🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهل_شش: وسایلم را جمع کردم و بلند شدم.وقتی که بیرون آ
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_چهل_هفت:
به عقب برگشت.مرا دید و جواب سلامم را داد.گفتم:ببخشید,اون مردهای مسلحی رو که می گفتید,تونستید هماهنگ کنید؟
به حالت شرمندگی سر کج کرد و گفت:نه,موفق نشدم.به هر کس گفتم حاضر نشد بیاد اونجا.بچه ها می گن مهم تر از هر کاری جنگیدن با بعثی های عراقیه.ما نیرومون رو باید بذاریم اونجا.هر چند بعضی ها هم دل و جرأت کار غسالخونه و جنت آباد رو ندارن.
گفتم: پس حالا به من حق می دید.حالا فهمیدین من برای چی اونجا می مونم؟!
گفت:آره.من خودم وضعیت جنت آباد رو شنیده بودم.می گفتن آب نیست,کفن نیست.منتهی ندیده بودم.
وقتی دیدم اسلحه و مهمات جا به جا می کند,از حرفش هم شرمنده است,فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:حالا که نیرو نمی یاد اونجا ,حداقل برای جنت آباد اسلحه بدید.
گفت:اسلحه برای چی می خوای؟
گفتم:خودتون گفتید امنیت نیست.خسته شدیم اینقدر طرف سگ ها سنگ پرانی کردیم.وقتی اسلحه باشد با یه تیر می شه همه سگ ها رو فراری بدیم.
مکثی کرد و از بین تعداد اسلحه های محدودی که آنجا بود,ام _یکی را برداشت و دستم داد.نارنجک هم بین وسایلشان دیدم,گفتم:چندتا هم از اینا بدید.
گفت:اینا رو می خوای چی کار؟
گفتم:می خوام پرت کنم وسط گله سگ ها.نمی دونم شاید اگه عراقی ها ,منافقین,شاید هم خلقی ها بهمون حمله کردن,بتونیم از خودمون دفاع کنیم.تازه من می خوام برم خط.
نارنجکی برداشت و به طرف گرفت.اصرار کردم یکی دیگر هم رویش گذاشت.خوشحال شدم.توی دلم گفتم:خدایا شکرت.اسلحه جور شد.حالا باید یه جوری خودم رو به خط برسونم.
مریم که دید اسلحه گرفتم,گفت:پارتی بازی شد ها؟ما اینجا به هر کسی اسلحه نمی دیم.
به مریم خندیدم و رفتم روی کیسه های لباس که توی حیاط ریخته بودند.تکیه کردم.نارنجک ها را توی جیب هایم گذاشتم و با اسلحه ور رفتم.می دانستم اسلحه به درد بخوری نیست.آنقدر توی انبار مانده که کارایی اش را از دست داده.ولی با این حال خیلی ها همین را هم نداشتند.همان موقع از در مسجد_دری که به خیابان فخر رازی باز می شد_روحانی جوانی وارد مسجد شد.به نظرم آدم عجیبی آمد.عبایش دور کمرش افتاده,لبه آن را روی دستش انداخته بود.عینکش هم توی نور آفتاب چنان تیره شده بود که اولش فکر کردم نابیناست.با چند نفری که همراهش بودند,جلوتر آمدند و به حرف زدن ایستادند.حالا که توی سایه ایستاده بود,بهتر می توانستم او را ببینم.چشم هایش از پشت عینک به خوبی معلوم بود.نگاه تیز و نافذش آدم را یاذ عقاب می انداخت.از صورت آفتاب سوخته اش که به تیرگی می زد,حدس زدم باید کشاورز باشد.احساس کردم رنجی توی چهره اش هست.رنج یک آدم زحمتکش.آدم هایی که همراه او بودند معلوم بود خرمشهری نیستند.چند نفرشان ژیله بافتنی به تن داشتند.انگار از نقطه سردسیری آمده بودند.توی حرف هایی که جسته و گریخته از آنان می شنیدم,اثری از ناامیدی نبود.درباره خطوط درگیری حرف می زدند و اوضاع را تحلیل می کردند.
ادامه دارد...
رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهل_هفت: به عقب برگشت.مرا دید و جواب سلامم را داد.گفت
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_چهل_هشت:
دست هر کدامشان برنو یا ام _یک بود.فقط آن روحانی که شیخ شریف صدایش می کردند,ژ_سه داشت.
نگاهش کردم ببینم چه طور آدمی است.چه کار می خواهد بکند.اگر حرفی به او بزنم اهل عمل هست یا نه؟
وقتی دیدم از بین جمع بیرون آمد و به طرف مریم امجدی و زهره فرهادی رفت,دنبالش رفتم.روحانی که دیگر می دانستم اسمش شیخ شریف است به مریم و زهره که رسید ,سلام کرد و گفت:یکی تون عبای من رو امانت نگه می داره؟
مریم گفت:آقا معلوم نیست ما تا کی اینجا باشیم.بعد به راه پله اشاره کرد و گفت:من عباتون رو می ذارم اینجا,زیر راه پله,کنار مهمات.البته به برادر فرخی هم می سپارم.هر وقت اومدید به ایشون بگید بهتون بدن.
من معطل نکردم و گفتم:حاج آقا می خواید برید خط؟
با حالت سوال برانگیزی نگاهم کرد و گفت:اگه خدا بخواد.
گفتم:حاج آقا منم می خوام برم خط.منم را با خودتون می برید؟
گفت:الان نیازی به شماها نیست که برید خط.ماها هستیم.هر وقت لازم شد اون وقت شماها رو می بریم.الان اینجا به وجود شما بیشتر نیازه.کاری که من دیدم خواهر ها دارن انجام می دن,کمتر از کاری که ما تو خط می کنیم نیست.شاید هم بیشتر باشه.ارزش نجات دادن جان یک انسان کمتر از جنگیدن نیست.چه بسا بالاتره.ما برلی نجات جان انسان ها می ریم.شما هم برای نجات انسان تلاش می کنید.پس فرقی نداره.شما خواهران زینب,شما رهروان زینب هستید.
گفتم:ولی حاج آقا این کارها منو راضی نمی کنه.من دوست دارم بیام رو در رو با دشمن بجنگم.
مریم هم با اینکه سپرده بودم این قدر مساله شهادت بابا را به این و آن نگوید,دوباره گفت:حاج آقا ایشون پدرش به شهادت رسیده .خودشون دفنش کردن.
خجالت کشیدم و ساکت شدم.شیخ شریف با ملایمت و ملاطفت بیشتری گفت:من برای همینه که معتقدم خواهر ها بمونن.هزار ماشاءالله هر کدام از شما یه شیر زن هستید.شما باعث سربلندی ما مردها هستید.وجود شما,کمک های شما باعث می شه ما با دلگرمی بیشتری توی خط بجنگیم.
بعد گفتن این حرف ها چند جعبه نان خشک,مقداری کنسرو و کمپوت دست نیروهایش داد و سریع از مسجد خارج شد.حس کردم این آدم چقدر با بقیه فرق می کند.چقدر با ماندن خانم ها موافق است. غرق حرف های شیخ شریف بودم که شنیدم آقای سلیمانی که از معتمدین شهر بود و این روزها توی مسجد فعالیت می کرد,در حال کل کل کردن با مش ممد,متولی مسجد است.آقای سلیمانی پارچه کتان سرمه ای رنگی را که قبلا پرده حایل بین نماز خانم ها و آقایان بود,در دست داشت.از روزی که مردم به مسجد پناه آورده بودند,این پرده و چند تکه از فرش ها را جمع کرده بودند.حالا آقای سلیمانی می خواست پرده را به آقای نجار بدهد.آنها می خواستند دور قسمتی که درمانگاه شده بود را با این پرده محصور کنند.مش ممد از این کار عصبانی بود و با حرص می گفت:این پرده اونجا خونی می شه,کثیف می شه.این پرده مسجده.می خوایم دوباره برای نماز پرده بزنیم.
آقای سلیمانی با ملایمت گفت:حاجی ناراحت نباش.این کثیف هم شد,شد.حالا کو تا دوباره اینجا بخواد نماز جماعت خونده بشه.این آتیشی که من می بینم معلوم نیست کی می خواد خاموش بشه.حالا تو دعا کن جنگ زود تموم بشه.من خودم پرده اینجا رو می خرم,می یارم.
وقتی مشغول نصب پرده شدند مش ممد نگاهشان می کرد.
ادامه دارد...
رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهل_هشت: دست هر کدامشان برنو یا ام _یک بود.فقط آن روح
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_چهل_نه:
دلم به حال مش ممد سوخت.خیلی زحمت می کشید.حدود پنجاه و خرده ای سال داشت.توی این روزها از این حجم کار کمرش خم شده بود.با اینکه هیئت امنای مسجد و افراد معتمدی مثل آقای مصباحی,آقای سلیمانی,پدر محمود فرخی و ...بار سنگین کارهای مسجد را به دوش گرفته بودند,باز به مش ممد خیلی فشار می آمد.به خاطر تردد زیاد آدم های نظامی و غیر نظامی و مهم تر از همه مردمی که به مسجد پناه آورده بودند,مسجد باید دائما نظافت و شستشو می شد.خیلی از مردها مرتب از شط آب می آوردند و منبع آب بالای پشت بام را پر می کردند.من و دختر ها هم تا دستمان می رسید,بین کارهای خودمان حیاط و کوچه های منتهی به مسجد را جارو می زدیم و می شستیم.تعداد کم سرویس های بهداشتی جوابگوی این همه آدم نبود.مرتب باید نظافت می کردیم تا قابل استفاده باشند.بدبختی زمانی بود که راه آب دستشویی ها بسته می شد و آب و آلودگی کف آنجا را پر می کرد.😖😷من این وضعیت را در شأن و منزلت مسجد نمی دانستم.به همین خاطر ,وسط کثافت ها پا می گذاشتم و هر طور شده راه چاه را باز می کردم.
آقای مصباح و نوری بیشتر از من می خواستند آن پنج,شش نفری که دیگر فهمیده بودیم, موجی هستند کنترل کنم.کار سختی بود.ولی قانعم نمی کرد.دائم باید مراقبشان بودم,توی خیابان نروند.کنترل گنوا برای ماندن توی مسجد دیوانه ام می کرد.از دستش به ستوه می آمدم و نفسم می برید.وقتی حالت های عصبی این عده تشدید می شد,کسی جلودارشان نبود.گاهی حمله می کردند.چنگ می زدند و گاز می گرفتند.یک بار آن دختر نابینا چنان کف دستم را گاز گرفت که دلم ضعف رفت.نمی توانستم دستم را بیرون بکشم.با قربان صدقه و حرف زدن خودم را نجات دادم.وقتی از دستشان خسته می شدم,می گفتم:من دیگه کاری به کار اینا ندارم.ولی از ترس,گم شدن یا احیانا به وجود مسائل خلاف اخلاق,خودم را مجاب می کردم به هر جان کندنی است آنان را مهار کنم.به آقایان می گفتم:شما را به خدا,اینا من رو دیوانه کردند.از اینجا ببریدشان.
می گفتند:ممکن است کس,و کارشان پیدا بشه,اونوقت این ها تو شهر های دیگه آواره شدن و پیدا کردنشون خیلی سخت می شه.
نمی دانم چرا وقتی یک نفر از آن ها بی قراری می کرد بقیه هم با او هم نوا می شدند.اولش دو,سه نفر بیشتر نبودند,به تدریج بیشتر می شدند.
فقط,عباس پسر هفت,هشت ساله ای که بین این ها بود,به دلم می نشست.حال و روز او نسبت به بقیه وخیم تر بود.پسرک ریز نقش وقتی بدحال می شد,روی زمین می افتاد.سیاهی چشمانش می رفت و با ناله ضعیفی مادرش را صدا می زد:یوما,یوما...
دلم برایش,می سوخت.احساس مادرانه ای نسبت به او داشتم.
او را که می دیدم,دلم برای حسن و سعید بیشتر تنگ می شد.او هم که محبت مرا می دید,به محض دیدنم به طرفم می آمد.گاه در حین کار می دیدم کسی دستم را گرفته است,برمی گشتم.می دیدم عباس است.دستی به سرش می کشیدم و می گفتم:عباس شِنو تِرید؟چی می خوای؟
با مظلومیت خاصی می گفت:أنا یوعان.من گرسنه ام.یا ارید مای.آب می خواهم.
می رفتم بین جعبه ها را می گشتم.بیسکوییت یا کیکی پیدا می کردمو دستش می دادم.وقتی می گفت:وین امی؟مادرم کجاست؟دلم آتش می گرفت.نمی دانستم چه جوابی به او بدهم.دلداریش می دادم و می گفتم:إن شاء الله تجی امک.ان شاء الله مادرت می آید.
ادامه دارد...
رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهل_نه: دلم به حال مش ممد سوخت.خیلی زحمت می کشید.حدود
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه:
آن روز در حین مرتب کردن حیاط با دخترها گونی های لباس و کارتن های مواد غذایی را توی شبستان بردیم.اول مواد غذایی تدارکاتی را جدا کردیم و بعد گونی های لباس را باز کردیم.گفته بودند؛لباس هایی را که به درد نیروهای مدافع می خورد جدا کنیم.لباس های کسانی که در خطوط می جنگیدند مرتب خونی و یا پاره می شد.به خاطر همین,نیاز داشتند لباسشان را عوض کنند.از طرفی بین لباس ها مدل مردانه کمتر پیدا می شد.لباس ها را زیر و رو می کردیم گاهی تا نیم تنه در کوه لباس فرو می رفتیم و تکه ای را بیرون می کشیدیم.وقتی می دیدم لباس زنانه است,به طرف رعنا نجار یا اشرف فرهادی پرت می کردم و از خنده روده بر می شدیم.
نزدیکی های ظهر بود که صدایم کردند.گفتند:خواهر حسینی بیرون شما را کار دارند.خودم را از بالای تپه لباس ها سر دادم و پایین آمدم.چادر و لباسم پر از کرک شده بود.آنها را تکاندم.چادرم را مرتب کردم و رفتم توی حیاط.حسین عیدی منتظرم بود.مرا که دید,جلو آمد.سلام کردم و گفتم:ها حسین چه خبر؟
گفت:آبجی خبر دادند سردخونه پر از شهید شده.می خوایم بیاریم شون جنت آباد.می آیی باهامون؟
پرسیدم:مگه بین شون زن هست؟
گفت:لابد هست دیگه.مگه میشه نباشه؟!
گفتم:وایسا برم به بچه ها بگم و بیام.
به دخترها گفتم:می خوام برم دنبال شهید.هیچ کدوم تون با من نمی آیید؟
گفتند:نه.
اصرار نکردم.آمدم جلودر مسجد.وانت شیری رنگی آماده حرکت بود.دو نفر کنار راننده و سه نفر عقب وانت نشسته بودند.بالا رفتم و ماشین راه افتاد.وقتی به پل رسیدیم,راننده خیلی با سرعت از روی آن گذشت.خدا را شکر کردم.بعثی ها با اینکه تلاش می کردند از زمین و هوا پل را مورد اصابت قرار بدهند,هنوز موفق نشده بودند.فقژ حدود یک چهارم از پل را رد کرده بودیم که دیدم سوراخی به قطر بیشتر از نیم متر وسط پل ایجاد شده به طوری که وقتی راننده به آن نقطه رسید با احتیاط از کنارش رد شد.من از داخل آن حفره آب مواج شط را دیدم.نرده های حفاظ پل خیلی جاها ترکش خورده و کنده شده بود.باز ترس فروریختن پل به جانم افتاد.خوشبختانه سریع پل را پشت سر گذاشتیم.
ماشین به طرف بیمارستان طالقانی رفت و جلوی در اورژانس نگه داشت.پیاده شدم و داخل رفتم.به محض ورودم پرستار جوانی از توی یکی از اتاق ها بیرون آمد.رنگ مانتو و شلوار ,صندل و حتی روسری که به پشت سرش گره زده بود,سفید بود.از این تیپ خوشم می آمد.سلام کردم و گفتم:ما برای انتقال شهدا اومدیم.گفتن سردخونه پر شده.
گفت:برو به اون آقا بگو.
با دست مردی را که لنگان لنگان به طرف انتهای راهروی باریک بیمارستان می رفت,نشان داد.به حسین که پشت سرم ایستاده بود,گفتم:خانم میگه با اون آقا باید صحبت کنیم.
حسین به طرف ته راهرو دوید و صدا کرد :برادر,حاجی,آقا.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه: آن روز در حین مرتب کردن حیاط با دخترها گونی های
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه_یک:
مرد که فقط دور سرش مو داشت به عقب برگشت.حسین گفت:ما اومدیم شهدایی رو که تو سردخونه موندن ببریم.
مرد عینک ته استکانی اش را بالاتر گذاشت و با لهجه بندرعباسی پرسید:وسیله دارید؟
حسین گفت:آره با وانت اومدیم.
مرد گفت:خب برید دور بزنید از در پشتی سردخونه بیایید.
می دانستم کجا را می گوید.آن در را که قبلا دیده بودم.از راهرو بیرون آمدیم و به طرف پشت ساختمان راه افتادیم.حسین به راننده اشاره کرد,دنبال ما بیاید.پشت ساختمان مسؤول سردخانه دو لنگه در چوبی را باز کرده بود.ما را که دید,گفت:بیایید تو.
راننده با راهنمایی جوان هایی که همراه مان بودند,عقب عقب آمد و ماشین را توی شیب سیمانی مشرف به در سردخانه نگه داشت.
از در کوتاه و پهن سردخانه وارد شدم.اتاقی بود حدود پانزده متر با کف و دیوارهای سنگی.لامپ نداشت با روشنایی که از بیرون می آمد سعی کردم آنجا را ببینم و جلوتر بروم.هر چند عادت کرده بودم ولی بوی تند خون به دماغم می خورد و ناراحتم می کرد.
شهدا را نا منظم به چپ و راست خوابانده بودند.سمت چپ دیوار یخچال سه تکه ای فرار داشت که در هر تکه سه تا کشو تعبیه شده بود.غیر از نه جنازه داخل کشو ها لقیه روی زمین بودند.بین شهدای کف اتاق چرخ خوردم و نگاهشان کردم.فقط سه تا زن بینشان بود.یکی,دو تا بچه و بقیه مردهای جوانی بودند که به آتش صدام سوخته بودند.
با اینکه بیمارستان از برق اضطراری
استفاده می کرد ولی به خاطر نیاز اتاق های عمل به برق موتور سردخانه را خاموش کرده بودند.حالا هم برای اینکه شهدا توی آن فضای بسته بو نگیرند و متلاشی
نشوند,تصمیم گرفته بودند دفن شان کنند.این شهدا را از سطح خرمشهر یا جاده ها جمع کرده بودند.مسؤول سردخانه گفت:اکثر این ها عرب نشین های محله کوت شیخ و محزری هستند.
گفتم:مگه قرار نبود دیگه تو جنت آباد شهیدی دفن نشه؟
گفت:باه ولی بهتره تو شهر خودشون دفن بشن.
خودم هم فکر کردم,دفعه قبل با هماهنگی شهدا را به آبادان و ماهشهر بردیم.ولی الان این شهدا را
اگر به خاکستون آبادان ببریم به چه
کسی تحویل بدهیم.چطور خودمان دفن شان کنیم.چون وانت برای بردن همه اجساد جا نداشت,گفتیم:همین هایی رو که روی زمین هستند,می بریم.
مسؤول سردخانه گفت:هوا گرمه.نباید چیزی بمونه.شهدای تو کشو ها رو هم ببرید.
گفتم:آخه ببریم اونجا روی زمین می مونن.اصلا قرار نبوده جنازه ای توی جنت آباد دفن بشه.چون نه آبی برای غسل دادن هست نه کفن.تازه اونقدر هم نیرو نداریم که قبر بکنیم و شهدا رو دفن کنیم.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بن لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_یک: مرد که فقط دور سرش مو داشت به عقب برگشت.حسین
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه_دو:
جوان ها برانکارد آوردند.گفتم:بهتره اول خانم ها رو ببریم,گوشه وانت بذاریم.یکی از زن ها حدود پنجاه سالی داشت,خیلی هیکلی و سنگین بود.با اینکه دلم نمی خواست پسرها ذر جا به جا کردن اجساد زن ها دخالتی داشته باشند ولی وقتی دیدم به تنهایی قادر نیستم او را روی برانکارد بگذارم از آنها کمک خواستم.پسرها خودشان هم معذب بودند.گفتند:خواهر نمیشه فقط مردها رو ببریم.
گفتم:نه خدا رو خوش نمی یاد اینا بمونن.سه تا که بیشتر نیستند.ببریم شون.
سه,چهار نفری جسد را بلند کردیم.توی برانکارد گذاشتیم و به زحمت توی وانت بردیم.دو جسد دیگر سبک بودند و به راحتی جا به جایشان کردیم.از بین بیست شهیدی که آنجا بود,فقط هشت یا نه تایی که جلوی در سردخانه بودند,توی وانت جا شدند.تا پسرها کارشان را انجام بدهند,به قیافه زن ها که آنها را روی هم چیده بودیم,نگاه کردم.دوتایی که لاغر بودند ,شباهت زیادی به هم داشتند.گویی نسبتی بین شان بود.چهره و دست های آفتاب سوخته شان نشان می داد,چقدر زحمت کش بوده اند.
ماشین پر شده بود.همه اجساد را روی هم ریخته بودند.به من گفتند:خواهر شما برو جلو بشین گفتم:نه.من همین لبه وانت می شینم.
گفتند:نه.خطرناکه.جا نیست.می افتید.ما هم به زحمت به دیوارها چسبیده ایم.
حسین که روی سپر ایستاده بود,گفت:آبجی برو جلو بشین .چرا اذیت می کنی؟ناچار رفتم و نشستم.ماشین راه افتاد.سرعت ماشین به خاطر سنگینی اجساد نسبت به قبل خیلی کم شده ,موتورش به صدا در آمده بود.
جاده آبادان خرمشهر زیر آتش بود و من نگران حسین و جوان های عقب وانت بودم.از شیشه جلو خمپاره هایی که توی جاده و بیابان های اطراف می خورد دنبال می کردم.می ترسیدم ترکش خمپاره ها به بچه ها اصابت کند.به پل که رسیدیم راننده پایش را روی گاز گذاشت,ولی ماشین از پل بالا نمی رفت.پسرها پایین پریدند.راننده گاز می داد و بوی سوختگی بلند می شد.
پل را بی خطر گذراندیم و به جنت آباد رفتیم.بین راه می خواستم از ماشین پیاده شوم.توی مسجد کلی کار بودلی دلم نیامد این شهدا را رها کنم.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_دو: جوان ها برانکارد آوردند.گفتم:بهتره اول خانم ه
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه_سه:
بیرون در جنت آباد زینب را دیدم.توی خیابان ایستاده بود و توی فکر فرو رفته بود.به راننده گفتم:نگه دار.پیاده شدم.ماشین داخل جنت آباد شد و من به طرف زینب رفتم.سلام کردم و با تعجب پرسیدم:مامان چرا اینجایی؟
با حال کسلی گفت:از صبح یه جوری دلم تنگه.دلم داره پر می کشه برای دخترم مریم.
گفتم:نگران نباش.هر جا هست حداقل از زیر آتیش دوره.بعد ادامه دادم مامان باز هم شهید آوردیم.
گفت:مگه قرار نبود دیگه اینجا شهید نیارن؟
گفتم:مونده بودن تو سردخونه,برای اینکه متلاشی نشن گفتن باید تخلیه بشن.
حسین صدایم کرد:آبجی چی کار کنیم,خالی کنیم شهدا رو؟
فکر کردم چه لزومی دارد,شهدا را از ماشین تخلیه کنیم.ما که نمی خواهیم غسل و کفنشان کنیم.اول و آخر که باید دفن شوند,پس بهتر است یک راست آنها را نزدیک قبرها پایین بگذاریم.فکرم را به حسین گفتم.جواب داد:من هم به همین فکر کرده بودم منتهی خواستم از شما بپرسم.
حسین راننده را به سمت انتهای جاده خاکی منتهی به قبر ها هدایت کرد.من و زینب هم چند تا برانکارد برداشتیم و به آن سمت راه افتادیم.وقتی دیدم از لیلا خبری نیست سراغش را از زینب خانم گرفتم.گفت:اینجا کاری نبود با مریم خانم رفتند پیش مادرت.طفلک خیلی دلش تنگ شده.گفت:بعد اونجا می یاد مسجد جامع سراغ تو.
به قطعه شهدا رسیدیم.فقط دو,سه تا قبر خالی بود.مجبور شدیم خودمان دسن به کار بشویم.با پسرها بیل و کلنگ را برداشتیم.دسته های حیلی از آنها شکسته بودند.
شروع کردم به کلنگ زدن.کار آسانی نبود.به کتف و کمرم فشار می آمد و کف دستانم می سوخت.طاقت نیاوردم.رفتم تکه نایلونی را که قبلا تویش کفن آورده بودند از گوشه غسالخانه پیدا کردم و دور دسته کلنگ پیچیدم .دوباره مشغول شدم.فایده ای نداشت.پوست دستانم مخصوصا بین انگشتانم خشک و خشن شده و ترک برداشته بود.موقع کلنگ زدن این زخم ها سر باز می کرد و خون می آمد.ناچار بیل و کلنگ را کنار انداختم و با دستانم خاک هایی را که کنده بودم,کنار زدم.هر چند خاک برای زخم هایم بد بود.ولی حداقل دیگر نمی سوختند.فقط پوستم گشیده می شد.طوری که سطح پوست ساعدم انگار با بخار سوخته باشد,قرمز و متورم شده بود.با خواهش پیرمرد های غسال و چند مردی که به جنت آباد آمده بودند به کمک مان آمدند.
من و زینب قبر کندن را رها کردیم و سراغ اجساد زن ها رفتیم.آن دو زن لاغر و جوان خیلی راحت به خاک سپرده شدند ولی آن یکی مصیبتی بود.باز با کمک مردها برانکارد را تا لب قبر آوردیم.زینب توی قبر رفت و سر شانه جنازه را گرفت.من هم پایش را گرفتم و توی گودال قبر سریدم.شانه هایم با لبه قبر هم سطح شده بود.وقتی مردها برانکارد را خم کردند و جسد توی دستانمان قرار گرفت,تمام سنگینی آن را روی قفسه سینه ام حس کردم.دنده هایم توی ریه هایم فرو رفت.شقیقه هایم تیر می کشید و چشم هایم می خواست از حدقه بیرون بزند.صدای مهره های ستون فقراتم در آمده بود.این بدترین فشاری بود که تا آن روز تحمل کرده بودم.خیلی مقاومت کردم جنازه را نیندازم.صدای زینب هم که خیلی عصبانی شده بود,در آمد:خونه آباد,انگار با کورها غذا خورده.
این یک ضرب المثل عربی برای آدم های چاق بود.منظورش این بود که از ندیدن آنها سوء استفاده کردی.آنقدر خوردی که چاق و فربه شدی.از حرف زینب خنده ام گرفت.ولی نفس خندیدن نداشتم.جنازه را توی قبر خواباندیم و بالا آمدیم.قبل از ریختن خاک به چشم های نیمه بازش نگاه کردم.خدا را شکر کردم خیلی جمع و جور مرده.ترکش به سر و گردنش اصابت کرده بود.چون خیلی از جنازه ها به همان حالتی که به شهادت رسیده بودند,خشک شده بودند,هر کاری می کردیم صاف و طبیعی,نمی شدند.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⛔️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⭕️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_سه: بیرون در جنت آباد زینب را دیدم.توی خیابان ایس
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه_چهار:
چون نیروی کمکی آمده بود,به زینب گفتم:من بر می گردم مسجد.
زینب به شوخی گفت:بی وفا.ما رو می ذاری می ری؟
گفتم:به خدا اونجا کار زیاده.
گفت:می دونم عزیزم.دارم سر به سرت می ذارم.برو.خدا خیرت بده که دنبال کار می دوی.
با زینب آهسته آهسته تا جلوی غسالخانه آمدیم.به نظرم خیلی گرفته و ناراحت می رسید.این شرایط او را هم از پا انداخته بود.
ماشین آقای پرویزپور را که جلوی دفتر غسالخانه دیدم,فهمیدم آمده.یک دفعه زینب خانم گفت:بریم ببینیم بالاخره برای پارچه کفن چی کار می خوان بکنن,این طوری که نمی شه.حداقل به مسجدی ها بگیم,یه کاری کنن.
گفتم:من که تو مسجد جامع این قدر از جنت آباد و وضعیتش حرف زدم که از رو رفتم.شدم گاو پیشونی سفید.اون بیچاره ها هم نمی دونن کدوم طرف قضیه رو بگیرن.طبیعیه اول فکر زنده ها باشن.بعد اگه چیزی موند و وقت احازه داد به جنت آباد فکر کنن.
زینب خانم گفت:حالا بریم,ببینیم چی میشه.
می دانستم رفتن مان بی فایده است ولی چیزی نگفتم.جلوی در ایستادم.زینب خاتم سراغ آقای پرویز پور رفت و چند دقیقه بعد با هم از اتاق بیرون آمدند.سلام کردم و با زینب خانم توی ماشین نشستم.تا مسجد,بین مان سکوت بود.به محض ورود به مسجد,آقای سلیمانی,دکتر شیبانی,آقای فرخی و یکی,دو نفر دیگر از دست اندر کاران مسجد را دیدم.آنها توی حیاط زیر گنبد کوچک و گلی مسجد ایستاده و مشغول صحبت بودند.تا چشمشان به ما افتاد,سلام و علیک کردند.آقای پرویز پور دلیل آمدن مان را به مسجد گفت.یکی از آقایان که دقیقا او را نمی شناختم,جواب داد:اتفاقا ما هم از وضعیت جنت آباد ناراحتیم.مساله را بین خودمان بررسی کردیم.آقایان روحانی هم بین مان بودند.به این نتیجه رسیدیم,تا آنجا که ممکن است اگر هنوز مغازه داری توی بازار هست پارچه چلوار کفن را بخریم.ولی اگر نبود طبق حکمی که از علما سوال شده می توانیم از مغازه های پارچه فروشی پارچه کفنی برداریم.در این شرایط احتمال بمباران و از بین رفتن اجناس هست.از آن طرف هم جنازه مسلمان حرمت دارد و باید با آداب اسلامی کفن و دفن شود.
من ناراحت شدم و گفتم:ببخشید ها به نظر من کفنی که بدون احازه و حضور مغازه دار برداریم ,به درد جنازه مسلمان نمی خوره.
گفت:ما که نگفتیم ,دزدی کنیم.شرایط اضطرار است.در ضمن شما خودتان این کار را نمی کنید.از معتمدین مسجد یکی,دو نفر می آیند,آن مقدار پارچه را که بر می دارند صورت مجلس می کنند.آدرس و اسم صاحب مغازه را هم ثبت می کنند تا ان شاء الله بعد از اینکه این آتش ها خوابید,پولش را حساب کنیم پ صاحبش را راضی کنیم.
همان موقع دو نفر از مردها را صدا کرد و گفت:همراه ما بیایند.رفتیم سوار ماشین شدیم.من و زینب عقب نشستیم و مردها روی صندلی کنار راننده جا گرفتند.یکی از مردها به آقای پرویز پور گفت:آقا بریم بازار صفا.مغازه دار از آشناهاس.خیلی زود به بازار رسیدیم.آقای پرویز پور ماشین را جلوی چایخانه معروف عمو ناصر نگه داشت.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک حرام شرعی است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_چهار: چون نیروی کمکی آمده بود,به زینب گفتم:من بر
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه_پنج:
من و زینب توی ماشین ماندیم.آقای پرویز پور و آن دو نفر پیاده شدند و به سمت بازار مسقف که مغازه ها ی پارچه فروشی داخلش بود,رفتند.زینب همان طور که بیرون را نگاه می کرد,گفت:یادت هست تو این بازار چه خبر بود؟از شلوغی جمعیت و جنس هایی که دو طرف خیابون می ریختن.نمی شد اینجا پا گذاشت....
سرم را تکان دادم و به حرف هایش گوش می کردم ولی فکر دیگری مرا به خود مشغول کرده بود.از اینکه این طور می خواستیم برای شهدا کفن تهیه کنیم,ناراحت بودم.به نظرم این پارچه ها غصبی بودند.نه صاحبانشان راضی هستند,نه شهدا که پارچه غصبی برایشان استفاده شود.نهایتا با این حرف خودم را راضی کردم که؛شرایط اضطرار است و وقتی حاکم شرع اجازه داده,دلیلی ندارد من این طور فکر کنم.به خاطر همین,سعی کردم ذهنم را جای دیگری ببرم.
به بازار نگاه کردم.دود غلیظی که آسمان شهر را پوشانده بود,فضای مسقف آنجا را تاریک تر نشان می داد.کرکره مغازه ها پایین بود و بعضی هایشان قفل داشتند.از خودم پرسیدم:الان صاحبان این مغازه ها کجا هستند؟چه کار می کنند؟ خرجی زن و بچه هایشان را از کجا می آورند؟مغازه نوار فروشی کنار چایخانه عمو ناصر را که دیدم,یاد روزهایی افتادم که با دا می آمدم بازار صفا. همیشه از این مغازه صدای نوار سعدون جابر,خواننده عراقی بلند بود.فروشنده صدای ضبط را آنقدر زیاد می کرد که تا وسط های بازار این صدا به گوش می رسید.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_پنج: من و زینب توی ماشین ماندیم.آقای پرویز پور و
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه_شش:
در حالی که نگاهم به در بسته مغازه مانده بود,شعرهای سعدون جابر به خاطرم آمد:
أحا يا ديرَتْ هَلي يا عيني يا طيبَت هلي مُشتاگْ يا جَنَّت هلي
مُو بِعيدين اليِحِبْ يِنْدِلْ دَرُبْهُم بعيدين
مُو بعيدين الگُمَر يَنْدِلْ دَرُبْهم
مُو بعيدين الگَلُبْ....
اي دیار پاک پدری چقدر مشتاق دیدن تو ام.
ایل و تبارم,خانواده ام,زادگاهم دور نیستند اگر کسی دوست داشته باشد راه آنجا را یاد بگیرد.
دور نیستند,ماه راه شان را بلد است.
چرا که قلب,نزدیکی شان را حس می کند.
دور نیستند اگر کسی لخواهد نزدشان برود.
یا شعر عبد الحلیم الحافظ شاعر و خواننده مصری که شعر معروف یا ولدی را می خواند.
این خواننده طرفداران زیادی داشت.من هم شعر هایی را که می خواند دوست داشتم:
قالت ولدی لا تحزن
فالحب علیک هو المکتوب یا ولدی
یا ولدی قدمات شهیدا
من مات فداء للمحبوب
مقدورک آن تمضی ابدا فی بحر الحب بغیر قلوع
مقدورک آن تبقی مسجونا بین الماء و بین النار
فبر غم جمیع حرائقه ها
و برغم جمیع سوابقه ها.
و برغم الحزن الساکن فینا لیل و نهار
ورغم الریح و برغم الجو الماطر و الاعصار
الحب سیبقی یا ولدی ,یا ولدی
الحی الاقدار یا ولدی.
گفت:پسرم اندوهگین مباش.
عشق سرنوشت توست.
پسرم به یقین شهید می میرد.
آنکه در راه محبوب جان بسپارد.
سرنوشت بی بادبان در دریای عشق راندن است.
و تو گرفتار میان آب و آتش
با وجود تمامی سوزش ها
و با وجود تمامی پیامد ها.
و با وجود اندوهی که ماندگار است در شب و روزمان
و با وجود باد و گردباد و هوای بارانی
پسرم,پسرم عشق به محبوب باقی می ماند.
عشق زیباترین سر گذشت هاست.
یاد آوری این ها غم جبران ناپذیر نبود بابا و دوری علی را برایم زنده می کرد.دو روز بود که بابا را ندیده بودم.
دو روز بود که او رفته بود و ما در فراقش می سوختیم.بی صدا اشک می ریختم.صورتم را طوری گرفته بودم که زینب متوجه حالم نشود.هر چند او هم در حال و هوای خودش سیر می کرد.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برثاری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_شش: در حالی که نگاهم به در بسته مغازه مانده بود,ش
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه_هفت:
نیم ساعت بعد مردها آمدند.چهار,پنج طاقه چلوار سفید با خودشان آورده بودند.یکی از مردها دفتری در دست داشت.صفحه ای از آن را باز کرد و از من و زینب خواست پای لیست را امضا کنیم.به صفحه نگاه کردم.اسم مغازه دار,آدرس و پلاک مغازه,تاریخ آن روز و مقدار پارچه ای که برداشته بودند,ثبت کرده بودند.امضای آقای پرویزپور و آن دو نفر هم پای نوشته بود.زینب خودکار را به انگشتانش مالید و به جای امضا انگشت زد.من هم امضا کردم.
طاقه ها را تحویل گرفتیم و به جنت آباد برگشتیم.لیلا از پیش دا آمده بود.او و بقیه را صدا کردیم و همه نشستین به بریدن کفن ها.این کار خیلی زود تمام شد.کفن ها را تا زدیم.چون رفته رفته تعداد کشته های زن کمتر می شد,بیشتر کفن ها را تحویل غسالخانه مردانه دادیم.باز جنازه درب و داغان آورده بودند.از چند روز قبل قرار گذعشته بودیم آن هایی که پیکر سالمی دارند غسل و کفن کنیم.این طوری هم آب کمتری مصرف می شد,هم خونریزی جراحت هایشان باعث آلوده شدن کفن نمی شد.اوایل که نایلون داشتیم این نوع جنازه ها را در نایلون می پیچیدیم اما از وقتی نایلونی برای بستنشان وجود نداشت,جدا کردن سالم تر ها منطقی به نظر می رسید ولی برای من انتخاب جنازه ها کار سختی بود.وقتی حس می کردم حتی در غسل و کفن هم به این ها ظلم شد اما چاره ای نبود.کارمان که تمام شد,موقع بیرون آمدن چشمم به گوشه غسالخانه افتاد.لباس های کشته ها توی این چند روز تخلیه نشده بودند.به خاطذ بهداشت و سلامت خودمان باید این لباس ها را در چاله ای دفن می کردیم و رویش آب آهکی می ریختیم اما آنقدر خسته بودم گه دیگر حوصله این کار را نداشتم.اول خواستم به بقیه بگویم,آنها این کار را انجام بدهند,دیدم حال آنها هم بهتر از من نیست و از کار زیاد نمی توانند کمر راست کنند.رفتم و فرغون آوردم و با بیل لباس ها را توی آن ریختم.همه شان توی یک فرغون جا نمی شد.دو,سه بار رفتم و آمدم تا همه آنها را در گوشه ای از قبرستان که زمین خالی بود ,ریختم.بعد پیت نفت را رویشان خالی کردم.کبریتی آتش زدم و روی لباس ها انداختم.خیلی زود آتش گرفتند.کمی عقب تر آمدم .نشستم و به شعله های آتش که لباس ها را می بلعیدند زل زدم.لباس ها میان آتش جمع می شدند و می سوختند.به خودم گفتم:صاحبان این لباس ها با چه ذوق و شوقی این ها را خریده بودند.چه احساسی موقع پوشیدنشان داشتند.حالا همه آن خوشی ها دارد میان شعله های آتش خاکستر می شود.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برادری بدون لینک شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_هفت: نیم ساعت بعد مردها آمدند.چهار,پنج طاقه چلوار
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه_هشت:
توی حال و هوای خودم بودم که شنیدم زینب صدایم می زند.بلند شدم و به طرف زینب که بهم اشاره می کرد,رفتم.نزدیکتر که شدم,گفت:بیا مادر,بیا میگن برادرت اومده دم در,تو نمی یاد.ببین چی کارت داره؟
یک لحظه ترسیدم باره چه اتفاقی افتاده؟کی اومده؟
سریع رفتم جلوی در.در کنار در اصلی منصور را دیدم.دستانش را توی جیبش فرو برده ,داشت این طرف و آن طرف را نگاه می کرد.چشمش که به من افتاد,جلو آمد.سلام کرد.گفتم:علیک سلام,ها اومدی اینجا چی کار؟مگه نگفتم از دا و بچه ها دور نشو.
با مظلومیت گفت:خب اومدم براتون غذا آوردم.
تعجب کردم .پرسیدم:غذا؟غذا از کجا آوردی؟
گفت:همسایه ها شامی پخته بودند,به ما هم دادند.وقتی می خوردیم دا گفت؛کاش زهرا و لیلا هم بودن.منم یواشکی براتون نگه داشتم.دا فهمید و گفت:اون چیه قایم کردی؟منم گفتم:می خوام برای شما بیارم.
دلم لرزید.با مهربانی گفتم:تو این همه راه به خاطر ما بلند شدی اومدی؟
سرش را تکان داد و لقمه نان را از جیب شلوارش بیرون کشید.لقمه را گرفتم.دو,سه تا کتلت لای نان پیچیده شده بود.گفتم:چرا وایستادی جلو در ؟چرا ندادی به همین هایی که گفتی منو صدا کنن؟
گفت:آخه کم بود.روم نشد بدم به کسی براتون بیاره.شاید دلشون می خواست.من آوردم شما بخورید.
خم شدم.سرش را بوسیدم.گفتم:کاکا نمی خواست این همه راه بلند بشی بیای.خودتون می خوردین.
سرش را به علامت نه تکان داد:گفتم:حالا بیا تو.
گفت:نه دا گفته زود برگرد.
یکی, دو بار اخیر که مسجد شیخ سلمان رفته بودم منصور را ندیده بودم.فکر کردم شاید همان دور و بر هاست.ولی وقتی منتظرش شدم و نیامد از دا سراغش را گرفتم.گفت:نمی دونم یا سرکوچه اس یا رفته مسجد جامع.روی همین حساب همان طور که به لقمه ها نگاه می کردم,نصیحتش کردم و گفتم:هی یواشکی این ور و اون ور نرو.از مسجد بیرون نیا.دیگه هم نمی خواد این همه راه بیای برای ما چیزی بیاری.اینجا همه چی هست.معلوم هم نیس من همیشه اینجا باشم.
گفت:چشم.
گفتم:خب حالا نمون.از همین راهی که اومدی برگرد.زود بری ها من دلشوره می گیرم.گفت:باشه.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_هشت: توی حال و هوای خودم بودم که شنیدم زینب صدایم
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه_نه:
منصور رفت.ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.اشگ چشمانم را پر کرد.توی همین چند دقیقه حس کردم ,منصوری که توی خانه آنقدر آتش می سوزاند و شیطنت می کرد,خیلی آرام شده.این حالت برای منصور که سیزده سال بیشتر نداشت,خیلی عجیب بود.به خاطر همین ,حال بدی داشتم.یاد یتیمی اش می افتادم و دلم زیر و رو می شد.می دیدم همان طور که گفته بودم,تند تند قدم بر می دارد و دور می شود.وقتی از تیررس نگاهم دور شد,برگشتم.کتلت ها را دست زینب خانم دادم.
زینب با تعجب به کتلت ها نگاه کرد.گفتم:منصور آورده.وقتی زینب لقمه کوچکی برایم گرفت,دستش را رد کردم.بغض داشت خفه ام می کرد.لیلا هم حال و روز خوبی نداشت.حدس می زدم با دیدن دا و بچه ها بیشنر غصه دار شده.هر چند چیزی بروز نمی داد,ساکت بود و حرف نمی زد ولی من می فهمیدم درونش چه می گذرد.دو,سه بار تا حرف زدم اشک هایش ریخت.تصمیم گرفتم آن شب کنارش بمانم.حس کردم با ماندنم می توانم او را از این وضع روحی بیرون بیاورم.نمازمان را توی اتاق خواندیم و آمدیم بیرون.دیدم توی ایوان کت انداخته اند و بقچه نان را پهن کرده اند.پیرمرد ها ,حسین و عبدالله یک طرف,زن ها هم طرف دیگر نشسته بودند.من و لیلا هم نشستیم.هندوامه ها را قاچ کردند و به هر کداممان تکه ای دادند.دلم ضعف می رفت.همان طور که لقمه می گرفتم,حواسم به لیلا بود.هر حرفی می زدم ,خیلی کوتاه جواب می داد.شاممان را که خوردیم,بلند شدم,کفش هایم را پوشیدم و اسلحه ام را که معمولا از خودم جدا نمی کردم,برداشتم.لیلا پرسید:کجا؟
گفتم:می خوام برم قدم بزنم .می یای؟
گفت:آره و بلند شد. چون از سمت پادگان دژ صدای شلیک و انفجار می آمد به طرف در حنت آباد که تقریبا در امتداد پادگان قرار داشت رفتیم.از جلوی در خیابان به نگاه کردم.خلوتی و تاریکی خیابان آدم را می ترساند و فکر نفوذ نیروهای بعثی را تقویت می کرد.ولی به سمت پادگان دژ نگاه کردم با خودم گفتم:وقتی پادگان و نیروهایش هستند,پس امنیت هم هست.بعد دست لیلا را گرفتم و به داخل برگشتیم,و به طرف انتهای جنت آباد به راه افتادیم.کم کم شروع کردم به حرف زدن تا او را هم به حرف بیاورم.از خاطرات خوش گذشته می گفتم و از لیلا می پرسیدم یادش هست؟او هم جواب می داد و تعریف می کرد.همین طور که جلو می رفتیم,یکدفعه خودم را جلوی تابلوی اعلانات دیدم.قلبم از جا کنده شد.ناخودآگاه ایستادم.دلم می خواست در آن لحظه لیلا در کنارم نبود ,جلو می رفتم,جای دست بابا را روی تابلو غرق بوسه می کردم.
به سختی جلوی خودم را گرفتم و صدایم در نیامد.دوباره راه افتادیم.شب مهتابی بود و این باعث می شد,شب هایی که خانه مان در بصره یا محله قزلی بود و برق نداشتیم یادم بیفتد و دلم بیشنر بگیرد.همان موقع لیلا گفت:کاش علی بود.سه,چهار ماه است که رفته.کاش بیاید.اگر علی اینجا بود این با این قدر سنگینی نمی کرد.دا این قدر خودخوری نمی کرد.همین طور که حرف می زدیم به طرف مزار بابا کشیده شدیم.وقتی سر خاکش نشستیم,دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.مثل ابر بهاری اشک می ریختم.مرور خاطرات گذشته حالم را بد تر کرده بود.لیلا هم دست کمی از من نداشت.به زحمت خودم را کنترل کردم تا بتوانم لیلا را تسلی بدهم.زود بلندش کردم و گفتم:دیر وقته,خطرناکه,پاشو بریم.الان زینب خانم هم نگران می شه.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798