eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
417 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_هشت: توی حال و هوای خودم بودم که شنیدم زینب صدایم
بسم الله الرحمن الرحیم : منصور رفت.ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.اشگ چشمانم را پر کرد.توی همین چند دقیقه حس کردم ,منصوری که توی خانه آنقدر آتش می سوزاند و شیطنت می کرد,خیلی آرام شده.این حالت برای منصور که سیزده سال بیشتر نداشت,خیلی عجیب بود.به خاطر همین ,حال بدی داشتم.یاد یتیمی اش می افتادم و دلم زیر و رو می شد.می دیدم همان طور که گفته بودم,تند تند قدم بر می دارد و دور می شود.وقتی از تیررس نگاهم دور شد,برگشتم.کتلت ها را دست زینب خانم دادم. زینب با تعجب به کتلت ها نگاه کرد.گفتم:منصور آورده.وقتی زینب لقمه کوچکی برایم گرفت,دستش را رد کردم.بغض داشت خفه ام می کرد.لیلا هم حال و روز خوبی نداشت.حدس می زدم با دیدن دا و بچه ها بیشنر غصه دار شده.هر چند چیزی بروز نمی داد,ساکت بود و حرف نمی زد ولی من می فهمیدم درونش چه می گذرد.دو,سه بار تا حرف زدم اشک هایش ریخت.تصمیم گرفتم آن شب کنارش بمانم.حس کردم با ماندنم می توانم او را از این وضع روحی بیرون بیاورم.نمازمان را توی اتاق خواندیم و آمدیم بیرون.دیدم توی ایوان کت انداخته اند و بقچه نان را پهن کرده اند.پیرمرد ها ,حسین و عبدالله یک طرف,زن ها هم طرف دیگر نشسته بودند.من و لیلا هم نشستیم.هندوامه ها را قاچ کردند و به هر کداممان تکه ای دادند.دلم ضعف می رفت.همان طور که لقمه می گرفتم,حواسم به لیلا بود.هر حرفی می زدم ,خیلی کوتاه جواب می داد.شاممان را که خوردیم,بلند شدم,کفش هایم را پوشیدم و اسلحه ام را که معمولا از خودم جدا نمی کردم,برداشتم.لیلا پرسید:کجا؟ گفتم:می خوام برم قدم بزنم .می یای؟ گفت:آره و بلند شد. چون از سمت پادگان دژ صدای شلیک و انفجار می آمد به طرف در حنت آباد که تقریبا در امتداد پادگان قرار داشت رفتیم.از جلوی در خیابان به نگاه کردم.خلوتی و تاریکی خیابان آدم را می ترساند و فکر نفوذ نیروهای بعثی را تقویت می کرد.ولی به سمت پادگان دژ نگاه کردم با خودم گفتم:وقتی پادگان و نیروهایش هستند,پس امنیت هم هست.بعد دست لیلا را گرفتم و به داخل برگشتیم,و به طرف انتهای جنت آباد به راه افتادیم.کم کم شروع کردم به حرف زدن تا او را هم به حرف بیاورم.از خاطرات خوش گذشته می گفتم و از لیلا می پرسیدم یادش هست؟او هم جواب می داد و تعریف می کرد.همین طور که جلو می رفتیم,یکدفعه خودم را جلوی تابلوی اعلانات دیدم.قلبم از جا کنده شد.ناخودآگاه ایستادم.دلم می خواست در آن لحظه لیلا در کنارم نبود ,جلو می رفتم,جای دست بابا را روی تابلو غرق بوسه می کردم. به سختی جلوی خودم را گرفتم و صدایم در نیامد.دوباره راه افتادیم.شب مهتابی بود و این باعث می شد,شب هایی که خانه مان در بصره یا محله قزلی بود و برق نداشتیم یادم بیفتد و دلم بیشنر بگیرد.همان موقع لیلا گفت:کاش علی بود.سه,چهار ماه است که رفته.کاش بیاید.اگر علی اینجا بود این با این قدر سنگینی نمی کرد.دا این قدر خودخوری نمی کرد.همین طور که حرف می زدیم به طرف مزار بابا کشیده شدیم.وقتی سر خاکش نشستیم,دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.مثل ابر بهاری اشک می ریختم.مرور خاطرات گذشته حالم را بد تر کرده بود.لیلا هم دست کمی از من نداشت.به زحمت خودم را کنترل کردم تا بتوانم لیلا را تسلی بدهم.زود بلندش کردم و گفتم:دیر وقته,خطرناکه,پاشو بریم.الان زینب خانم هم نگران می شه. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798