پیرزنی هم آمده بود با کلافی ازنخ!!
وقتی از او پرسیدند: برای چه آمدی؟
گفت: برای خریدن یوسف!
پرسیدند اورا به چه قیمتی میخواهی بخری؟
گفت: چیزی ندارم مگر همین کلاف نخ!
پرسیدند: کلاف نخ؟ مگر با کلاف نخی میتوان یوسف را خرید؟
پیرزن اشک در چشمانش جمع شد و گفت: میدانم نمیتوانم یوسف را بخرم، اما میخواهم نامم در میان خریدارانش نوشته شود!
یوسف را به بازار برده فروشان مصربردند،
مردمان زیادی برای خرید و یا دیدن بردگان آمده بودند،
برای خریدن دل یوسف فاطمه هر کس متاعی دارد، بسم الله!
دارایی شما چیست؟
دعایی! سلامی! صلواتی! کار نیکی!
مهم این است که ناممان را در میان خریدارانش بنویسیم!
👇 محتوای مربوط به #جزء_16👇
📖 متن قرآن
🎙 صوت تحدیر ( تندخوانی)
🎤 صوت ترتیل
📣 صوت ترجمه
@KhanevadeHMontazeran