eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
989 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
426 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال معصومانه کودک شیعه کودکانه کوچولوها بچه ها نوجوان نوجوانان
یکی از کارها معاویه لعنة الله در بدنام کردن امیرالمومنین علی(ع) این بود که در شام به بچه های شامی بره هدیه میکرد و میگفت این بره از جانب معاویه است و زمانی که بچه های شامی با بره خودشون انس میگرفتند و بزرگتر میشدند،عمال معاویه اون بره رو که گوسفند شده بود از بچه ها میگرفتند و میگفتند این کار از جانب علی است و ما به فرمان علی این گوسفند رو از شما میگیریم. در واقع با همین حیله ها کینه حضرت علی(ع) و بچه های حضرت علی(ع) رو در دل مردم شامی کاشت تا جاییکه بعد از واقعه کربلا و اسارت اهل بیت،وقتی از امام سجاد پرسیدند سخت ترین لحظات اسارت برای شما کجا بود؟ ایشون سه بار فرمودند:الشام الشام الشام... دشمنان اهل بیت(ع) برای دشمنی آن حضرت نقشه ها کشیده اند و خرج ها کرده اند. حال از خود بپرسیم ما به عنوان محب اهل بیت(ع) برای ایجاد حب در کودکانمان چه کردیم و چقدر خرج کردیم؟ 🎈 👼💕 http://eitaa.com/joinchat/2701590537C07d31a24cf ⚠️ ! 📌
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_چهارم: راه افتادیم و رفتیم جلوی غسالخونه.شهدایی که ر
بسم الله الرحمن الرحیم : دو,سه ساعت بعد داشتیم نان و هندوانه می خوردیم که صدای زنگ تلفن بلند شد.پیرمرد غسال رفت ,تلفن را جواب داد.بعد مرا صدا کردو گفت:خواهر حسینی با شما کار دارند. اولش تعجب کردم ولی بعد حدس زدم حتما از مسجد جامع است.گوشی را که برداشتم,برادر جهان آرا پشت خط بود.سلام کردم.پرسید:کسی از طرف ما قرار بوده بیاد اونجا,هنوز نرسیده؟ گفتم:نه. گفت:یک سری کفن تهیه کردیم,فرستادیم.دیگه باید برسه.برای شهدا هم با وضعیتی که می گویید رو زمین موندند,الان نمی تونیم نیرو بفرستیم.تصمیم گرفتیم شهدا رو منتقل کنیم شهر های نزدیک,آبادان و ماهشهر.ماشین هماهنگ شده فردا صبح می آیند شهدا رو ببرند. از تماس تلفنی جهان آرا مدت زیادی نگذشته بود که دو تفر با موتور آمدند.گفتند:برادر جهان آرا ما رو فرستاده.همراه خودشان چند طاقه پارچه چلوار آورده بودند.غسال ها به آقای پرویز پور هم تلفن زدند.تا کار شروع شود او هم خودش را رساند.چند تا فانوس روشن کردیم و طوری گذاشتیم تا نورشان زیاد پخش نشود.چون شهدا مرد بودند ما جلوی اتاق ها کفن بریدیم.مردها شهدا را توی غسالخانه می بردند.لباس هایشان را می کندند.تیمم شان می دادند و توی کفن می پیچیدند.یم نفر از آن دو جوانی که پارچه آورده بودند,وقتی جنازه ها را از توی غسالخانه بیرون می دادند,اسامی آنهایی که شناسایی شده بودند را روی کفن شان می نوشت.توی تاریمی چشمم که به جنازه ها می افتاد جگرم می سوخت.به خودم حق می دادم که به حاطر این ها باز بروم توی مسجد یا هر جای دیگر داد و هوار راه بیندازم.بعضی از شهدا را از خط درگیری آورده بودند.این ها کلی زحمت کشیده بودند.جنگیده بودند و بعد به شهادت رسیده بودند.حالا حق شان نبود این طور به پیکر هایشان بی توجهی شود.بین این شهدا فقط اسماعیل سعبری را می شناختم.پسر همسایه مان بود.وقتی چشمم به کشته اسماعیل که عزیز دردانه مادرش بود,می افتاد,قربان صدقه های مادرش توی سرم می پیچید.حالا نه از مادرش خبری بود و نه از مهربانی هایش.نعش اسماعیل سه روز بود که آفتاب می خورد و ما همه ش می ترسیدیم گرمای شدید باعث شود پیکر او چند تای دیگر متورم یا متلاشی شود.به خودم می گفتم:اگر مادرش اسماعیل را این طوری می دید,این جا را به آتش می کشید. تا کار کفن کردن تمام شود,رفتم توی اتاق آقای پرویز پور و به مسجد جامع زنگ زدم.آن موقع شب باز ابراهیمی گوشی را برداشت.گفتم:برادر جهان آرا قول داده صبح وسیله بفرستند جنت آباد شهدا را منتقل کنیم.ما هم الان داریم شهدا را آماده می کنیم.شما تاکید کنید ,حتما ماشین ها بیایند. قول داد ماشین کله سحر جنت آباد باشند.خداحافظی کردم.وقتی جلوی غسالخانه آمدم,کار تمام شده بود و جوان ها و آقای پرویزپور در حال رفتن بودند.بعد از رفتن آنها توی اتاق رفتیم. آنقدر خسته بودم که بر خلاف شب قبل ,کنار لیلا دراز کشیدم و زود خوابم برد.نیمه های شب با حال بدی از خواب پریدم. ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_چهارم: راه افتادیم و رفتیم جلوی غسالخونه.شهدایی که ر
بسم الله الرحمن الرحیم : وقتی دو،سه تا از سگ ها جلو تر آمدند,بقیه هم به دنبالشان حرکت کردند.زینب شروع کرد به جیغ زدن.از جیغ او هم خنده ام گرفت و هم عصبی شدم.برایم عجیب بود,زینب که تا آن موقع در مقابل همه چیز محکم ایستاده بود و از ما پشتیبانی می کرد,این طور بی تابی کند.اصلا از او توقع نداشتم کم بیاورد.بهش گفتم:جیغ نزن .الان اینا وحشی تر می شن.با همان حالت جیغ و فریاد گفت:وحشی تر از این؟!تا الان شهید نشدیم.الان اینا تیکه پاره مون می کنن. حسین که گلنگدن را کشید تا شلیک کند,گفتم :نزن گناه دارن. زینب و لیلا با هول گفتند:بزار بزنه,بزن حسین,بزن. گفتم:نه گناه دارن نزن. عبدالله که از حرف من حرصش گرفته بود.گفت:چی چی رو نزن,نزن.می خوای بیان بخورنت تا بفهمی هارن؟ حسین هم گفت:سگ ها گناه ندارن,ما گناه داریم.الان ما را می خورند.به دنبال این حرف چند شلیک هوایی کردصدای شلیک ام_ یک توی سکوت قبرستان پیچید و سگ ها رل متوقف کرد.همزمان من سنگی را که توی دستم بود به طرف سگ بزرگی که هار تر از بقیه به نظر می رسید پرتاب کردم.چون هپار زیاد تاریک نشده بود و سگ ها را خوب می دیدم،نشانه گیری خوبم باعث شد ,سنگ به پوزه سگ بخورد.سگ با زوزه دردناکی به سمت عقب دوید.شلیک چند تیر و عقب گرد سگ بزرگ باعث آتش بس شد.انگار این رییس شان بود.چون با رفتن او بقیه سگ ها هم عقب گرد کردند و دویدند.همان طور که می دویدند,گاه به پشت سرشان هم نگاه می کردند.حسین و عبدالله تا مسافتی دنبال آنها دویدند.ما هم از شدت خستگی و ترس هیجان همان جا روی زمین پهن شدیم.آنقدر خم و راست شده و با شدت سنگ زده بودیم کتف هایمان از جا در آمده بود.تا چند دقیقه نفس نفس می زدیم و بی حال بودیم.بع درختی تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم.سرم را بالا گرفتم.ابر ها توی آسمان حرکت می کردند و وقتی از روی ماه می گذشتند,هوا تاریک می شد.از کنار ماه که رد می شدند,انگار ماه هم حرکت می کرد. نفسمان که جا آمد,بلند شدیم و به سمت اتاق ها برگشتیم.مریم خانم و بقیه هم ترسیده و با نگرانی منتظر برگشت ما بودند.یکی از پیرمرد ها بیل در دست ,همین که ما را دید,گفت:می خواستم,بیام کمکتون.اینا نذاشتن,گفتن نمی تونی بدویی,می افتی زمین زمین دست و پا گیر اونا می شی. مریم خانم هم گفت:خیلی براتون ترسیدم.گفتیم الان تیکه پارتون کردن.از همان جا رفتم سراغ تلفن.کاغذی که شماره جهان آرا تویش نوشته بودند,از گره روسری ام در آوردم.زنگ زدم و گفتم:از جنت آباد تماس می گیرم.با بردار جهان آرا کار دارم.ایشون گفته زنگ,بزنم,پیگیر کار جنت آباد بشم. تا خود جهان آرا پشت خط آمد,کمی طول کشید.وقتی گوشی را برداشت,جریان آمدن سگ ها را برایش توضیح دادم و گفتم:من الان از جنگ با سگ ها برگشتم.هر آن ممکنه که برگردند.ما نمی تونیم با هاشون مقابله کنیم. گفت:نگران نباشید.خدا خودش کمک می کنه.اخلاص شما کار ها رو درست می کنه.توی حرف هایش هم سپاس گذاری بود ,هم دلداری که باز باید مقاومت کنیم.تشکر کردم و آمذم کنار بقیه نشستم. ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_پنجم: وقتی دو،سه تا از سگ ها جلو تر آمدند,بقیه هم به
بسم الله الرحمن الرحیم : دو,سه ساعت بعد داشتیم نان و هندوانه می خوردیم که صدای زنگ تلفن بلند شد.پیرمرد غسال رفت ,تلفن را جواب داد.بعد مرا صدا کردو گفت:خواهر حسینی با شما کار دارند. اولش تعجب کردم ولی بعد حدس زدم حتما از مسجد جامع است.گوشی را که برداشتم,برادر جهان آرا پشت خط بود.سلام کردم.پرسید:کسی از طرف ما قرار بوده بیاد اونجا,هنوز نرسیده؟ گفتم:نه. گفت:یک سری کفن تهیه کردیم,فرستادیم.دیگه باید برسه.برای شهدا هم با وضعیتی که می گویید رو زمین موندند,الان نمی تونیم نیرو بفرستیم.تصمیم گرفتیم شهدا رو منتقل کنیم شهر های نزدیک,آبادان و ماهشهر.ماشین هماهنگ شده فردا صبح می آیند شهدا رو ببرند. از تماس تلفنی جهان آرا مدت زیادی نگذشته بود که دو تفر با موتور آمدند.گفتند:برادر جهان آرا ما رو فرستاده.همراه خودشان چند طاقه پارچه چلوار آورده بودند.غسال ها به آقای پرویز پور هم تلفن زدند.تا کار شروع شود او هم خودش را رساند.چند تا فانوس روشن کردیم و طوری گذاشتیم تا نورشان زیاد پخش نشود.چون شهدا مرد بودند ما جلوی اتاق ها کفن بریدیم.مردها شهدا را توی غسالخانه می بردند.لباس هایشان را می کندند.تیمم شان می دادند و توی کفن می پیچیدند.یم نفر از آن دو جوانی که پارچه آورده بودند,وقتی جنازه ها را از توی غسالخانه بیرون می دادند,اسامی آنهایی که شناسایی شده بودند را روی کفن شان می نوشت.توی تاریمی چشمم که به جنازه ها می افتاد جگرم می سوخت.به خودم حق می دادم که به حاطر این ها باز بروم توی مسجد یا هر جای دیگر داد و هوار راه بیندازم.بعضی از شهدا را از خط درگیری آورده بودند.این ها کلی زحمت کشیده بودند.جنگیده بودند و بعد به شهادت رسیده بودند.حالا حق شان نبود این طور به پیکر هایشان بی توجهی شود.بین این شهدا فقط اسماعیل سعبری را می شناختم.پسر همسایه مان بود.وقتی چشمم به کشته اسماعیل که عزیز دردانه مادرش بود,می افتاد,قربان صدقه های مادرش توی سرم می پیچید.حالا نه از مادرش خبری بود و نه از مهربانی هایش.نعش اسماعیل سه روز بود که آفتاب می خورد و ما همه ش می ترسیدیم گرمای شدید باعث شود پیکر او چند تای دیگر متورم یا متلاشی شود.به خودم می گفتم:اگر مادرش اسماعیل را این طوری می دید,این جا را به آتش می کشید. تا کار کفن کردن تمام شود,رفتم توی اتاق آقای پرویز پور و به مسجد جامع زنگ زدم.آن موقع شب باز ابراهیمی گوشی را برداشت.گفتم:برادر جهان آرا قول داده صبح وسیله بفرستند جنت آباد شهدا را منتقل کنیم.ما هم الان داریم شهدا را آماده می کنیم.شما تاکید کنید ,حتما ماشین ها بیایند. قول داد ماشین کله سحر جنت آباد باشند.خداحافظی کردم.وقتی جلوی غسالخانه آمدم,کار تمام شده بود و جوان ها و آقای پرویزپور در حال رفتن بودند.بعد از رفتن آنها توی اتاق رفتیم. آنقدر خسته بودم که بر خلاف شب قبل ,کنار لیلا دراز کشیدم و زود خوابم برد.نیمه های شب با حال بدی از خواب پریدم. ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
⛱ بدترین کار در عصبانیت درجریان قراردادن خانواده ها قهر کردن ترک منزل ازهمه مهمتر ترک رختتخواب است @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
❣وقتی همیشه به ایرادهای همسرتان فكر كنید، روز به روز بیشتر از او دور می‌شوید 👌 اما اگر همیشه به نقاط مثبت او بیندیشید آن وقت هر روز بیشتر از دیروز برایتان عزیز می‌شود @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
#همسرانه 🍥 سعی کنید تلافی‌جو نباشید 🍥اگر بخواهید به تلافی اشتباه همسر خود لجبازی کنید همه پل‌های رابطه با همسرتان را خراب کرده‌اید 🍥 شاد باشید و بهم محبت کنید @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد.
حکایتی زیبا 🕊 مکاتبه بانویی خدمت صاحب الزمان (عج) یکی از شیعیان عراق در کتاب شیفتگان حضرت مهدی ج3 ص205 ماجرای توسل دخترش را چنین نقل میکند: آنروزها 53 سال سن داشتم حدود خرداد 1369 دامادم بی دلیل گرفتار زندان صدام ملعون شد و این ماجرا یک ماه و نیم به طول انجامید خانواده اش تحت فشار شدیدی بودند و مرتب گریه استغاثه به وجود مبارک اهل بیت (علیهم السلام) مینمودند. دخترم بیش از همه شب زنده داری میکرد و متوسل میشد، این وضع ادامه داشت تا با مضیقه مالی مواجه شدند و از طرفی شنیده بود شوهرش ده سال در زندان خواهد ماند! و همین بر تـألمش می افزود. دخترم تحصیل کردهبود و از من شنیده و در کتب خوانده بود هنگام عسرت باید به صاحب الامر خاتم الاوصیا (عج) متوسل شد لذا چاره را در ارتباط با امام حاضر دیده و در اوج بیچارگی نامه های متعددی با وضو و طهارت برای حضرتش نوشت ولی چون بچه شیر میداد و مسیر کربلا دور بود برایش مقدور نبود که نامه ها را در ضریح سیدالشهداء (ع) یا نهر فرات بیاندازد، لذا شب هنگام آنها را در مسجدی که کنار خانه بود میگذاشت و در همانجا توسلی به حضرت مینمود مدتی به این منوال گذشت تا اینکه روزی دید ذیل نامه نوشته شده بود: «انشاءالله» و با حروف مقطعه به این شکل «م ه د ی» امضاء شده بود. اینبار عریضه ای دیگر نوشت و مشکل را مفصلنا شرح داد که یعنی آقا به داد برسید ... و ما روز بعد دیدیم که ذیل آن نوشته بود: «ان الله مع الصابرین» و من آن خط را دیدم و تاریخ جواب 11 مرداد 1369 بود روز بعد اخبار عراق اعلام کرد زندانها را گشودند و هزاران نفر مرد و زن از اسارت صدام آزاد شدند و این مصادف بود با ایام حمله عراق به کویت از دست غیبت تو شکایت نمیکنم تا نیست غیبتی نبود لذت حضور گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد ما را غم نگار بود مایه سرور "حافظ"🌸 @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer .
❤️ خـــــدایا... بـرای تـو غـیر مـمکنی وجـود نـدارد غـیر مـمکن‌های زنـدگی هـمه‌ی مـا را مـمکن کـن.... 🍃 آمـین یـا رب الـعالـمین 🙏 @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer #انتشار_فقط_با_لینک_مجاز_و_شرعی_میباشد. اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷✨
🔵 زندگی میدان جنگ و رینگ بوکس نیست ، این جمله را از همان روز شروع یک ارتباط و بعد از آن به خاطر داشته باشید ! 🔹حتی در سخت‌ترین لحظات زندگی هدف اصلی‌تان را فراموش نکنید. 🔹ازدواج راهی برای ساختن زندگی بهتر ، رشد کردن با هم، کامل‌تر و همراه با آرامش است. 🔹پس به جای نقشه کشیدن‌های هر روزه و افکار منفی ساختن ، گرفتن باج مادی یا عاطفی از همسرتان ، راه حل عاقلانه‌ای ، منطقی با گفتگو را برای حل اختلافات و مشکلات جست و جو کنید ! اختلافات را باید طرح کرد و حل کرد . 🔹کم نیستند مردان و زنایی که به خاطر سکوت و بی‌توجهی همسرشان یا درک نشدن ، توسط او ، در جای دیگری به دنبال محبت می‌گردند ! @KhanevadehMontazeran @BanovaneMontazer .
🍃🌼🌴💖🌴🌼🍃 🌴غدیر یک تاریخ است🌴 🗓تاریخی که ابتدایش مدینه است ❣میانش کربلا 🍃🌼و انتهایش ظهور 🍃🌼🌴💖🌴🌼🍃