فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 این کار ساده را هر صبح انجام بده بعد برکاتش راببینید
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «نذر گرهگشا»
اگه یک مشکلی در زندگی پیدا کردید برای مادر و پدر #امام_زمان عج یه چیزی نذر کنید...
🎙استاد عالی
#اللهم_بارک_لمولاناصاحب_الزمان_عج
✔️رونمایی از #چهار_اثر فرهنگی جدید
🔹به گزارش روابط عمومی موسسه فرهنگی و هنری بصیرت شهدایی شهرستان زرند در هفته دفاع مقدس از چهار کتاب ارزشمند در حوزه دفاع مقدس رونمایی خواهد شد.
👈این کتابها سرنوشت #سه_شهید والامقام #شهید عباس عرب نژاد، #شهید محمد حسن زاده و #شهید محمدحسین زنگی آبادی و #کتاب عتیقه های گنج جنگ است که تدوین و چاپ گردیده و قرار است با حضور خانواده های بزرگوار این شهیدان نویسندگان این آثار و عموم مردم طی مراسمی رونمایی گردند.
🌷سردار شهید عباس عرب نژاد از #شهدای شهر خانوک
🌷پاسدار شهید محمد حسن زاده و تنها شهید راه آهن استان کرمان و از #شهدای شهر سیریز
🌷روحانی شهید محمد حسین زنگی آبادی از #شهدای روستای بهاءآباد
🌷کتاب عتیقه های گنج جنگ(رزمندگان شهرستان #بم به روایت قلم و تصویر)
🌸برنامه زمان بندی رونمایی متعاقبا اعلام می گردد.
💥موسسه فرهنگی و هنری بصیرت شهدایی و انتشارات عصر بصیرت
💥بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان زرند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ میدونید اولین واقف اسلام کی بوده؟
✳️ میدونستید وقف را خودتون میتونید مدیریت کنید
✳️ اگه میخواید با نوع مدیریت وقف آشنا بشید، کلیپ بالا را حتما ببینید.
🌸هفته وقف گرامیباد🌸
30 شهریور الی 5 مهر 1403
💠معاونت فرهنگی اجتماعی سازمان اوقاف و امور خیریه💠
ارائه مطالب عقیدتی، فرهنگی و اطلاعرسانی برنامههای امامزاده خواجه ابورضا (ع) مطهرآباد زرند کرمان
🇮🇷 کانال امامزاده خواجه ابورضا (ع) مطهرآباد زرند در ایتا و روبیکا
📡 http://eitaa.com/khajeAbuReza
📡 https://rubika.ir/KhajeAbuReza
شماره کارت جهت کمکهای مردمی؛
امور مدیریتی؛ 6037997870898948
امور عمرانی؛ 6037997870898831
امور فرهنگی؛ 6037997870898724
نذورات ضریح؛ 6037997870898617
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️دانش آموزی که ۱۱ سال پیش گفت اول مهر هیچ احساسی ندارد الان کجاست؟ 😁😁
یک قطعه زمین مسکونی واقع درشهرک امام سجاد ع مطهرآباد
1_شامل ۱۴قصب
2-سندتفکیک بنیادی بهترین موقعیت برای گرفتن تسهیلات بانکی
3-شفته شده آماده ساخت و ساز
4-نقشه تائیده نظام مهندسی
ضمناباشرایط مالی اشخاص درنظرگرفته میشود
۰۹۱۳۱۹۹۸۸۷۲قلیزاده
🍁مراسم سه شنبههای مهدوی🍁
💥 همزمان با هفته #وقف🌷
و
هفته #دفاع_مقدس🌷
#نذر_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_عج
💠 با نوای :کربلائی محمد حسین گلستانی
💠 سخنران : خانم سلمانی زاده
🗓 زمان : سهشنبه سوم مهرماه۱۴۰۳
⏰ ساعت ۱۶
🕌 مکان: حرم مطهر امامزاده خواجه ابورضا علیه السلام مطهرآبادزرند
🔹اداره اوقاف و امور خیریه شهرستان زرند
🔹بنیاد مهدویت شهرستان زرند
🔹مرکز افق آستان مقدس امامزاده خواجه ابورضا(علیه السلام) مطهرآباد
🔹پایگاه خادمین حضرت مهدی عج
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
🌸 اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّکَ الفَرَج 🌸
کانال امامزاده خواجه ابورضا (علیهالسلام)
مطهرآباد زرند در ایتا و روبیکا
📡 http://eitaa.com/khajeAbuReza
📡 https://rubika.ir/KhajeAbuReza
لینک گروه سه شنبه های مهدوی امامزاده در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/422838466C9290d46886
🇮🇷هفته وقف و دفاع مقدس گرامی باد🇮🇷
📸 گزارش تصویری مراسم یادواره شهدای آبروی کوچه ها و افتخار محله در ایام هفته وقف و دفاع مقدس۱۴۰۳
📌با اجرای برنامههای: اقامه نماز جماعت مغرب و عشا
📌قرائت زیارت عاشورا و ذکر روضه با نوای گرم:کربلایی محمدحسین محمدی
📌پخش کلیپ هایی از شهدای والامقام منطقه بهشت وحدت و سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی
🗓 دوشنبه ۲ مهرماه ۱۴۰۳
اداره اوقاف وامورخیریه شهرستان زرند
هیئت بیت الاحزان آستان مقدس امامزاده خواجه ابورضا(علیه السلام) ، پایگاه مقاومت بسیج خادمین حضرت مهدی(عج) و شهدای مطهرآباد
⏰یک دقیقه با قرآن کریم
بسم الله الرحمن الرحیم
قُلْ يَا قَوْمِ اعْمَلُواْ عَلَى مَكَانَتِكُمْ إِنِّي عَامِلٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَن تَكُونُ لَهُ عَاقِبَةُ الدِّارِ إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ
بگو: ای قوم! تا جایی که در قدرت شماست [برای مبارزه با من و آیینم] بکوشید، من هم [در انجام دادن وظایفم] می کوشم، سپس خواهید دانست که سرانجام خوش و نیکوی سرای آخرت برای کیست؟ قطعاً ستمکاران رستگار نمی شوند.
🔹سوره انعام آیه ۱۳۵🔹
🌺صلوات🌺
⏰یک دقیقه با نهج البلاغه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔹حکمت ۳۳۷🔹
حضرت علی علیه السلام در مورد ضرورت عمل گرایی فرمودند:
دعوت کننده بی عمل چون تیرانداز بدون کمان است.
🌺صلوات🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بابَ اللهِ وَدَيّانَ دينِهِ»
▪️سلام بر تو ای دروازه ارتباط با خدا که جز از درگاه تو به ساحت او راهی نیست!
▪️و سلام بر تو ای حکمفرمای دین، که نیکان و بدان را سزا خواهی داد...
📚#زیارت_آل_یس
#سلام_امام_زمانم 💞
صبحت بخیر
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 توسل به امام زمان معجزه میکنه
فقط باید باور کنی همه کاره عالم اوست.
#امام_زمان
#هوالباقی
⚫اطلاعیه چهلم
روزگاری است که ما حال پریشان داریم
ز غم مرگ پدر، دیده گریان داریم
بود اخلاق خوشش ورد زبان همگان
اعتباری که به ما هست ز ایشان داریم
✍ضمن تشکر و سپاس فراوان از عزیزان و سرورانی که با ما همدردی نمودید و در مراسم تشییع، تدفین ،ترحیم و هفتم پدر عزیزمان شرکت نموده اند به اطلاع میرساند:
مراسم چهلمین روز درگذشت مرحوم مغفور
#حاج_مختار_بهاءالدین_بیگی
پدر شهید والامقام بسیجی شهید علی بهاءالدین بیگی
❇️ پنج شنبه:۱۴۰۳/۰۷/۰۵
🕰 از ساعت ۱۵:۳۰ الی ۱۷:۳۰
🕌 در محل سالن مهدیه امامزاده خواجه ابورضا(ع) مطهرآباد برگزار میگردد.
سپس جهت قرائت فاتحه بر آرامگاه ابدیش گرد هم می آییم و یادش را گرامی می داریم.
✔به امید اینکه حضور سبزتان نام و یاد ماندگارش و خاموشی وجودش را روشنی بخشد و موجب تسلی خاطر بازماندگان گردد.
◾برای شادی روح آن مرحوم وفرزند شهیدش رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات(اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم).
✍با تشکروسپاس فراوان خانواده های : بهاالدین بیگی، جمالی زاده وسایر فامیلهای وابسته
📚برنامه زمان بندی رونمایی از #چهار_اثر فرهنگی جدید
🔹طبق اطلاعیه قبلی روابط عمومی موسسه فرهنگی و هنری بصیرت شهدایی شهرستان زرند، قرار هست در هفته دفاع مقدس از چهار کتاب ارزشمند در حوزه دفاع مقدس رونمایی گردد.
🌷کتاب #دیرکردی_محمد: سرگذشت پاسدار #شهید محمد حسن زاده، تنها شهید راه آهن استان کرمان به همراه رونمایی از دو کتاب دیگر در حوزه دفاع مقدس (کتاب #شهید محمد حسین زنگی آبادی و کتاب عتیقه های گنج جنگ)
🔺زمان: چهارشنبه 4 مهر ماه ساعت 4:30 عصر
🔺مکان ساختمان راه آهن زرند
🌷کتاب #قسم سرگذشت سردار #شهید عباس عرب نژاد
🔺زمان: پنج شنبه 5 مهر ساعت 4:30 عصر
🔺مکان: گلزار شهدای شهر خانوک
👈حضور خانواده های معزز #شهیدان، ایثارگران، رزمندگان و اهالی فرهنگ و قلم شهرستان مایه مباهات خواهد بود.
✔️موسسه #انتشاراتی_عصر_بصیرت در راستاء چاپ کتاب و آثار مکتوب در خدمت تمامی نویسندگان و اهل قلم با شهرستان خواهد بود.
💥موسسه فرهنگی و هنری بصیرت شهدایی و انتشارات عصر بصیرت
💥بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان زرند
🟢بسم رب الشهدا والصدیقین
📚مسابقه کتاب خوانی به مناسبت هفته دفاع مقدس
📖کتاب سلطان هور
📺 روایتی از زندگی سردار شهید حسن سلطانی
⏳زمان برگزاری : هفته دفاع مقدس
⛔️در طی هفته دفاع مقدس مطالبی از زندگی نامه شهید بزرگوار در فضای مجازی پخش خواهد شد.
در روز اخر هفته دفاع مقدس مسابقه به صورت مجازی برگزار میشود
📱زمان برگزاری مسابقه ۶ و ۷ مهر ماه ۱۴۰۳ به صورت مجازی
کاری از پایگاه های خادمین حضرت مهدی عج و شهدای مطهر آباد
🎁به نفرات برتر با قید قرعه جوایز ارزنده اهدا خواهد شد.
ارائه مطالب عقیدتی، فرهنگی و اطلاعرسانی برنامههای امامزاده خواجه ابورضا (ع) مطهرآباد زرند کرمان
🇮🇷 کانال امامزاده خواجه ابورضا (ع) مطهرآباد زرند در ایتا و روبیکا
📡 http://eitaa.com/khajeAbuReza
📡 https://rubika.ir/KhajeAbuReza
شماره کارت جهت کمکهای مردمی؛
امور مدیریتی؛ 6037997870898948
امور عمرانی؛ 6037997870898831
امور فرهنگی؛ 6037997870898724
نذورات ضریح؛ 6037997870898617
🔴بخش اول زندگی نامه شهید حسن سلطانی
📚برگرفته از کتاب سلطان هور
📜فصلی از نوجوانی
زندگی در روستا هیجان و تنوع خاصی داشت . حسن و دوستش در فصل درس و مدرسه گوشههای دنج و جذابی برای درس خواندن انتخاب میکردند.
در روزهای سرد پاییز و زمستان، آن طرفتر از خط ریل قطاری که از روستا میگذشت، در اطراف کباره ی یکی از چاههای قنات، پناهگاهی داشتند. جایی که مقنیهای قدیم فضای اتاقک مانندی برای استراحت خودشان ساخته بودند. هوای بهاری مهمان روستا میشد، پسرها وسط گندمزار های بهاباد اتراق میکردند و در آن هوای لطیف و همنوا با نسیم ، درس میخواندند. فصل تابستان هم، فرصتی خوب برای رفتن به مکتب خانه بود. پسر و دختر، از اول صبح راهی مکتبی که در روستای مطهرآباد قرار داشت میشدند و زانو به زانوی ملا ، قرآن خوانی یاد میگرفتند.
ساعتی از روز به بازی میگذشت و پسرها در حوضچه تلمپه پلاکستان بهاباد به آبتنی مشغول میشدند. زمین خاکیهای اطراف خانههای روستا هم پاتوق اجرای انواع بازیهای محلی و حرکتی بود و صدای شور و شادی بچهها، روستا را پر میکرد.
کار همه اهالی، کشاورزی بود و پسر و دختر در حد توان خودشان به پدر و مادر کمک میکردند. در آن روزگار در روستای بهاباد تنها ارباب ده، آقای رجایی بود. خیلی از نوجوانان و حتی بزرگسالان برای او کار میکردند. ماشالله سلطانی و دو پسرش حسین و حسن به همراه تعدادی دیگر ،کارگران فصلی ارباب بودند. به همین خاطر در طول سالهای کودکی و نوجوانی، حسن بیشتر اوقات سرش گرم کار بود. بیشتر وقت خود را در زمینهای کشاورزی ارباب مشغول بود و کمتر فرصت بازی و تفریح را پیدا میکرد.
ارباب ده مردی خیرخواه با سواد بود. او کارآفرینی بود که در بعضی از ماههای سال، برای اهالی اشتغال ایجاد میکرد و رفتارش با آنها، محترمانه بود . همسر ارباب هم، بانویی با ایمان و بیادعا بود. روزی به همسرش گفت:
«بین کارگران نوجوانی را میبینم که خیلی با صفایه. سر به زیر و پرکار. تا صدای اذان بلند میشه کارو رها میکنه و به نماز میایسته».
ارباب جواب داد:
«اسمش حسن سلطانیه، پسر ماشاالله که چند ساله رو زمینای ما کار میکنه. بچههای خوب و زحمت کشی داره. اون یکی پسرش حسین هم کارگر خودمونه.»
حسنِ نوجوان ، مُهر نمازی مخصوص خود داشت و در خانه ی ارباب با همان ، نماز میخواند. بعد از شهادتش همسر آقای رجایی آن مُهر را ، نشانهای از برکت در خانهاش میدانست و به همه میگفت:
«حسن با دیگران فرق داشت . در نمازش حال خاصی پیدا میکرد. من این مُهر رو یادگاری نگه میدارم.»
زمینهای کشاورزی ارباب دو تلمبه ی آب در روستا آبیاری میشدند. تلمبه ی پلاکستان، مخصوص آبیاری گندم زارها بود و تلمبه لیلا، آب را به باغها میرساند. آبیاری گندم زار به دلیل نیاز به مراقبت و هدایت درست آب ، سختتر بود و لازم بود تمام شب مراقبت شود تا آب به طور مساوی به همه ی کرتها برسد. اما آبیاری باغ، این اندازه مراقبت لازم نداشت و میشد جریان آب را به سمت باغ هدایت کرد و به کار دیگری مشغول شد. در روزگاری که حسن فقط ۱۲ سال داشت، مسئولیت آبیاری گندمزار را به عهده می گرفت و به دیگر کشاورزانی که متاهل بودند و خانواده ، منتظرشان بود میگفت:« آبیاری باغ با شما که زودتر به خانواده و بچههاتون برسین.»
در دل شب و تاریکی و صحرا حسن ، بی هیچ ترسی تا صبح مراقب مسیر آب بود.
حسن علیزاده، یکی از همان کشاورزان و کارگرانی بود که به طور دائم به همراه ماشاالله سلطانی برای ارباب کار میکردند. او از اهالی روستا بود. یک روز یخچالی خریده بود و باید آن را از مغازهای در مطهرآباد به منزلش در عبدل آباد ببرد. به کمک نیاز داشت .کمی با خودش فکر کرد که :
«سر ظهری از کی کمک بگیرم؟»
یادش آمد که حسن خیلی دست گرم است.
در خانه ی سلطان را زد. سلامی کرد و گفت با حسن کار دارم.حسن جلوی در حاضر شد و سلام کرد.
«سلام حسن جان ! میخوام یه یخچال رو ببرم عبدل آباد. بیا کمک .»
حسن فوری دوچرخهاش را از حیاط آورد و بالای وانت گذاشت. حسن علیزاده با تعجب پرسید:
«چرا دوچرخهات رو میاری؟»
حسن جواب داد:
«نمیخوام دوباره راهو ورگردی که منو برسونی. با دوچرخه خودم رومیگردوم.»
در دلش حسن را تحسین کرد و با خودش گفت :
«از خوب کسی کمک خواستم. چقدر این پسر نوجوان با ملاحظه و باشعوره.»
یک روز در خانه خودشان بنایی بود همه مشغول کار بودند. یکی از پسرهای روستا به خانه سلطان آمد که شیر گاو بخرد.
اسمش رسول بود. وارد خانه شد و سلام کرد. شیر آب وسط حیاط، نیمه باز بود و چکه میکرد. پسر که وارد شد سلطان به او گفت:
«رسول مادر سر راهت شیر آب رو ببند.»
حسن اعتراض کرد :
«مادر جان او برا خریدن شیر اومده، نباید کار خودمون رو رودوش اون بذاریم.»
🔴بخش دوم زندگی نامه حسن سلطانی
📚برگرفته از کتاب سلطان هور
📜فصل :اِنّا فَتَحنا...
اوایل فروردین ۱۳۶۱ ،عملیات بسیار مهمی در جبهه ی شوش آغاز شده بود. بچههای بسیجی روستا هم همان روزها به منطقه عملیاتی برگشتند. فتح المبین یک نقطه عطف بسیار مهم در دوران دفاع مقدس شد. منطقه بسیار وسیعی از استان خوزستان که در اشتغال نیروهای عراقی بود، آزاد شد. صدام آنقدر مطمئن بود که در این نبردها به پیروزی میرسد که به همراه فرماندهان ارشد ارتش عراق، برای بازدید از مناطق اشغال شده آمده بود. در همان موقعیت، مصاحبهای انجام داده و اعلام کرده بود که مصاحبه بعدی را در تهران خواهد داشت.
ناگهان تمام محاسبات او به هم ریخت. حمله هوشمندانه و گسترده ی رزمندگان ایران، او را غافلگیر کرد و در فاصله کوتاه، نیروهایش محاصره شدند. فریادش به آسمان برخاست که:
«این سربازای شیعه ی لشکر عراق رو تیربارون کنین. حتماً با ایرانیا همدستن.»
در حال فرار از مهلکه ، به فرماندهان ارتش گفت:
«اگر من و شما اسیر شدیم فوری باید خودکشی کنیم .»
در حال فرار ، به آمبولانسی که زخمیهای عراق را حمل میکرد رسیدند. صدام هراسناک دستور داد:
«زخمیها رو پیاده کنین! زود!»
سربازان زخمی سپاه خودشان را روی زمین رها کردند و صدام و همراهانش سوار بر آمبولانس از معرکه گریختند.
خبر این پیروزی بزرگ، شادی بینظیری را در جبهه های ایران به ارمغان آورد. در جبهه شوش، حسن بسته ای شکلات در دست گرفته بود و به همرزمانش تعارف میکرد. بچهها در حالی که بغضی سنگین در گلو داشتند و سعی میکردند قطرات اشک را در چشم پنهان کنند شکلات برمیداشتند. با وجود اینکه رزمندگان لشکر ثارالله بابت این پیروزی بزرگ خوشحال بودند، اما جشن گرفتن حسن در آن شرایط، بغض همه را سرریز کرده بود. خودش خیال همه را آسوده کرد:
«این شیرینی شهادت برادر بزرگم حسینه. او به آرزوش رسید و چه خوب که در عملیات مهم فتح المبین شرکت داشت.»
رزمنده نوجوان، به چادر فرماندهی فراخوانده شد :
«حسن جان! به خانه برگرد و توی مراسم برادر شهیدت شرکت کن.»
با اصرار فرمانده ، به روستا برگشت. چند روزی مرهمی شد بر دلم پدر و مادر ، اما خیلی زود راهی جبهه شد. در مدتی که حسن کنار خانواده بود، نیروها را به دشت عباس انتقال دادند و در قالب سه گردان ساماندهی شدند. وقتی به جبهه برگشت به گردانهای رزمی ملحق نشد و به واحد اطلاعات- عملیات پیوست.
🔴بخش سوم زندگی نامه سردار شهید حسن سلطانی
📚برگرفته از کتاب سلطان هور
📜فصل : شناسایی
قبل از هر عملیاتی ، شناسایی مناطق مورد نظر بسیار اهمیت داشت. حساسیت کار در این بود که باید تا نزدیک محل استقرار نیروهای دشمن پیش میرفتند و با دقت، منطقه را مورد بررسی قرار می دادند. این کار ، خطرات زیادی داشت. هم به دلیل آنکه مشخص نبود که آیا در مسیر ، مین و موانع خطر ساز وجود دارد و هم اینکه مکان اختفای نیروهای دشمن شناخته شده نبود و هر لحظه امکان اسیر شدن و یا شهادت وجود داشت. شناسایی و خدمت در واحد اطلاعات- عملیات ، هم شجاعت، لازم داشت و هم هوشمندی برای جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع و تجهیزات دشمن بسیار نقش آفرین بود.
حسن ، سر نترسی داشت و با تدبیر هوشمندی، تا نزدیک مقر عراقی ها جلو میرفت و همیشه با دست پر برمیگشت. یکی از شگردهای او این بود که زبان عربی را به خوبی آموخته بود و به دلیل رنگ پوستش که کمی تیره بود ، در مواقع خطر ، وانمود میکرد که عراقی است و به راحتی از مهلکه جان سالم به در میبرد.
جواد ، دوست صمیمی و هم ولایتی حسن در یکی از گردانهای رزمی مشغول خدمت بود . روزی از حسن خواست یک بار برای شناسایی میرود او را هم با خود ببرد. حسن قبول نکرد و برای او ماجرایی را روایت کرد:
«محمدرضا بخشی که از نیروهای زرند بود یه بار به اصرار خواست برای شناسه همراه من باشه. با موتور حرکت کردیم و موفق به نفوذ به محور عراقیا شدیم. به منطقهای رسیدیم که ناچار بودیم موتور را گوشهای رها کنیم و با پای پیاده جلو بریم. شبی تاریک و بیمهتاب بود. ناگهان یه خودروی گشت عراقی رو دیدیم که به سمت ما میاومد. گوشه ای مخفی شدیم. در همون حال به محمدرضا گفتم :«میبینی! وضعیت شناسایی اینطوری »و او هم متوجه سختی کار شد.
رزمندگانی که با در واحد اطلاعات - عملیات فعالیت داشتند علاوه بر دقت و هوشمندی ، بسیار رازدار بودند و هیچگاه زمان و مکان عملیات را قبل از اجرا به دیگران اعلام نمیکردند. مگر فرماندهانی که خودشان طراح عملیات بودند و شناسایی زیر نظر آنها انجام میشد.
جواد گاهی به دیدن حسن میرفت و از او جز معنویت و محبت چیزی نمیدید. او هم مشتاق بود یک بار برای شناسایی حسن را همراهی کند . سراغش رفت. دو دوست از دیدن هم ذوق کردند . حسن رو به جواد گفت:
«به موقع رسیدی. ببین الان این گرمکن ورزشی رو به من دادن. لازمش ندارم . باشه مال تو.»
جواد که از سرمای منطقه کلافه بود خوشحال شد و لباس را از حسن گرفت. نگاهی به آن انداخت و گفت:
« پسر تو اصلاً خودتو بدهکار بیت المال میدونی. من که همچین لباس گرمی رو تو این سرما لازم دارم، اما تو چی؟!»
حسن خندید و گفت :«من لباس دارم. این یادگاری پیش تو باشه.»
همان اشتیاقِ جواد را برای همراهی حسن در عملیات شناسایی، غلامرضا هم داشت. بالاخره یک بار حسن او را با خود برد.
نزدیک یک غروب ساکت و گرم ،دو دوست، سوار بر موتور به سمت یکی از محورهای عراق حرکت کردند. حسن کنار یک تپه ی رملی ایستاد و موتور را روی زمین خواباند. یکی از شهرهای عراق روبروی آنها بود. غروب بود و چراغهای شهر، از دور چشمک میزدند. غلامرضا از حسن پرسید:
« اینجا کجاست؟»
و حسن با اطمینان و بدون ترس گفت:« شهر بصره ی عراق»
تعجب آور بود تا این اندازه به شهر دشمن نزدیک شدهاند. غلامرضا بغض آلود گفت:
«عراقیا مرتب تهران و دیگر شهرهای ما رو بمبارون میکنن. اما این شهر اینقدر به ما نزدیکه و لامپهای روشن نشون میدن که زندگی جریان داره، از اینجا مردم شهر رو میشه دید و ما کاری نمیکنیم ؟!»
حسن با همان آرامش و طمانینه، لبخندی زد و رو به غلامرضا گفت:
«ما برا خاموش کردن لامپ خانههای مردم غیرنظامی نمیجنگیم. ما فقط دفاع میکنیم و طرف حسابمون. اونایی هستن که روبروی ما میجنگن.»
این حرف ، به حدی انسانی و منطقی بود که لبخند رضایت را روی صورت غلامرضا نشاند. حسن با شوخ طبعی ادامه داد :
«اگر میخواستیم لامپای این شهر رو خاموش کنیم؛ میرفتیم کنار اداره برق شهر و هر تعداد لامپ رو که نصب میکردن با سنگ میشکستیم .»
دو دوست، خنده کنان بر ترک موتور نشستند و به مقر خودشان برگشتند.
وقتی به سنگرهای خودی رسیدند، حسن پس از مکثی کوتاه به غلامرضا پیشنهادی داد:
«غلامرضا تو در روستا به همه ثابت کردی که دلیل و نترس هستی . واحد اطلاعات به نیروهای شجاع و مخلص نیاز داره. بیا به این واحد ملحق شو .»
غلامرضا سر به زیر انداخت و مدتی فکر کرد. یادش آمد با حسن تا قلب دشمن پیش رفته اند و خطر خیلی نزدیک بوده است. در همان حال که سر به زیر داشت به حسن گفت :
🔴قسمت چهارم زندگی نامه سردار شهید حسن سلطانی
📚 برگرفته از کتاب سلطان هور
📋 فصل : چشمی برای تماشا
این بار خبری تازه رسید. پدر و مادر و داماد خانواده ، با کلی دلشوره ، راهی تهران شدند. زخمی شدن ، گویی علامت رمز بود و تا خانواده ، عزیزشان را زنده نمی یافتند ، دلشان هزار راه میرفت . بیمارستان با بیا و بروهایش در نظر آنها خیلی دلهره آور شده بود. پرسان پرسان خود را به بخش مجروحین جنگی رساندند. قدمهایشان تند و بی قرار بود . دهان مادر خشک بود و چشمانش با مرور تخت های هر اتاق ، دو دو می زد. چه انتظار سخت و کش داری بود. بالاخره به اتاقی رسیدند که حسن روی یکی از تخت ها نشسته بود و قرآن می خواند. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. مادر همانطور که نفس نفس میزد و صدای تپش قلبش را به وضوح می شنید جلو رفت. اشک را مزاحم دیدش بود کنار زد و پرسید:
« چه بلایی سرت اومده که آوردنت این بیمارستان؟»
لبخند کم رنگی گوشه ی لب حسن نشست. قرآن را بوسید و روی میز بالای سرش گذاشت. مادر او را در آغوش کشید و هق هق گریه اش در فضای اتاق پیچید. بعد با هیجان و شگفتی ، گفت:
« مادر ! باورتون نمیشه من تا همین دیروز نابینا بودم. دنیا پیش چشمم تاریک شده بود و جایی رو نمی دیدم. ولی الان بهتر از قبل می بینم.»
بغض حاج سلطان پاره شد. نزدیک تر آمد . اشک ، امانش نمی داد که صورت حسن را ببیند.
« خدا مرگم بده مادر! چطو شد که چشمت نمی دید ؟ درست تعریف کن ببینم.»
دور تخت حسن ، صحنه ای پر از احساس و اشک ، شکل گرفته بود. پدر و مادر و همراهان بقیه ی زخمی ها، آمده بودند تا از این معجزه پرده برداشته شود و قصه ای ناب و متفاوت را به گوش جان بشنوند.
حسن طاقت دیدن اشک مادر را نداشت. مادر همیشه غمش را پنهان میکرد و کمتر پیش آمده بود که جلوی دیگران هیجان زده شود. رو به مادر گفت:
« خدا نکنه شما طوری بشین. الان که خوبم . عملیات بود و میدون نبرد که با کسی شوخی نداره. نمی دونن چه آتشی به طرفم اومد که ناگهان حس کردم همه جا تاریک شد. درد و سوزش عجیبی در چشمهام موج می زد. فوری من و بقیه ی زخمیا رو به تهران منتقل کردن و به بیمارستان آوردن.»
حسن آه بلندی کشید. انگار سعی می کرد غم بزرگی را فراموش کند، که مادر بی تابانه پرسید: « خب بعدش چطور شد؟»
« بستری که بودم پرستاری بالای سرم آمد. داروهامو داد و شروع به اعتراض کرد. من فقط صدای اونو می شنیدم. زخم زبونش از زخم و درد خودم آزار دهنده تر بود. برام غذا آورد. هنوز سینی رو جلو من نگذوشته بود که اعتراضش شروع شد.»
پدر تا این لحظه ساکت بود. صورتش از ناراحتی سرخ شد و گفت:
« دعواش با تو سر چی بود؟ اصلا این پرستار کیه برم باش حرف بزنم؟»
حسن خندید و ادامه داد:
« میگفت :« شما رزمنده ها همه جا رو خراب کردین . شما که میگین صاحب دارین به همون صاحبتون بگین بیا حالتون خوب کنه و شما رو از این وضع نجات بده...» دلم با این حرف ، بدجور شکست. به امام زمان متوسل شدم و از آقا کمک خواستم. چند لحظه بعد به خواب رفتم. در عالم خواب حس کردم آقای بزرگواری بالای سر من ایستاده. با لحن مهربونی از من پرسیدن: « چطوری؟»
گفتم« تمام بدنم زخمی شده. تحمل همه ی این زخم ها رو دارم. چیزی که آزارم میده اینه که جایی رو نمی بینم .» دل تو دلم نبود . آقا با اطمینان و آرامش به من گفتند: « چشمای تو نور دارن . بالای سرتو نگاه کن!»
پرسیدم : « شما چه کسی هستین؟ من جایی رو نمی بینم.» با تاکید گفتن:« بالای سرتو نگاه کن اونوقت متوجه میشی که من چه کسی هستم.»»
مادر؛ روی صندلی کنار تخت نشست. پدر؛ دستهایش را روی سینه گذاشت و چیزی زیر لب زمزمه کرد.
حسن از بی تابی مادر و پدر ، منقلب شده بود. از سر شوق و شگفتی ادامه داد:« بالای سرم رو نگاه کردم. پرچم سبز رنگی رو دیدم که روی اون نوشته بود: با مهدی ادرکنی ، نَصرُ مِنَ الله وَ فَتحٌ قریب. مادر جان ! اون سید بزرگوار ، امام زمان (عج) بود. من شفام رو از صاحب زمان گرفتم. مادر! ما بی صاحب نیستیم.»
حالا همه در آن اتاق بیمارستان ، اشک می ریختند. دست روی سر گذاشته بودند و به صاحبشان سلام میدادند. چشمان حسن هم بارانی شده بود. رو به مادرو پدر گفت: « امام زمان نور چشمان منو برگردوندن. همون لحظه با خدا عهد بستم به من کمک کنه تا آخرین نفس در خدمت جبهه و جنگ باشم.»
حسن چند روز بعد به روستا آمد. پیش از این عهد و قرار ، همیشه دلش بی قرار رفتن بود. حال که چنین عهدی بسته بود، دلش شور و شوق دیگری برای رفتن داشت. هنوز زخم ها التیام پیدا نکرده بودند که دوباره راهی شد.