فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت جالب بازیگر نقش شهید ستاری از پشت صحنه فیلم «منصور»
محسن قصابیان:
🔹️بعد از مطالعه در مورد شهید ستاری فهمیدم ایشان چه شخصیت شگفتانگیزی داشتند.
🔹️شهید ستاری تک تک پرسنل را به اسم کوچک میشناختند و صدا میزدند.
اخبار داغ سلبریتی ها
┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄
@BaSELEBRTY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رانندهای که متوجه شد راننده ماشین پشتسرش حال مناسبی ندارد و در حال منحرفشدن از جاده است، ماشین خودش را مقابل آن قرار داد تا متوقف شود و اتفاق برتری پیش نیاید مورد تحسین مردم هلند در شبکههای اجتماعی قرار گرفته
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
امان از این چایی خواستگاری که چه کرده همه رو یه دور سوزنده 🤣😵
بالاخره نوبت چایی خواستگاری ماهم شد و من هیچ موقع چایی نیاوردم البته و این خان داداش بودن که همیشه زحمت چایی رو می کشیدن
بله چایی رو آوردن و
به همه تعارف کردن
پدر خدا بیامرزم و خود برادرم بسیار سریع چایی رو دست گرفتن و مشغول خوردن شدن
داماد بخت برگشته از همه جا بی خبر هم به خیال اینکه چایی سرده و قابل خوردن یه قلوب گنده رفت بالا که یهو دیدیم چشمای سبزش عین یه قورباقه زد بیرون 😳😩و دستش جلو دهن با سرفه بدو بدو رفت سمت در 🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂
بیچاره حتی نمی دونس درهای خونه کدوم به کدومه فقط زد از آپارتمان بیرون
ما نمی دونستیم بخندیم یا ناراحت بشیم
مادرشم پشت سرش صداش می زد خاک بسرم چی شد
علی علی آقا
خلاصه بعدا فهمیدیم برعکس خانواده ما اینا عادتشونه چاییاشونو سرد می خورن
خلاصه مایی که تو خوردن یه چایی ام تفاهم نداشتیم بنظرتون این ازدواج می تونس سر بگیره ؟؟؟
البته تا حالاش که بعد ۱۵ سال خوب بوده🤣
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روایت تجربه گر مرگ موقت از سفر به دوران اصحاب کهف
▪️این قسمت: مسافررزمان
▫️تجربهگر : آقای مجتبی اسلامی فر
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفه ای😎
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط راننده اش😑
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥•
✧ این چادر سیات ...
✦ علم بی بی زینبه ...
@Clad_girls
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
منم اعتراف دارم🙈
تو دبستان وقتی غایب میشدم الکی به دوستام میگفتم رفتم المان😑😂
اوناممیگفتن چجور یه روزه رفتی اومدی؟
میگفتم با هواپیما رفتیم یکی دوساعتی دور زدیم اومدیم خونه😂😂😂😂😂😂😂😂
ای خدا امیدوارم یادشون نباشه
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
پسر دومم عاشق تن ماهی هستش
یه روز گفت که نهار تن ماهی بخوریم
منم یه تن ماهی گذاشتم تو قابلمه تا بیست دقیقه ایی بجوشه بعدش رفتم رو کاناپه دراز کشیدم و داشتم فیلم میدیدم
یه چهل دقیقه یا بیشتر گذشته بود که پسرم گفت تن ماهی آماده نشد؟؟
منم یهویی یادم افتاد که واااای تن ماهی رو گازه ، با سرعت نور پریدم تو آشپزخونه
همینکه پامو گذاشتم کنسرو ماهی ترکید و باسرعت تموم خورد به هود و اونو شکوند و قابلمه هم افتاد رو فرش و فرشو سوزوند
منم یهویی پریدم که قابلمه رو بگیرم کمرم رگ به رگ شد و وحشتناک به درد اومد.
خلاصه سرتون رو به درد نیارم یه تن ماهی چندین میلیون ضرر زد بهم
هم هود نو خریدم هم فرش و مهمتر از همه کمردرد شدید که دو ماه افتادم تو بستر و کلی دوا و دکتر و استراحت مطلق
چون اصلا نمیتونستم از جام بلند شم😫😫
دختر داییم که اومد پیشم بهم گفت اگه خاویار میخوردی ارزونتر در میومد😝
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
یه روز تو مغازه بودم یه مشتری اومد تواگه گفتید کی بود؟
بعداز 34سال معلم کلاس اولم یه خانم
میانسال اصلا پیر نشده بود.البته من ایشونو شناختم .رفتم دستاشونو بوسیدم
گفتم من شاگردتون بودم خیلی سال پیش .قربونش بشم گفت همونی نبودی که هرروز شلوارتو خیس میکردی تا عادت کردی 😂😂😂😂😂
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
🍃 قصه از آنجایی شروع میشود که آقا حمیدرضا #عاشقانه خدایش را میپرستید. عاشقانههایی که از همان طفولیت شروع شد.
🍃 پیاده و سواره در پی جلب لبخند یار بود از این نبرد به آن نبرد، از این کوه به آن کوه، خلاصه اینکه با آن کمی سن و سالش خوب #دلبری میکرد :)
🍃 اولین قدمهایش را از خاکهای #جنوب در #دفاع از وطن و ناموس میبویم، از آن روزهای منحوس #حملهی_رژیم_بعث.
🍃 پروانهی قصهی ما از تمام جانش مایه میگذاشت و هیچ اِبا و ترسی به خود راه نمیداد انگار نه انگار هنوز بچه مدرسهای بیش نیست، اما #مردانگیاش بیش از سن و سالش بود.
🍃 جادهی قدمهایش را که دنبال میکنیم
آخرین رد پاهایش را در #بوکمال_سوریه میبینم همان سرزمینی که خود را در آن فدای جانانش میکند...
🍃 آری درست است، و چگونه در بستر خاک بماند، آن که #پرواز آموخت.
🌷سالروز پروازت مبارک.....
✍نویسنده: #زهرا_حسینی
🌸 بهمناسبت سالروز #شهادت
#شهید_حمیدرضا_ضیایی
📅 تاریخ تولد: ۱۷ خرداد ۱۳۴۹
📅 تاریخ شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۹۶
📅 تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۴۰۰
🕊 محل شهادت: سوریه
🥀 مزار شهید: بوکمال
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
@Modafeaneharaam
روشی برای گرفتن عکس رادیولوژی از بچه ها...
البته نمیدونم تو ایران هم داریم یه همچین وسیله ای یا نه
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
اگه بچه های امروزی آرزوی داشتن گوشی های هوشمند و تبلت دارن
ما هم آرزمون بود که یه دونه از اینا داشته باشیم😉
#نوستالژی
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
شادی و نکات مومنانه
ایران مقتدر: #داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت سوم) یکی از مسافران با صدای بلند فریاد زد: نکن
راه به بهشت ❤️:
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت چهارم)
صالح با اضطراب خود را به ناخدا مختار رساند و با صدای بلندی گفت:
ناخدا! ما خیلی از مقصد دور شده ایم، باید کاری انجام دهیم.
- چاره ای نیست صالح! کاری از دست ما بر نمی آید.
ولی ناخدا، اگر زیاد از جزیره فاصله بگیریم، از تشنگی و گرسنگی تلف خواهیم شد.
- توکل به خدا داشته باش صالح! برو به بقیه بگو که در مصرف آذوقه و آب صرفه جویی کنند.
- ناخدا، به نظر شما این طوفان تا کی ادامه دارد؟
چیزی معلوم نیست صالح، آخرین باری که با چنین طوفانی برخورد کردم، حدوداً سه روز طول کشید و فرسخ ها از مسیر اصلی فاصله گرفته بودیم و روزها طول کشید تا به مقصدمان برگشتیم.
- ولی ناخدا ما حتی آذوقه یک روز را هم نداریم.
در یک لحظه موجی سهمگین به پهلوی کشتی برخورد کرد و صالح نتوانست خود را کنترل کند و به طرف عقب پرتاب شد. ناخدا فوراً سکان کشتی را رها کرد و به کمک صالح شتافت.
- چه شده صالح! آسیبی که ندیدی؟!
- حالم خوب است ناخدا! سکان، سکان را رها نکنید.
ناخدا در حالی که به سمت سکان بر می گشت به صالح گفت:
سعی کن جای امنی پیدا کنی و محکم به آن بچسبی. ممکن است امواج شدیدتری با کشتی برخورد کند.
در آن سوی کشتی، مراد پنجه بر طناب کوله بارش که به تیرک عمودی کشتی بسته شده بود انداخته و برای در امان ماندن از جریان باد دراز کشیده بود.
کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت و آخرین مانده های آذوقه با ولع تمام بلعیده شد. در نیمه های شب از شدّت طوفان اندکی کاسته شد، ولی هنوز کشتی اسیر بادی بود که از دیشب می وزید و آن ها را از مقصد خود دور می کرد.
چون خیال مسافران از جانب طوفان اندکی آرام گرفت از خستگی و گرسنگی به خواب عمیقی فرو رفتند. حتی ناخدا نیز کشتی را به امان خدا رها کرد و در پای سکان بدون این که نیرویی در وجودش باقی مانده باشد، دراز کشید.
کشتی افسار گسیخته بی ناخدا با سرعت تمام به پیش می تاخت و در نیمه های ظهر با فروکش کردن وزش باد، آرام آرام در جزیره ای ناشناس پهلو گرفت.
آفتاب مستقیم بر پیکر مسافران می تابید و پوست برهنه گردن و صورت آن ها را می سوزاند. از سوزش گرما بعض از مسافران چشمان بی رمق خود را گشودند. در این میان صدای دلنوازی به گوش مسافران نیمه جان کشتی رسید. صدایی که از گلوی خشکیده ملوان جوانی به نام صالح بیرون می آمد:
نجات پیدا کردیم. ما نجات پیدا کردیم. خشکی، آنجا را نگاه کنید و با دست اشاره به جزیره ای کرد که در مقابل چشمانشان خودنمایی می کرد.
صدای دلنشین صالح بهترین هدیه ای بود که خداوند به آن ها بخشیده بود. کلماتی که به جان مرده آن ها نیرو می داد.
همه مسافران با خوشحالی در حالی که جسم نیمه جان خود را روی زمین می کشیدند به سوی جزیره حرکت کردند جز مراد که در کنار دماغه کشتی چشمان بی رمق خود را نا باورانه به آن جزیره سرسبز و رؤیایی دوخته بود و با زمزمه ای با خود می گفت:
آه، این همان سرزمینی است که در خواب دیده بودم. سرزمینی که از همه جا شبیه تر به بهشت است.
برای اولین بار بود که چنین جزیره ای را با چشم می دیدند. جزیره ای سرسبز، پوشیده از درختان انبوه با نهرهای فراوان که در آن انواع میوه ها به چشم می آمد.
کشتی لنگر انداخت و افراد با جمع کردن باقیمانده رمقشان از کشتی پیاده شدند.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
دو زن با هم حرف میزدند.
ناگهان یکی از آن دو که بیوقفه حرف میزد و تقریباً اجازه حرف زدن به دیگری نمیداد، گفت: «و حالا باید برات بگم که دیروز چه چیزایی از دهان همسایهات درباره تو شنیدم...»
دوستش گفت: «این دروغ است!»
زن پرحرف تعجب کرد و با ناراحتی گفت: «وا، من که هنوز چیزی نگفتم، چطور ادعا میکنی که من دروغ میگم؟!»
دوستش جواب داد: «من اصلاً نمیتونم فکر کنم تو چیزی شنیده باشی، برای اینکه به هیچ کس اجازه حرف زدن نمیدهی.»
😜
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند تا فیلم جالبناک ببینیم😃👌
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
بچه بودم خونه مامان بزرگم هندونه رو با انگششششت خورده بودم سوراخ سوراخ شده بود شب که شد آوردن بخورن گفتن احتمالا کار موشه🤣منم ضربان قلبم هزار بود😂
تپل بودم و شکمو
بچه بودم تو حموم صابون از دستم ميفتاد زمين با شامپو مى شستمش که تمیز بشه 😐😓
#اعتراف 🙈
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
بچه بودم دوست داشتم دندون پزشک بشم، یه بار تو بازی بزور خواهرمو خوابوندم و دندون لقشو با نخ کندم😁😁
#اعتراف 🙈
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 ذوالجناح😂
خاطره خنده دار میثم مطیعی
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 نسبت زندگی دنیا با آخرت چیست؟
▪️این قسمت: مسافررزمان
▫️تجربهگر : آقای مجتبی اسلامی فر
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوبه خونه ها اینطوری باشه یا نه؟😃
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عطسه بقیه و عطسه باباها
😄
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
كي ميگه اقايون مثل خانما نميتونن دوتا كار رو باهم انجام بدن؟!
من همزمان كه دارم چت ميكنم همزمان هم داشتم ميرفتم زير ماشين!
#طنز
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
عاشقانه ترین جمله ای که به بعضیها میشه گفت:
بریم غذا بخوریم
#طنز
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
شادی و نکات مومنانه
راه به بهشت ❤️: #داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت چهارم) صالح با اضطراب خود را به ناخدا مختار
✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#جزیره_خوشبختی (قسمت پنجم)
هنوز تاریکی شب کاملاً فرا نرسیده بود که آن ها با بارهای فروان از میوه و آب و هیزم سوار کشتی شدند و شادمان راه بازگشت را در پیش گرفتند.
اما در این میان مردی، با حسرت شاهد دور شدن کشتی از جزیره بود و فریادهای دلخراش او در همهمه شادمانه همسفرانش به گوش کسی نمی رسید و او کسی نبود جز مراد که مسحور زیبایی طبیعت شده بود و غافل از سرنوشتی که برایش رقم می خورد و دوستانش نیز به واسطه شور و شوق زیاد در زیر چادر کمرنگ شب متوجه غیبت او نشده بودند.
مراد می دانست که اگر خود را به کشتی نرساند، هرگز نخواهد توانست از آن جزیره رهایی یابد و برای همیشه تنها خواهد ماند و شاید هم با دندانهای تیز جانوران وحشی تکه پاره شود. با این فکر از ترس به خود لرزید و با تمام نیرو در موازات کشتی شروع به دویدن کرد و در همان حال دوستانش را با فریادهای بلند به کمک می طلبید.
ناگهان فکری به خاطرش رسید. از دویدن باز ماند. اطرافش را نگاه کرد و به سوی کنده درختی که در چند قدمی او افتاده بود، خیز برداشت. با تمام قدرت آن را بر روی زمین کشید و به داخل آب انداخت و خود را بر روی آن قرار داد و به کمک دستانش به سمت کشتی که آرام آرام آب های حاشیه جزیره را می شکافت و به سوی آب های نیلگون میانه دریا پیش می رفت، شنا کرد. او خستگی نمی شناخت و همچنان برای رسیدن به کشتی دست و پا می زد. افسوس که تلاشش بی فایده بود و کشتی در سیاهی شب از مقابل دیدگانش دور شد و او چون مرغ سرکنده، بال بال می زد. امّا امیدی به رفتن دوباره نداشت. با سیلی موجی کوچک کنده درخت غلطید و او را به زیر آب فرو برد. با آخرین تلاش دوباره خود را به کناره های جزیره رسانید و در حالی که خیس آب بود، روی شن های ساحل دراز کشید و به فکر فرو رفت. به یاد سلیمه افتاد. به یاد آخرین حرفهایی که از او شنیده بود:
- مراد! بیا از خیر این سفر بگذر.
حالا می فهمید که آن کابوس وحشتناکی که در خواب دیده بود، حقیقت داشت. تنهای تنها در میان جزیره ای که تا آن روز برای همه ناشناخته مانده بود و بر حسب اتفاق بدان سو کشیده شده بودند.
راهی برای خروج از آن جزیره ناشناخته نمی دید، مگر این که حادثه دیگری بر سرنوشت او رقم بخورد، امّا باید آن روز زنده می ماند و زندگی می کرد.
آن شب را با خیال های گوناگون به صبح رسانید. نگاهی به دورو برش انداخت و با خود گفت: لااقل در مکانی زندانی شده ام که آباد و سرسبز است و همه چیز در آن پیدا می شود. با این فکر راه افتاد و به سوی اعماق جزیره پیش رفت. صخره های بلند، درختان انبوه و گیاهان بسیار، همراه با میوه های رنگارنگ و چشمه های زلال آب، روحش را تازگی می بخشید و هرچه جلوتر می رفت، آبادتر و سرسبزتر به نظر می آمد تا جایی که چشم قادر به تماشای آن همه سبزی و طراوت نبود.
روزها را به جستجو و گردش می گذراند و شب ها چشم به آسمان می دوخت و به یاد گذشته اشک می ریخت هر روز خود را به بلندترین نقطه جزیره می رساند و به بستر آرام و خفته دریا به امید دیدن یک کشتی چشم می گرداند امّا چیزی که نشان از کشتی داشته باشد به چشم نمی خورد، جز آب های بی کرانی که در زیر چتر آفتاب نشسته بود و باد بر پیشانی او چین می انداخت.
آن روز هم طبق معمول شروع کرد از تخته سنگی بالا رفتن؛ در بین راه نفسی تازه کرد و دوباره راه افتاد، چند بار سنگ های زیر پایش لغزیدند و به طرف پایین سرازیر شدند، امّا او بی اعتنا با نفس های بلند و بریده، خود را بالا می کشید تا آن که به جایی رسید که تمام جزیره در مقابل چشمانش قرار می گرفت. نخست در میان آب های نیلگون اطراف جزیره به جستجوی کشتی پرداخت. ولی باز اثری از کشتی نبود. از سر تأسف آهی کشید و نا امیدی در چشمانش رنگ گرفت و خستگی، وجودش را ناتوان ساخت. بی اختیار نگاهش به دامنه های سرسبز جزیره افتاد. با تمام دردی که در سینه داشت نمی توانست لب به تحسین آن همه زیبایی نگشاید. امّا... !
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak