خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_پنجاه_ششم ـ آره؛ چيزايي رو كه ميخواستيم از سپاه گرفتم؛ به اض
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_پنجاه_هفتم
ناصر را فانوس مي برد و دلش را ياد برادر .🥺 قدري آرام در خود مي ماند.
بچه ها منتظر عكس العمل ناصرند . ناصر نگاهش را از فانوس كه دو نقطة نوراني در چشم هاي او كاشته نميكَند، اما لبش به سخن باز ميشود: 👀
ـ خدا قبول كنه؛ حدس مي زدم. همون روز كه دشمن تا خيابـان آرش اومـده بود و جيپ به رگبار بسته شد، خودم اونجا بودم . 😞
چنـد دقيقـه بعـد، صـالح گفت «جيپو ديدي؟ » گفتم «آره» اما ديگه حرفشو خـورد و چيـزي نگفـت . 😔
بعد هم ميديدم كه شما توي گوش هم نجوا ميكردين. 👂🏻
فرهاد دلداري ميدهد:
ـ چكار مي شه كرد ، خيلي ها شهيد شدن ؛ رضا هم شهيد شد . 😭
اين تفنگشه توي دست من...
ناصر سر ميجنباند:
ـ ميدونم؛ آخه اونم دوست جون در يه قالب مـن بـود . 😢
از اون همـه دوسـت محرم و باوفا، فقط شما چند نفر برام موندين؛ اگـه شـمارم از دسـت بـدم،
ديگه توي شهر غريب ميشم. 😭
لرزش دست هاي ناصر دوباره شروع شده است . دنيـايي كـه ناصـر دارد در ذهن خود ميسازد، به دست صالح درهم ميريزد:
ـ فردا راه بيفت، پدر مادرتو پيدا كن و جريانو بهشون بگو .🙂
يـه چـن روز هـم
پيش اونا بمون؛ سعي كن دلداريشون بدي.
ـ نه، فردا نه. ميخوام باشم و با گوش خودم بشنوم كه اين بابا چي ميگه.😞
صالح و فرهاد انتظار اين را نداشتند؛ دستپاچه مي شـوند و تنـد همـديگر را نگاه مي كنند. 👀
دنبال راهي مـي گردنـد كـه منـصرفش كننـد، مانـدن او را صـلاح نميدانند. 😔
ـ ميخوام فردا باشم و اگه لازم شد تقاص اين خون هاي مظلومي رو كـه داره ريخته ميشه... 😡
ترس آنها بيشتر ميشود و بناي اصرار ميگذارند:
ـ نه ناصر، صلاح نيست بموني؛ تو حالت خوب نيست؛ بدن لرزه داري. 🥺
غير از اون... پدر، مادرت هرچه زودتر بايد از شهادت حسين باخبر بشن؛ الان چن
روزه اين اتفاق افتاده و ممكنه موضوع را از جـاي ديگـر بـشنون . تـو بايـدپيششون باشي. 😔
ناصر تصميمش را گرفته و بنا ندارد از آن چشم بپوشد:
ـ اونا كه چند روزه بي خبـرن، يـه نـصف روز ديگـه ام روش . فـردا تـا ظهـر
ميمونم. همين كه ديدار رئيس جمهور تموم شد و حرف هامونو زديم، ميرم. 😞
ناصر، از بالا ي ساختمان ديده باني چـشم بـه راه دوختـه و منتظـر صـالح و فرهاد است . 👀خودش ميان دوربين و بي سيم نشسته، اما چشمش را به جـاده داده و دلش را به گفتگوهايي كه صالح و فرهاد و بقيه، با رئيس جمهور مـي كننـد .🗣
از اينكه راضي نشدند او را با خود ببرند، دلگير است و حالا سينه كش جاده آبادان را مي كاود. 🥺
او مي داند صالح و فرهاد، ملاحظه اش را مي كنند و هرچه را ديـده و شنيده اند برايش نميگويند و اين دلگيرياش را بيشتر ميكند.
آفتاب عمود زمين شده و سايه هاي دم دست را سـوزانده اسـت .😔
شـط، آرام ميخرامد و قصه هايي را كه از سمت اشـغالي شـهر آورده بـي صـدا در گـوش
ديواره هاي سمت كوت شيخ، زمزمه مي كند و دوباره برمي گردد تا خبرهاي تـازه بياورد. 😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi