eitaa logo
خادم مجازی
162 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💌 ] لب هاي ناصر بـه هـم قفـل شـده و نـاي گـشودن نـدارد . 😞 دوربـين، وسـط دست هايش تكان تكان مي خورد. چشم هايش را از دوربين مي كنـد و از سـوراخ اتاق ديده باني؛ به گلدسته هاي مسجد جامع مي دوزد.👀 گلدسته ها را نگاه مي كند و ميگويد: ـ و... و.. ولي درد منو بي... بي... بي... بيمارستان مداوا نميكنه. 😔 صالح، اين راه را هم بر او ميبندد: ـ ولي تو بايد امتحان كني؛ همين طـوري نمـي تـوني بگـي . فعـلاً وظيفـة تـو خوابيدن تو بيمارستانه؛ بخواب، اگه بهتر نشدي اقلاً پيش خـدا و و جـدانت گير نيستي. 😌 ناصر از گلدسته هاي مسجد جـامع دل نمـي كَنـد . قـد و بالايـشان را تماشـا ميكند و دلش را تا آن سمت شهر پـر مـي دهـد . 🥺 پلـك هـايش، تندتنـد بـه هـم ميخورند و از درزشان اشك بيرون مي زند. دو خط زلال اشك، از گردي حلقةچشم هايش پايين مي سـرد . 🥺 لـب هـاي بـسته اش چنـدبار بـه هـم مـي خورنـد و رشته هاي اشك را پهن تر مي كننـد . اشـك در چـشم هـاي بهـروز و صـالح هـم ميدود. فرهاد به آن دو اشاره مي كند و حضور ناصر را يادآور مـي شـود؛ 😔 گريـةخود را ميخورد و دوباره با ناصر به حرف ميآيد: ـ ناصرجون، خودت كه مي دوني ما تا چند وقت ديگه برنامـه هـامونو شـروع ميكنيم. اگه بري تهران، پدر مادر ما و بچه هاي ديگه رو هـم مـي بينـي و از حال ما باخبرشون ميكني. 😃 لب ها و پلك هاي ناصر هنوز به هم مي خورند و اشك هايش هنوز مـي بـارد اما سكوت كرده و لبش به هيچ سخني باز نمي شود. بچه ها هم از گفتن مي افتند كه ناصر بي ميل ميگويد:😞 ـ باشه؛ ميرم حالا با صداي بلند گريه مي كند و بغضي كه گلـويش را بـه چنگـال گرفتـه ميتركاند. خودش را به صالح - كه نزديك تر است - مي چسباند و به آغوشـش ميكشد.😭 صالح هم او را به بغل مي گيرد و بر شانه هايش بوسه مي زند. فرهـاد و بهروز هم مي آيند. از چشم هاي بهروز و فرهاد و صالح، فقط اشـك مـي آيـد 😭 اشك بيصدا - اما ناصر دردش را با فرياد بيرون ميريزد؛ فرياد و اشك. بچه ها از هم كنده مي شوند. ناصر دوبـاره نگـاهش را بـه سـمت مـسجد و جنت آباد ميبرد و ميگويد: ـ مي... مي... مي... رم؛ اما زود برميگردم؛ خيلي زود! از پله هاي نگهباني پايين مي آيد و خودش را به كوچه مـي رسـاند . 🏃‍♂ پاهـايش سنگين شده اند و آنها را به زور از جا ميكند و به دنبال خود ميكشد. آفتاب تـا نيمه هاي آسمان بالا آمده و نورش را بر در و ديـوار و كـف كوچـه هـاي شـهر پاشيده است. 🌞 چند روز است آفتاب جان گرفته و پيش از ظهر گرم مي شود. ناصر كتش را درمي آورد و روي دست لرزانش تا مي زند و مي خواباند. دوربينش را مي نوازد و در و ديوار شهر را با حسرت نگاه ميكند. 😞 پاي ديواري مي ايستد و قد و بالاي آن را ورانداز مي كند. چند جـاي ديـوار گلوله نشسته و شكمش را آر .پي.جي سوراخ كرده است .😭 ناصر به جاي گلوله ها زل مي زند و روي آنها دست مي كشد. از كف كوچه - زيـر جـاي گلولـه هـا -چيزي ميجويد. سرش را به چپ و راست ميگرداند و با خود زمزمه ميكند: 👀 ـ آ... آ... آلبوغيش، آل بوغيش، اينجا شهيد شـد؛ همينجـا ! خـونش هنـوز روي ديواره. آلبوغيش، آلبوغيش عزيز؛ اون روز چ ... چ... چقدر تشنگي كـشيدي و آخرش هم آب را... را... را... راديات خوردي؟ آ... آ... آ... آلبوغيش... دوربينش را بيرون مي آورد و سمت سوراخ گلوله ها مـي گيـرد😢 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi