت نيس كه بي اجازه باباش بره خونه بخت . دختـرم بابـا بـالا
سرشه، بذارين چادر عروسمو باباش سرش كنه. 😭
يخ روي جنازه آب شده و از زير تابوت آب بيرون زده است . 💧مسجد پـر از
جمعيت شده و هركس به كاري مشغول است . چنـد نفـري دو رو بـر مـادر را
گرفته اند تا ساكتش كنند، اما خودشان هم به گريه افتاده انـد .😭 ناصـر مـادر را بـه
حسين مي سپارد و براي پيدا كردن يخ مسجد را پشت سر مي گذارد. 🏃♂يك راست
به سراغ عمو عباس مي رود - كه مغازة پارچه فروشـي اش را از روز اول جنـگ
بست و الان مسئول جمع آوري يخ و مواد غذايي شده است.
ـ عمو عباس، يه قالب يخ ميخوام.😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi