eitaa logo
خادم مجازی
156 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجاه_پنجم اصر از ته دل آه ميكشد: ـ صالح جون ! من، نيومده
[ 💌 ] ـ آره؛ چيزايي رو كه ميخواستيم از سپاه گرفتم؛ به اضافة يك جيپ.😍 دست هاي صالح، روي تفنگي كه دل و رودهاش را باز كرده ميماند: ـ اينارو كه ميدونيم؛ قوت قلبت از كجاس؟ ناصر ميخندد: ـ خدا عمر جهان آرا رو زياد كنه، اگه غم عـالم و دنيـا هـم تـو دل آدم باشـه، بالفور ريشه كناش ميكنه و جاش اميد ميكاره! شوري كه با آمدن ناصر به دل آنهـا نشـست، پررنـگ تـر مـي شـود . صـا لح پرسوجو را دنبال ميكند: ـ چي ميگفت؟ 🤔 ـ حرفهاش تازگي نداشت؛ اما مثل هميشه قوت قلب داشت . ميگفت: ما خدا رو داريم و به يقين پيروزيم .☺️ مهم نيس كه بچه ها دارن شهيد مـي شـن؛ مهـم اينه كه مكتب باقي بمونه . اگه مكتب باقي بمونه همه چيز داريـم . گفـت بـه بچه ها بگو اينا رو امام فرستاده. 😌 دست به جيب شلوارش مي برد و چند سكة كوچك بيرون مي آورد. صالح و فرهاد آنها را ميقاپند و ميگويند: ـ قدس؟! بچه ها براي شنيدن حرف هاي جهان آرا تشنه مي شوند و به لـب هـاي ناصـر چشم ميدوزند. 👀 فرهاد باز ميپرسد: ـ ديگه چي ميگفت؟ ـ يكي از حرف هاشم اشاره به حرف خود تو بود . ميگفت يه روز فرهاد گفـت اين جنگ يه انقلابه؛ اينو با يه احساس و ايماني مي گفت كه همـ ة خـستگي رو از تن آدم مي گرفت... حرفهايي رو كه اون روز، كنـار گمـرك و كـوي طالقاني گفت، باز امروز يادآوري كرد كه ما نبايد فقط خرمـشهر را ببينـيم و تنهايي بچه ها را، بايد كربلا را ببينيم و عاشورا را. بچهها مي خواهند تا ناصر سـرحال ا سـت، خبـر بـرادرش، حـسين را بـه او بدهند، اما واهمه دارند حرفي از جهانآرا داشته باشد و بعد از آن نگويد. 🙂 صالح تشنة شنيدن است: ـ چيز ديگه اي نگفت؟ ـ ميگفت بچه هايي كه موندن و تا سقوط شـهر جنگيـدن، امتحانـشونو پـس دادن، خدا هم توي اين چن روز داره كمك هاشـو عيـون مـي كنـه و دسـت غيب شو نشون ميده. حالا ناصر از بچه ها و ماجراهاي چند ساعتي كه نبوده مي پرسد؛ امـا آنهـا از جواب طفره ميروند و ميخواهند حرف خودشان را بگويند. ناصر، بو ميبرد: ـ چيه؟ اتفاقي افتاده؟ فرهاد نگاهي به صالح ميكند و او را كه خاموش ميبيند، لب باز ميكند: ـ ناصر حقيقتش چند روزه مي خواستيم يه چيزي رو بهت بگـيم، امـا واهمـه داشتيم. ميدونستيم كه تو مردونه از اول جنگ وايستادي و قـولم دادي كـه تا آخر بموني اما باز جرأت نكرديم بگيم. 😢 ناصر جا ميخورد و نگران منتظر حرفهاي فرهاد ميماند. ـ ميخواستيم جريان اون جيپي رو بگيم كه جلوي فرمانداري زدن. ـ داداشم بوده؟ فرهاد بيميل ميگويد: ـ آره! داشته براي بچه ها مهمات مي برده كه جلوي فرمانداري مـي بنـد نش بـه رگبار. 😭 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi