[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتاد
لب هاي ناصر بـه هـم قفـل شـده و نـاي گـشودن نـدارد . 😞
دوربـين، وسـط دست هايش تكان تكان مي خورد. چشم هايش را از دوربين مي كنـد و از سـوراخ
اتاق ديده باني؛ به گلدسته هاي مسجد جامع مي دوزد.👀
گلدسته ها را نگاه مي كند و ميگويد:
ـ و... و.. ولي درد منو بي... بي... بي... بيمارستان مداوا نميكنه. 😔
صالح، اين راه را هم بر او ميبندد:
ـ ولي تو بايد امتحان كني؛ همين طـوري نمـي تـوني بگـي . فعـلاً وظيفـة تـو خوابيدن تو بيمارستانه؛ بخواب، اگه بهتر نشدي اقلاً پيش خـدا و و جـدانت گير نيستي. 😌
ناصر از گلدسته هاي مسجد جـامع دل نمـي كَنـد . قـد و بالايـشان را تماشـا ميكند و دلش را تا آن سمت شهر پـر مـي دهـد . 🥺
پلـك هـايش، تندتنـد بـه هـم ميخورند و از درزشان اشك بيرون مي زند. دو خط زلال اشك، از گردي حلقةچشم هايش پايين مي سـرد . 🥺
لـب هـاي بـسته اش چنـدبار بـه هـم مـي خورنـد و رشته هاي اشك را پهن تر مي كننـد . اشـك در چـشم هـاي بهـروز و صـالح هـم ميدود. فرهاد به آن دو اشاره مي كند و حضور ناصر را يادآور مـي شـود؛ 😔
گريـةخود را ميخورد و دوباره با ناصر به حرف ميآيد:
ـ ناصرجون، خودت كه مي دوني ما تا چند وقت ديگه برنامـه هـامونو شـروع ميكنيم. اگه بري تهران، پدر مادر ما و بچه هاي ديگه رو هـم مـي بينـي و از حال ما باخبرشون ميكني. 😃
لب ها و پلك هاي ناصر هنوز به هم مي خورند و اشك هايش هنوز مـي بـارد اما سكوت كرده و لبش به هيچ سخني باز نمي شود. بچه ها هم از گفتن مي افتند كه ناصر بي ميل ميگويد:😞
ـ باشه؛ ميرم
حالا با صداي بلند گريه مي كند و بغضي كه گلـويش را بـه چنگـال گرفتـه ميتركاند. خودش را به صالح - كه نزديك تر است - مي چسباند و به آغوشـش ميكشد.😭
صالح هم او را به بغل مي گيرد و بر شانه هايش بوسه مي زند. فرهـاد و بهروز هم مي آيند. از چشم هاي بهروز و فرهاد و صالح، فقط اشـك مـي آيـد 😭
اشك بيصدا - اما ناصر دردش را با فرياد بيرون ميريزد؛ فرياد و اشك.
بچه ها از هم كنده مي شوند. ناصر دوبـاره نگـاهش را بـه سـمت مـسجد و جنت آباد ميبرد و ميگويد:
ـ مي... مي... مي... رم؛ اما زود برميگردم؛ خيلي زود!
از پله هاي نگهباني پايين مي آيد و خودش را به كوچه مـي رسـاند . 🏃♂
پاهـايش سنگين شده اند و آنها را به زور از جا ميكند و به دنبال خود ميكشد.
آفتاب تـا نيمه هاي آسمان بالا آمده و نورش را بر در و ديـوار و كـف كوچـه هـاي شـهر پاشيده است. 🌞
چند روز است آفتاب جان گرفته و پيش از ظهر گرم مي شود. ناصر كتش را درمي آورد و روي دست لرزانش تا مي زند و مي خواباند. دوربينش را مي نوازد و در و ديوار شهر را با حسرت نگاه ميكند. 😞
پاي ديواري مي ايستد و قد و بالاي آن را ورانداز مي كند. چند جـاي ديـوار گلوله نشسته و شكمش را آر .پي.جي سوراخ كرده است .😭
ناصر به جاي گلوله ها زل مي زند و روي آنها دست مي كشد. از كف كوچه - زيـر جـاي گلولـه هـا -چيزي ميجويد. سرش را به چپ و راست ميگرداند و با خود زمزمه ميكند: 👀
ـ آ... آ... آلبوغيش، آل بوغيش، اينجا شهيد شـد؛ همينجـا ! خـونش هنـوز روي
ديواره. آلبوغيش، آلبوغيش عزيز؛ اون روز چ ... چ... چقدر تشنگي كـشيدي
و آخرش هم آب را... را... را... راديات خوردي؟ آ... آ... آ... آلبوغيش...
دوربينش را بيرون مي آورد و سمت سوراخ گلوله ها مـي گيـرد😢
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi