🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
روز سوم ماه محرمالحرام به یاد بزرگ کوچک بانویی، نامگذاری کردهاند که خیل وسیعی از عاشقانش را رهسپار مرقد شریفش میکند، کودکی که سرنوشت غمبارش در کنار حماسه کربلا، دل خون شیعیان میکند،
امروز، روز رقیه حسین(ع) است، رقیهای که همراه با برادر کوچکش علی اصغر حماسه بزرگی را در جهان ثبت کردند تا نامشان در صف اول مریدان امامت ثبت شود، درود بیکران خداوند بر کودکی که بدنش در اثر تازیانه کبود شده بود و درود خدا به آن هنگامی که با دیدن پدر جان از بدنش خارج شد.
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
یکی از دردناکترین لحظههای بعد از واقعه عاشورا و به اسارت بردن اهل بیت سیدالشهدا (علیهالسلام)، واقعه خرابه شام است
در این واقعه پس از بهانهگیریهای دختر خردسال امام حسین(علیهالسلام) در نیمههای شب، به دستور یزید بن معاویه سر مبارک سیدالشهدا (علیهالسلام) را به خرابه شام میآوردند
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
درد دل با سر بریده پدر را آغاز میکند و میگوید: یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی خَضَبکَ بِدِمائکَ! یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی قَطع وَ رِیدَیْکَ! یا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذی أَیتمنی علی صِغَر سِنّی!...
سر رو آوردن جلوش گذاشتن روی زمین
اینم بابات
یا أبتاه ! مَن ذا الذی خضّبك بدمائك؟ محاسنت رو كی خونی كرده؟
مَن ذا الذی قطع وریدك؟ رگ گردنت رو كی بریده؟
مَن ذا الذی أیتمنی على صغر سنّی ؟من و چرا یتیم كردن
كی این كارو كرد؟بابا كی یتیمت رو بزرگ كنه؟كی برای این زن های بی كس موند؟
یه نگاه به اینها بكن ثمّ إنّها وضعت فمها على فمه الشّریف لب روی لب های بابا گذاشت
گم كردم عمه دست و پاموجونی نموده توی دستام عمه مراقب باش نیوفته بابام رو بگذار روی پاهام بابا سلام ویرونه مون روامشب چراغون كردی باباسنگین شده سایه ات عزیزمیاد غریبون كردی بابا
حالا می خواد گله كنه:بابا،بابا
اول صدا زد مَن ذا الذی خضّبك بدمائك؟؟
بابا یه سئوال داشتم از عمه ام،حالا جوابش رو گرفتم، بابا شب عاشورا دیدم همه خضاب كردن،گفتم:عمه بابام چرا خضاب نكرد؟عمه درست جوابم رو نداد
گفت بابات عزادار ِ، حالا نگاه میكنم:محاسنت غرق خون ِ،بابا
بابایی کجا بودی تاحالا؟؟
هر جا خواستند مارو بزنند عمه بازو سپر میکرد اگه عمه نبود همون شام غریبان جون داده بودم
بابا امروز که رفتیم مجلس یزید تند می بردند اُسرا رو با صورت زمین می خوردند بچه ها
من نتونستم خودم رو کنترل کنم از رو ناقه افتادم عمه رو بردند قافله رفت من ازقافله عقب افتادم بابا،بچه ی گم شده وقتی پیداش میکنند آب بهش میدن،طعام بهش میدن،نوازشش میکنند بغلش میکنند من یه دفعه گوشم سوخت چشمم سیاهی رفت
دیدم یکی داره داد میزنه یه جوری زد از نفس افتادم
وقتی رسیدم به قافله دیدم نمی تونم با عمه حرف بزنم نخواستم نمک به زخمش بزنم اما رفتم لای نیزه ها بین همه سرها یه سره از همه بیشتر آسیب دیده بود
خودتم خوب می دونی، سرهای شکافته با شمشیر شکافته شدند،اما سر عموی من با عمود خُرد شده
یهو دیدن رقیه سرش رو شونه خودش بیحاله...😭😭
بابایی منم با خودت ببر😭