🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهل_هشت: دست هر کدامشان برنو یا ام _یک بود.فقط آن روح
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_چهل_نه:
دلم به حال مش ممد سوخت.خیلی زحمت می کشید.حدود پنجاه و خرده ای سال داشت.توی این روزها از این حجم کار کمرش خم شده بود.با اینکه هیئت امنای مسجد و افراد معتمدی مثل آقای مصباحی,آقای سلیمانی,پدر محمود فرخی و ...بار سنگین کارهای مسجد را به دوش گرفته بودند,باز به مش ممد خیلی فشار می آمد.به خاطر تردد زیاد آدم های نظامی و غیر نظامی و مهم تر از همه مردمی که به مسجد پناه آورده بودند,مسجد باید دائما نظافت و شستشو می شد.خیلی از مردها مرتب از شط آب می آوردند و منبع آب بالای پشت بام را پر می کردند.من و دختر ها هم تا دستمان می رسید,بین کارهای خودمان حیاط و کوچه های منتهی به مسجد را جارو می زدیم و می شستیم.تعداد کم سرویس های بهداشتی جوابگوی این همه آدم نبود.مرتب باید نظافت می کردیم تا قابل استفاده باشند.بدبختی زمانی بود که راه آب دستشویی ها بسته می شد و آب و آلودگی کف آنجا را پر می کرد.😖😷من این وضعیت را در شأن و منزلت مسجد نمی دانستم.به همین خاطر ,وسط کثافت ها پا می گذاشتم و هر طور شده راه چاه را باز می کردم.
آقای مصباح و نوری بیشتر از من می خواستند آن پنج,شش نفری که دیگر فهمیده بودیم, موجی هستند کنترل کنم.کار سختی بود.ولی قانعم نمی کرد.دائم باید مراقبشان بودم,توی خیابان نروند.کنترل گنوا برای ماندن توی مسجد دیوانه ام می کرد.از دستش به ستوه می آمدم و نفسم می برید.وقتی حالت های عصبی این عده تشدید می شد,کسی جلودارشان نبود.گاهی حمله می کردند.چنگ می زدند و گاز می گرفتند.یک بار آن دختر نابینا چنان کف دستم را گاز گرفت که دلم ضعف رفت.نمی توانستم دستم را بیرون بکشم.با قربان صدقه و حرف زدن خودم را نجات دادم.وقتی از دستشان خسته می شدم,می گفتم:من دیگه کاری به کار اینا ندارم.ولی از ترس,گم شدن یا احیانا به وجود مسائل خلاف اخلاق,خودم را مجاب می کردم به هر جان کندنی است آنان را مهار کنم.به آقایان می گفتم:شما را به خدا,اینا من رو دیوانه کردند.از اینجا ببریدشان.
می گفتند:ممکن است کس,و کارشان پیدا بشه,اونوقت این ها تو شهر های دیگه آواره شدن و پیدا کردنشون خیلی سخت می شه.
نمی دانم چرا وقتی یک نفر از آن ها بی قراری می کرد بقیه هم با او هم نوا می شدند.اولش دو,سه نفر بیشتر نبودند,به تدریج بیشتر می شدند.
فقط,عباس پسر هفت,هشت ساله ای که بین این ها بود,به دلم می نشست.حال و روز او نسبت به بقیه وخیم تر بود.پسرک ریز نقش وقتی بدحال می شد,روی زمین می افتاد.سیاهی چشمانش می رفت و با ناله ضعیفی مادرش را صدا می زد:یوما,یوما...
دلم برایش,می سوخت.احساس مادرانه ای نسبت به او داشتم.
او را که می دیدم,دلم برای حسن و سعید بیشتر تنگ می شد.او هم که محبت مرا می دید,به محض دیدنم به طرفم می آمد.گاه در حین کار می دیدم کسی دستم را گرفته است,برمی گشتم.می دیدم عباس است.دستی به سرش می کشیدم و می گفتم:عباس شِنو تِرید؟چی می خوای؟
با مظلومیت خاصی می گفت:أنا یوعان.من گرسنه ام.یا ارید مای.آب می خواهم.
می رفتم بین جعبه ها را می گشتم.بیسکوییت یا کیکی پیدا می کردمو دستش می دادم.وقتی می گفت:وین امی؟مادرم کجاست؟دلم آتش می گرفت.نمی دانستم چه جوابی به او بدهم.دلداریش می دادم و می گفتم:إن شاء الله تجی امک.ان شاء الله مادرت می آید.
ادامه دارد...
رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798