🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_چهار: چون نیروی کمکی آمده بود,به زینب گفتم:من بر
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_پنجاه_پنج:
من و زینب توی ماشین ماندیم.آقای پرویز پور و آن دو نفر پیاده شدند و به سمت بازار مسقف که مغازه ها ی پارچه فروشی داخلش بود,رفتند.زینب همان طور که بیرون را نگاه می کرد,گفت:یادت هست تو این بازار چه خبر بود؟از شلوغی جمعیت و جنس هایی که دو طرف خیابون می ریختن.نمی شد اینجا پا گذاشت....
سرم را تکان دادم و به حرف هایش گوش می کردم ولی فکر دیگری مرا به خود مشغول کرده بود.از اینکه این طور می خواستیم برای شهدا کفن تهیه کنیم,ناراحت بودم.به نظرم این پارچه ها غصبی بودند.نه صاحبانشان راضی هستند,نه شهدا که پارچه غصبی برایشان استفاده شود.نهایتا با این حرف خودم را راضی کردم که؛شرایط اضطرار است و وقتی حاکم شرع اجازه داده,دلیلی ندارد من این طور فکر کنم.به خاطر همین,سعی کردم ذهنم را جای دیگری ببرم.
به بازار نگاه کردم.دود غلیظی که آسمان شهر را پوشانده بود,فضای مسقف آنجا را تاریک تر نشان می داد.کرکره مغازه ها پایین بود و بعضی هایشان قفل داشتند.از خودم پرسیدم:الان صاحبان این مغازه ها کجا هستند؟چه کار می کنند؟ خرجی زن و بچه هایشان را از کجا می آورند؟مغازه نوار فروشی کنار چایخانه عمو ناصر را که دیدم,یاد روزهایی افتادم که با دا می آمدم بازار صفا. همیشه از این مغازه صدای نوار سعدون جابر,خواننده عراقی بلند بود.فروشنده صدای ضبط را آنقدر زیاد می کرد که تا وسط های بازار این صدا به گوش می رسید.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798