[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
فضای آن را خاكستري كرده است؛ خاكستري لطيف و يكدست؛ انگار مخملي سـياه و
سفيد است كه در سراسر مشرق گسترده شده است.🌄
ناصر از آمدن صالح نوميد شده و به خواست جهـان آرا، منتظـر تمـام شـدن
نماز فرهاد است تا كنار ة شط را ترك كنند و به مقر برگردند . ياد صالح تـنش را
مورمور مي كند و قلبش را فرو مي ريزد.💔جثة كوچك و ريز صالح، قاب نگاهش
را پر كرده و رهايش نمي كند. تانكهاي دشمن را مي بيند كه فوج فوج مي غرنـد 😰
و ب ه طرف او مي آيند و صالح لخت شده و آر .پي.جياش را بر شـانه گذاشـته و
آنها را يكيك، طعمة آتش سلاحش ميكند. 💥
قلبش از فراق صالح به تپش افتاده، اما حرف هاي جهان آرا قوتش ميدهـد و
بار نگرانياش را سبك ميكند.🚶♂
نماز فرهاد تمام شده و بناي رفتن دارد، اما چشم هر دو، در آن سمت شـط،
صالح را ميجويد. فرهاد طناب را جلو ميكشد و ميگويد:🗣
ـ بريم ناصر، ديگه موندنمون بي نتيجهس؛ اگر هم زير پل قايم شده باشـه، تـا هوا تاريك نشه، اين طرف نميآد.
هنوز از صالح خبري نشده است . در و ديوار شهر، جاي خـالي او را بـه رخ
بچهها مي كشد و يادش، جان آنها را به آتش . از آن شب به بعد، همه چـشم بـه
راه و گوش به زنگ📞مانده اند، اما هيچ ردپايي از صالح نيافتهاند. جهانآرا، امشب هم بچه ها را جمع كرده و از ميانشان، بـراي گـذر از شـط و شناسـايي مواضـع دشمن،📌داوطلب مي خواهد.😔 دست فرهاد و حمود و مصطفي به عنـوان آمـادگي بالا ميرود،✋ كه «منصور مفيد» نفسزنان به مقر ميآيد:
ـ صالح اومد! صالح اومد!😃😍
چشم همه به قـد و بـالاي م نـصور مـي رود و دسـت بچـه هـا، همـان بـالا
ميخشكد. چهرة بچه ها گل مي اندازد و مي شـكفد . جهـان آرا زيـر لـب چيـزي
زمزمه ميكند و ميپرسد:
ـ حالا كجاست؟ 🤔
منصور نفسزنان ميگويد:
ـ داره ميآد! ميآد اينجا! 🤭
بچهها چشم به در دوخته اند و از آستان ة در، صالح را مي جويند. منصور كـه
ميرود صدايي ميآيد:
ـ يااالله!
صداي صالح است كه به درون مي آيد و همراه خود، شور و شوق مـي آورد. 😍😍
چهرهها همه مي شكفند و دست ها براي به آغـوش كـشيدن صـالح بـه طـرفش
هجوم ميبرند. صالح مثل هميشه عجله دارد؛ ميخندد😅و ميگويد:
ـ روبوسي باشه براي بعد؛ بيسيم دست كيه؟🤨
فرهاد به طرف بيسيم ميپرد:
ـ دست منه؛ با كجا كار داري؟
ـ توپخونه؛ توپخونه رو بگير!
صالح مي خواهد بنشيند كه جهان آرا كنار خودش براي او جـا بـاز مـي كنـد؛😇پاهاي صالح به دنبالش كشيده نمي شود. به جهان آرا كه مي رسد، خودش را كنار
ديوار ول ميدهد و روي پاهايش فرو ميريزد.
چشم همه به صالح است و چشم صالح به فرهاد - كه با بي سيم ور مي رود.
صداي فرهاد، چشمها را از صالح ميكند:
ـ مهدي، مهدي، حسين؟ مهدي، مهـدي، حـسين؟ خـدا قـوت؛ صـداي منـو
ميشنوي؟🧐
ـ ميشنوم.👂👀
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi