eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
66.6هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
23.6هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
رفته بودیم واسه پسرم کفش بخریم،دوتا مغازه ی کفش فروشی کنار هم بودن،مارفتیم تو یکی از اینا همسرم به صاحب مغازه سلام واحوال پرسی کرد بعد از کفشاش خوشمون نیومد،مدل کفشو گفتیم مغازه داره گفت بیاین مغازه بغلی ما هم رفتیم بیرون بعد وارد مغازه بغلیش شدیم من دیدم که صاحب هردو مغازه همین آقایی بود که همسرم باهاش سلام واحوال پرسی کرد واز داخل مغازه ها به هم راه داشتن ،مغازه داره از همون راهه رفت اون یکی مغازه،،،وقتی ما وارد شدیم همسرم فکر کرد یه مغازه ی دیگست بازم با اون صاحب مغازه سلام واحوال پرسی کرد،کم مونده بود از خنده منفجر بشم،صاحب مغازهه اینجوری بود😳😳( 🤣 سوتی های بیشتر در اینستاگرام👇👇👇 https://instagram.com/sootiland_insta بیا کامنت بزار😍👆
منم یه خاطره دارم وقتی که تقریبا ۶یا۷سالم بود باعمه ام و پسرعموم که چندسال ازم بزرگتر بود ظهر رفتیم مسجد(داخل روستا بودیم)برای نماز بعد ظهرها بدلیل اینکه گرم بود کسی مسجد نمیومد وشبا خیلییی شلوغ بود ما رفتیم داخل مسجد عمه شروع کرد به نماز خوندن من رفتم پشت پرده(قسمتی که مرد ها بودن) البته کسی نبود بعد یدفعه بلندگو رو کنار منبر دیدم و چشمام برق زد به پسرعموم گفتم ترو خداا این بلند گو رو روشن کن من خیلی دوس دارم توش حرف بزنم پسرعمو ماهم روشن کرد منم شروع کردم به خوندن سوره حمد😂 بعد سوره اخلاص و بعد داخل میکروفون گفتم که مردم لطفا شب بیاین مسجد مراسم هست وما شیرینی.شربت.شام. و چیپس و پفک میدیم😐(حالا صدام هم تو کل روستا پخش میشد) عمه ام نمازش تموم شد دوید دنبالم منم از ترس میکروفون روپرت کردم زمین میکروفون خورد خورد شد وبا پای برهنه دویدم بیرون پاهام سوختن همونجا نشستم گریه کردم😂😭 دیگه عمه م هم هیچی بهم نگف اومد بردم عصر همه زنگ میزدن به عموم اینا(عموم مسجد رو ساخته بود) میگفتن این کی بود داشت حرف میزد یعنی تمااام روستا تعجب کرده بودن اسمم باشه(T)ترلان😁 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سلام ما چنتا خواهريم.پدرم سنش بالاس و بيماري قلبي دارن.يه روز حالش خيلي بد بود مام چون خيلي نگرانش بوديم همه ي خواهرام باهم رفتيم پيش دکترش هر کداممون يه سوال درباره پدرم از دکترش ميپرسيديم.يکي از خواهرام ک خيلي خيلي نگران پدرم بود هي ب دکتر ميگفت اقاي دکتر تورو خدا ماهمين يه پدرو داريم.پدرم حالش خوبه بعد هي تکرارش ميکرد.دکترم زد زير خنده گفت مگه بقيه چنتا پدر دارن.مگه من چنتا پدر دارم.😂😂😂😂😂 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
یه بار کلاس اول راهنمایی که بودم موضوع انشامون نظافت و پاکیزگی بود منم اون موقع ها حس میکردم خیلی خلاق و باهوشم بعد درک درستی هم از حدیث و اینا نداشتم خلاصه خواستم انشا خودمو با حدیث شروع کنم خلاقیتم گل کرد نوشتم النظافت من الایمان والکثافت من الشیطان ☺️ خیلی هم حس برتری و باهوشی بهم دست داده بود رفتم سرکلاس انشام رو خوندم معلم کلی دعوام کرد گفت ازکی به این مقام رسیدی که حدیث اختراع میکنی از کلاس انداختم بیرون کلی خجالت کشیدم  😢😩 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
من یه دهه شصتی هستم....ما توی روستا زندگی میکردیم و بعضی میوه ها رو زبون خودمون میشناسیم.ما به یه نوع هلو میگیم شبرنگ نمیدونم چرا🤔... من ۸ سالم که بود یکی از همسایه هامون درخت شبرنگش رو برای اولین بار توی روستا کاشته بود... بعد چند سال بار داده بود و همه همسایه ها نقل مجلسشون این بود که اون همسایه درخت شبرنگش بار داده....منم بچه بودم و تباه😩 فکر میکردم این میوه شبا نور میده که بهش میگن شبرنگ🤪 منو یکی از دوستام غروب که میشد میرفتیم دمه خونه ی همین همسایه که درخت توی حیاطشون بود مینشستیم تا ببینیم میوه درخت شبا رنگش عوض میشه یا نه🤦‍♀یادمه کلی با دوستم برا رنگ این میوه حرف میزدیم و رویاپردازی میکردیم که شب بشه نور میده و درخشان میشه🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀😂😂😂..عقلمون هم‌ نمیرسید از یه بزرگتر بپرسیم..چقد پشت در خونشون توی خاک نشستیم منتظر تا در خونشون باز بشه تا ما یه نظر درخت رو ببینیم....😂😂😂😂😂...مامان ایلیا هستم☺️ 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
یکبار یک استادی داشتیم خیلی شیرین میزد یک جلسه میخواست امتحان بگیره خیلی هم درسش سخت بود همه قرار گذاشتن کلاسو کنسل کنن کلاسش بعد از نهار بود دوستم نمیدونست و رفته بود سر کلاس از استرسش واسه امتحان غذاشو نخورده بود و گذاشته بود توی ظرف که ببره بعد از امتحان بخوره بچه ها صداش کردن و گفتن کلاس کنسله بعدش همه تو کلاس روبرو قایم شدن این یهو یاد غذاش افتاد گفت هنوز استاد نیومده برم غذامو بیارم که تا رفت سر کلاس استاداومد و مچشو گرفت😂😂😂😂😂 خلاصه هی سوال و جواب که بقیه بچه ها کجان و چرا هیچکس نیست 😂😂 آخرش هم از این طفلی تنهایی امتحان گرفت 😂😂😂 ما مرده بودیم از خنده بعد از کلاس دوست مظلومم از حرصش تمام غذاش و ریخت تو سطل آشغال خخخخخخ 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
در مورد خسیس گفتین بگم من یک زن داداش دارم اگر ازش بپرسی این دارو گیاهی برا چیه میگه نمیدونم در صورتی که همه چیزو بلده به این میگن خسیس😐😐😐😐 از علمش به کسی نمیده😂😂😂 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
سلام من معصومم ۱۲ساله بابام تعریف کرده بود:وقتی بچه بودم ماه رمضون روزه بودم با دوستام رفتم فوتبال بازی کردم.وقتی برگشتم خونه خیلییی تشتنم بود🤓یادم نبود روزه بودم رفتم لبه حوض شیره آبو باز کردم،وقتی داشتم آب میخوردم یادم اومد روزم به آسمون نگاه کردم گفتم خدایا من هنوز یادم نیومده روزما! بعد دوباره آب خوردم! 🤣 میگن ملائکه پیش خدا واسطه شدن که این دروغشم گوگولیه ببخشش 😅 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak سوتی بچه ها😂 خیلی کوچیک بودم شاید 6 یا 7 سالم بود بعد برای ماه رمضون رفته بودیم مسجد احیا یه خانمی بود یه بچه بغلش بود دلم میخواست بچه ی را بغل کنم ناز بود. رفتم به زنه گفتم ببخشید مامانه بچه میگه بچه رابده ببرم . گفت مادرش خودمم.😂😂😂 منو میگی وووواااااییییی دیگه اون ادم سابق نشدم.اخه تو اون سن مثلا خیلی ترفند زده بودم خخخخخ😂😂😂😂 ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سلام پسرم ۵ سالش بود فرستادمش سر کوچه که نزدیکم بود از سوپر همسایه ماست بگیره اینم چون زمستون بود دمپایی جلو بسته پوشیده بود ،مغازه داره پول خوردا رو میده بهش اینم دیده جیب نداره یهو دمپایی جلوبسته شو درمیاره میاره بالا میگه بریز تو این😳😁😁 اومد خونه دیدم پولارو از دمپاییش دراورد داد بهم فردا ش رفتم مغازه اینقدر فروشنده با آب و تاب برام تعریف کرد و خندید ک خدا میدونه😂 میگفت عجب بچه زرنگی داری این از اخر یه چیزی میشه😁 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سلام ما جایی مهمون بودیم پسرم که نوجوون بود اومد تشکر کنه یهو نمیدونم حول شد چیشد رو به خانوم صاحبخونه کرد گفت سلام🤦‍♀🤦‍♀😩😩😩😩😩😨 همه زدن زیر خنده خانوم صاحبخونه م مونده بود الان بگه علیک سلام چی بگه بدبخت😂 من ک دلم کباب شد برا بچم 😢 بعد خانم صاحبخونه خانومی کرد گفت نوش جونت پسرم😇 اما بد ضایع شد بچم😅 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
سلام علیکم گفته بودید خاطره ای از تربیت فرزند رو براتون بفرستم:وقتی دخترم دوسالش بود مدتی بود که خیلی عصبی و بی حوصله بودم .خیلی راحت سر کوچکترین چیز سرش داد میزدم و گاهی هم حتی اونو می زدم😞یک روز داشتیم باهم مامان بازی میکردیم قرارشد اون مامان من بشه سرمو رو پاهاش گذاشتمو صدامونازک کردمو اونو مامان خطاب کردم .حالا دیگه نوبت اون بودکه نقش مامان رو بازی کنه.اونم شروع کرد داد زدنو تندوتند منو زدن.با عصبانیت فریاد میزد تنم لرزید به خودم اومدم.به نظر دخترمن مامان بودن فقط داد زدن و کتک زدن بود ومن اینجوری به اون فهمونده بودم دختر گلم منو ببخش.متاسفم 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سلام منم میخوام سوتی دخترمو بگم .. موضوع برمیگرده به چند سال قبل وقتی دخترم حدودا دو ساله بود 😊 یه روز دراز کشیده بودم و مشغول دیدن تی وی بودم .. برای اینکه دخترم بهم گیر نده هر کار میکرد چیزی بهش نمیگفتم .. میخواستم سرگرم باشه تا من فیلممو ببینم ... دیدم داره حوصله ش سر میره هی حرف میزد منم سخخت مشغول فیلم دیدن بودم ، به جاهای حساسش رسیده بود😅 الکی بهش گفتم برو برا مامان آب بیار ... اون خوشش اومده بود هی آب میورد منم میخوردم .. اصلااا هم حواسم بهش نبود .. غرق فیلم بودم😐 تا اینکه یهو فکر کردم این بچه که دستش به شیر آب نمیرسه چطور آب میاره تند تند!!!😳🧐 گفتم مامان جان از کجا آب اوردی ؟؟ یهو دخترم دسشویی رو نشون داد گفت مامان از آفتابه ریختم برات 😃🤦‍♀🤢🤢🤢😂😂😂😂🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
سلام یه بار داشتم به دوقلوهام غذا میدادم اذیت میکردن نمیخوردن🥵🥵🥵🥵 منم گفتم مامان جان غذا بخور بزرگ شی دکتر شی(بگو امین🤲) ، مهندس شی اصلا هرچی دوس داشتی بشی 👩‍🏫👩‍⚕👩‍✈️👩‍⚖🧑‍🚀👩‍🎨👩‍🎓 این دختر ماهم دوبار سرتا پای منو نگاه کرد و گفت تو غذا میخوری چی شدی؟؟؟ 🤐🤐🤐🤐🤐🤐 😅😅😅😅😅😅 هیچی دیگه باخاک یکسان شدم لال شدم🤦‍♀این دهه نودیا اعصاب ندارن ها😁 تا درودی دیگر بدرود😁 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
آذر هستم😘😘 یه بارم 12. 13 سالم بود که شوله زرد نذری داشتیم بعد مامانم به من گفت برو روشون ضربدری دارچین بریز منم رو همشون به جای دارچین فلفل سیاه ریختم همشونم پخش کردم... روز بعد همسایه هامون میگفتن ومیخندیدین... فهمیدن دست گله من بوده... ولی خداییش چ خوب بود اون موقعها... الان اگه بود من خودم دخترم ومیکشتم 😜 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
من دو تا پسر دارم با یه دختر به دخترم کلاس اوله میگم میخای چی کاره بشی میگه خونه دار میگم نه چه شغلی میخای داشته باشی میگه مامان میخام خوندار بشم شوهر پولدار داشته باشم که درس نخونم خدایا... 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
سلام خدمت عزیزای دلم🤗 پسرم چهارسالش بود گیر داده بود باید برای من طبل کوچولو بخرین (محرم بود)گفتن نه،بابا شبکاره نمیخرم🤫🤫غروب دیدم از اتاق صداهای جدید میشنوم،وای رفتم دیدم دخترم 9سالم و پسر4سالم ،دوتا در دبه ی ماست سوراخ کردن بانخ بهم وصل کردن و تکون میدن دخترم میگفت یا زهرای علی بعد پسرم میگفت یاعلیه ی زهرا🤣🤣🤣ترکیدم از خنده ،بچه های خلاقم داشتن عزاداری میکردن،پسرم گفت مامان من و آجی غروب میریم دسته ی بچه ها خودمون دیگه طبل درست کردیم😅😅😅قربونشون برم.الان دخترم یه پسر داره پسرمم کنکوریه براشون شاهکارشونو تعریف میکنم غش میکنن😘 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
بازم سلام سوتیای منو نذاشتید ولی من ازرو نمیرم😀😀😀 اون خانمی که تعریف میکرد بچش باانبردست انگشت شوهرشوفشار داده منو یاد دختر خودم انداخت دخترم دو سالش بود شوهرمم شب کار صبح اومد رفت تو اتاق خوابید منم تو آشپزخونه سرگرم کارام بودم خبری از دخترم نبود چون بچه ی آرومی بود زیاد کنجکاو نمیشدم داره چکار میکنه بعداز اینکه کارام تموم شد رفت تو اتاق خواب بله دیدم قیچیو برداشته موهای دست و سینه باباشو چیده باباشم توخواب ناز😀😀😀😀 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
من بچه بودم پیرزنا میگفتن برامون دعا کن تو بچه ای گناه نکردی خدا دعاتو قبول میکنه (معمولا مریض بودن میگفتن دعا کن خوب بشیم) حالا من چی میگفتم. میگفتم تک دعا کن من فلان چیز گیرم بیاد تا منم دعا کنم خوب بشی😂 بعد طرف میگفته تو دعا کن اگه خوب شدم برات میگیرم. منم میگفتم نه اینطوری بعدش نمیگیری اول بگیر تا دعا کنم خوب بشی😂 از بچگی معامله گر خوبی بودم خوب کاسبی میکردم👍😁 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
خاطره من در مورد دختر خالمه پارسال زمستون یکی دو شب قبل شب یلدا تولد داداشم بود خونه ی مادربزرگم براش تولد گرفتیم خاله ها و دایی هام همه جمع بودیم .آخر شب دخترخالم که 10 سالش بود با ما اومد خونمون. رفت تو اتاق شلوارشو عوض کنه ما هم داشتیم عکسای تولد نگاه میکردیم یهو زلزله اومد همه میدوییدیم سمت در داداشم هرچقد دخترخالمو میکشید باز میدویید میرفت تو اتاق😂 آخر بزور شلوارشو پاش کرد اومد بیرون خلاصه رفتیم تو ماشین بعد چند دقه دیدیم تینا(دخترخالم)داره گریه میکنه گفتیم نترس دیوونه تموم شد یهو با گریه برگشت گفت حالا وسایلامون چیییی میشششنننن خونه ی خوشگلمووون وای ما هنوز قسط فرشامونو ندادیییمممم 😐😐😐😂😂😂😂😂 ما مرده بودیم از خنده 🤣😝 بچه تو اون لحظه بفکر قسطاشون بود! 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
سلام یک خاطره از پسرم میخوام بگم براتون یک پیرمرد چاق وتپل داریم که بنده خدا چشماش ضعیفه ،عینک نعلبکی میزنه که با کش کیپ میشه رو چشاش یه بار این بنده خدا خونه ما بود پسرم که کوچیک بود بلند جلو همه گفت مامان مامان این اقاهه گربه نره تو کارتون پینوکیو منه🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🙈 اون لحظه من از خجالت نفس بند شدم یادم رفت نفس بکشم بقییه م کر کر خنده یواشکی اینقدر خندیده بودن همه شده بودن عین لبو😅 اخه خیلی شبیه همون کاراکتر شده بود بنده خدا 🤦‍♀😂 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سلام عزیز من سوزان م خاطره تلوزیون 24 اینچ حدود 35 سال پیش ما حاشیه مشهد زندگی میکردیم 7سالم بود با 7تا خواهر برادر، اونموقع از هر ده تا خونه یکی تلوزیون داشت، اونم سیاه سفید، ما میرفتیم خونه همسایه تلوزیون میدیدیم، تا اینکه صاحبکار پدرم که خیلی پولدار بود تلوزیون خونشو عوض کرد وتلوزیون قبلی که یک تلوزیون بزرگ رنگی بود رو بصورت قسطی فروخت به پدرم، طی یک مراسم با شکوه تلوزیون به خونه ما اومد، واینقدر عزیز بود که وظیفه خاموش وروشن کردنش فقط به عهده پدرم بود، حتی ما اجازه لمس کردنش رو هم نداشتیم، گردگیری فقط توسط خواهر بزرگتر وارشد خانواده با صلاحدید واجازه ولی، کلی مهمون می اومد ومیرفت فقط بخاطر تلوزیون..... گذشت تا یک شب من مشغول نوشتن مشق بودم مادر وخواهرام تو آشپزخانه وهرکسی یک طرف مشغول کارهاش، پدرم اخبار می دید که در زدن وپدر رفت دم درو.... ومن وتلوزیون تنها موندیم... 😍😍😍 رفتم روبروی تلوزیون که آقای حیاتی داشت اخبار میگفت اونموقع جوان بود😍😍 دیدم لپاش قرمزه پیشونیش عرق کرده گفتم رفته اون تو گرمش شده طفلکی رفتم دستمو گرفتم زیر شیر آب تا پر بشه،اومدم واز بالای شیارهای تلوزیون ریختم داخل تلوزیون گفتم الان خنک میشی..... یک قدم رفتم عقب نگاه کردم منتظر بودم آقای حیاتی ازم تشکر کنه یکدفعه دیدم مثل فیلم وحشتناک ها صورتش تغییر کرد سیاه سفیدشدوصفحه کج وماوج وچند تیکه شده ویک برقی زدبا صداهای عجیب وخاموش شد... منم اول 😳 وبعدش خیلی خونسرد رویه ی تلوزیون رو انداختم ورفتم نشستم سر درس ومشقام بابام که اومد با تعجب گفت کی تلوزیون رو خاموش کرده؟؟؟؟ منم کلا سکوت، بابام فکر نمیکرد من جرات کنم دست بزنم، فکر کرد خودش خاموش کرده خواست روشنش کنه که دیگه روشن نشد🥶🥶🥶 خلاصه دیگه نگم از مراحل بعدیش که مراسم اعتراف گیری، آشنایی من با واژه ی یکی شدن خون دماغ ودهن ، واعطای لقب سوزان و..... بود. بعد ماهها تونستن یک تلوزیون سیاه وسفید بگیرن جای اون بزارن وقتی فیلم میذاشت من باید پشت سر همه میشستم، واگه یک منظره بود یا حرفی از رنگ تو فیلم بود همزمان ده تا کله سمت من میچرخید وبنده کاملا به ترتیب حروف الفبا از فحشها مستفیض میشدم...... 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سوتی که روزنامه ها هم چاپ کردن❌ سلام عزیز وقت بخیر سوزانم من همونم که خاطره آب ریختن رو تلوزیون بخاطر گرمای آقای حیاتی رو گفتم..... حالا بعدش... همون 35 سال پیش چند وقتی از قضیه سوزوندن تلوزیون گذشته بودو یک کوچولو داشت غرغرها کمتر میشد من 7سالم بود، بین خونه ما وخونه همسایه یک انبار بزرگ چوب وجعبه های چوبی میوه (قدیم استفاده میشد) بود، انبار در داشت،ولی سقف نداشت، دیوار خونه ها کوتاه بود، من وبچه های همسایه دوتا پسر 7و11ویک دختر 9ساله از دیوار رد میشیدیم وتوی اون زمین بازی میکردیم، یکبار یک عملیات برنامه ریزی کردیم، تف دادن تخمه آفتابگردان، صبح زود رفتیم از مزرعه های نزدیک خونه آفتابگردان رو کندیم آوردیم تخمه ها جدا شد وتوی همون زمین انبار یک گوشه آتیش درست کردیم وتوی یک بشقاب روحی تخمه هارو بو دادیم به اصطلاح، برای مابچه ها اجرای این عملیات نهایت هیجان واکشن وکار بزرگانه بود، وقتی کار تموم شد از هول تقسیم وخوردن، سریع از روی دیوار میخواستیم رد شیم علی پسر بزرگتر همسایه به من گفت آتیش رو خاموش کن، منم نمیدونم چرااون لحظه احساس کردم غول چراغ جادو هستم از دور رو به آتش گفتم پوووووووووووووف🌬🌬🌬🌬🌬 وسریع از روی دیوار رد شدم، خلاصه تخمه ها که سوخته بود داغ داغ خورده شد هر کی رفت خونه خودش، تا اینکه ظهر شد سر سفره ناهار بودیم یادمه آش بود وما دور سفره یازده نفری بودیم، بابام به داداشام گفت از تو خیابون چقدر سر وصدا میاد برو ببین چه خبره، داداش بزرگم به محض اینکه رسید دم در شروع به سر وصدا کرد وبه حیاط اشاره کرد وقتی رفتیم تو حیاط، صحنه ای که تو ذهنم مونده اینه که ایستادم به سمت انبار آتیش مثل برج رفته بود تا آسمون ومن همینطور که سرمو بالا میبردم که آخر آتیش رو ببینم به پشت افتادم، یک گرد باد غول پیکر ولی از جنس آتیش... اون زمان توروزنامه ها خبرش رو نوشتن، حدود 4ایستگاه آتش نشانی اومد تا تونستن خاموشش کنن، اونهمه چوب وکاه و.. بهمراه چندتا گوسفند ومرغ وخروسو... داشت میسوخت... تمام شیشه های خونه ما وهمسایه، لامپ های بیرون، قیرپشت بام و... همه آب شد ما تو حیاطمون کلی درخت سیب گیلاس گلابی وبه داشتیم همه از حرارت آتیش سوخت وچوب خشک موند....... حتی کتابها توی طاقچه اتاق دیواری که به سمت آتیش بود پودر شده بودن... (دارم صحنه سازی میکنم با افتخار🙈🤦‍♀) خسارت زیادی به بار اومد.... یادمه فردا صبحش که از خواب بیدار شدم هنوز داشتن همسایه ته مونده های آتیش رو خاموش میکردن، ومن دیدم چه خرابکاری به بار اومده.... صاحب انبار گله وشکایت کرد اما خسارت نگرفت... دم بابام خدا بیامرز گرم یادم نمیاد حتی یکبار بابت این قضیه منو کتک بزنه اما امان از زبان خواهر بردارهام و سوزان گفتن به توان 2 داغشون تازه شده بود ومن هم تازه رو دور افتاده بودم حالا میگم بهتون😁😁😁 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سوتی بچه ها☺️ سلام؛ برای پسر ۳ سالم جیگر سیخ گرفتم.چون داغ بود و نمیخواستم فوت کنم،پسرم هم منتظربود،گرفتم جلوی کولر خنک بشه.پسرم با تعجب یه نگاه به من کرد یه نگاه به کولر با شیرین زبونی گفت: (مامان!چرا جیگرم رو داری به کولر نشون میدی؟؟؟؟)😂😂 منم که خندم گرفته بود بهش گفتم :میخوام دلش آب بیفته!!😄😄 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
سوتی بچه ها☺️ سلام یک خاطره براتون میگم اگر دوست داشتید بگذارید کانال یکی از همکاران ما در مدرسه دختر بچه ی پنج شش ساله ای داشت که گاهی با خودش می آورد مدرسه . ایشون می گفتن وقتی دخترم کوچکتر بود یکروز عکسهای دوران بارداری من رو دید پرسید مامان چی تو شکمت بوده گفتم دخترم تو توی شکمم بودی دخترم ی نگاهی کرد و زد زیر گریه گفتم چرا گریه می کنی گفت آخه مگه من چکار کرده بودم که منو خورده بودی 😄😄 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
سلام دوستای مامانم قرار بود بیان خونمون دورهمی زنونه  زنگو زدن من رفتم جلو در  بکیشون گفت خانم کوچولو مهمون نمیخواین منم گفتم نه نمیخوایم درو بستم اومدم تو🤦‍♀😁😁😁😁🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak