🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_دو: جوان ها برانکارد آوردند.گفتم:بهتره اول خانم ه
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه_سه:
بیرون در جنت آباد زینب را دیدم.توی خیابان ایستاده بود و توی فکر فرو رفته بود.به راننده گفتم:نگه دار.پیاده شدم.ماشین داخل جنت آباد شد و من به طرف زینب رفتم.سلام کردم و با تعجب پرسیدم:مامان چرا اینجایی؟
با حال کسلی گفت:از صبح یه جوری دلم تنگه.دلم داره پر می کشه برای دخترم مریم.
گفتم:نگران نباش.هر جا هست حداقل از زیر آتیش دوره.بعد ادامه دادم مامان باز هم شهید آوردیم.
گفت:مگه قرار نبود دیگه اینجا شهید نیارن؟
گفتم:مونده بودن تو سردخونه,برای اینکه متلاشی نشن گفتن باید تخلیه بشن.
حسین صدایم کرد:آبجی چی کار کنیم,خالی کنیم شهدا رو؟
فکر کردم چه لزومی دارد,شهدا را از ماشین تخلیه کنیم.ما که نمی خواهیم غسل و کفنشان کنیم.اول و آخر که باید دفن شوند,پس بهتر است یک راست آنها را نزدیک قبرها پایین بگذاریم.فکرم را به حسین گفتم.جواب داد:من هم به همین فکر کرده بودم منتهی خواستم از شما بپرسم.
حسین راننده را به سمت انتهای جاده خاکی منتهی به قبر ها هدایت کرد.من و زینب هم چند تا برانکارد برداشتیم و به آن سمت راه افتادیم.وقتی دیدم از لیلا خبری نیست سراغش را از زینب خانم گرفتم.گفت:اینجا کاری نبود با مریم خانم رفتند پیش مادرت.طفلک خیلی دلش تنگ شده.گفت:بعد اونجا می یاد مسجد جامع سراغ تو.
به قطعه شهدا رسیدیم.فقط دو,سه تا قبر خالی بود.مجبور شدیم خودمان دسن به کار بشویم.با پسرها بیل و کلنگ را برداشتیم.دسته های حیلی از آنها شکسته بودند.
شروع کردم به کلنگ زدن.کار آسانی نبود.به کتف و کمرم فشار می آمد و کف دستانم می سوخت.طاقت نیاوردم.رفتم تکه نایلونی را که قبلا تویش کفن آورده بودند از گوشه غسالخانه پیدا کردم و دور دسته کلنگ پیچیدم .دوباره مشغول شدم.فایده ای نداشت.پوست دستانم مخصوصا بین انگشتانم خشک و خشن شده و ترک برداشته بود.موقع کلنگ زدن این زخم ها سر باز می کرد و خون می آمد.ناچار بیل و کلنگ را کنار انداختم و با دستانم خاک هایی را که کنده بودم,کنار زدم.هر چند خاک برای زخم هایم بد بود.ولی حداقل دیگر نمی سوختند.فقط پوستم گشیده می شد.طوری که سطح پوست ساعدم انگار با بخار سوخته باشد,قرمز و متورم شده بود.با خواهش پیرمرد های غسال و چند مردی که به جنت آباد آمده بودند به کمک مان آمدند.
من و زینب قبر کندن را رها کردیم و سراغ اجساد زن ها رفتیم.آن دو زن لاغر و جوان خیلی راحت به خاک سپرده شدند ولی آن یکی مصیبتی بود.باز با کمک مردها برانکارد را تا لب قبر آوردیم.زینب توی قبر رفت و سر شانه جنازه را گرفت.من هم پایش را گرفتم و توی گودال قبر سریدم.شانه هایم با لبه قبر هم سطح شده بود.وقتی مردها برانکارد را خم کردند و جسد توی دستانمان قرار گرفت,تمام سنگینی آن را روی قفسه سینه ام حس کردم.دنده هایم توی ریه هایم فرو رفت.شقیقه هایم تیر می کشید و چشم هایم می خواست از حدقه بیرون بزند.صدای مهره های ستون فقراتم در آمده بود.این بدترین فشاری بود که تا آن روز تحمل کرده بودم.خیلی مقاومت کردم جنازه را نیندازم.صدای زینب هم که خیلی عصبانی شده بود,در آمد:خونه آباد,انگار با کورها غذا خورده.
این یک ضرب المثل عربی برای آدم های چاق بود.منظورش این بود که از ندیدن آنها سوء استفاده کردی.آنقدر خوردی که چاق و فربه شدی.از حرف زینب خنده ام گرفت.ولی نفس خندیدن نداشتم.جنازه را توی قبر خواباندیم و بالا آمدیم.قبل از ریختن خاک به چشم های نیمه بازش نگاه کردم.خدا را شکر کردم خیلی جمع و جور مرده.ترکش به سر و گردنش اصابت کرده بود.چون خیلی از جنازه ها به همان حالتی که به شهادت رسیده بودند,خشک شده بودند,هر کاری می کردیم صاف و طبیعی,نمی شدند.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⛔️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⭕️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798