eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
987 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
426 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_شش: در حالی که نگاهم به در بسته مغازه مانده بود,ش
بسم الله الرحمن الرحیم : نیم ساعت بعد مردها آمدند.چهار,پنج طاقه چلوار سفید با خودشان آورده بودند.یکی از مردها دفتری در دست داشت.صفحه ای از آن را باز کرد و از من و زینب خواست پای لیست را امضا کنیم.به صفحه نگاه کردم.اسم مغازه دار,آدرس و پلاک مغازه,تاریخ آن روز و مقدار پارچه ای که برداشته بودند,ثبت کرده بودند.امضای آقای پرویزپور و آن دو نفر هم پای نوشته بود.زینب خودکار را به انگشتانش مالید و به جای امضا انگشت زد.من هم امضا کردم. طاقه ها را تحویل گرفتیم و به جنت آباد برگشتیم.لیلا از پیش دا آمده بود.او و بقیه را صدا کردیم و همه نشستین به بریدن کفن ها.این کار خیلی زود تمام شد.کفن ها را تا زدیم.چون رفته رفته تعداد کشته های زن کمتر می شد,بیشتر کفن ها را تحویل غسالخانه مردانه دادیم.باز جنازه درب و داغان آورده بودند.از چند روز قبل قرار گذعشته بودیم آن هایی که پیکر سالمی دارند غسل و کفن کنیم.این طوری هم آب کمتری مصرف می شد,هم خونریزی جراحت هایشان باعث آلوده شدن کفن نمی شد.اوایل که نایلون داشتیم این نوع جنازه ها را در نایلون می پیچیدیم اما از وقتی نایلونی برای بستنشان وجود نداشت,جدا کردن سالم تر ها منطقی به نظر می رسید ولی برای من انتخاب جنازه ها کار سختی بود.وقتی حس می کردم حتی در غسل و کفن هم به این ها ظلم شد اما چاره ای نبود.کارمان که تمام شد,موقع بیرون آمدن چشمم به گوشه غسالخانه افتاد.لباس های کشته ها توی این چند روز تخلیه نشده بودند.به خاطذ بهداشت و سلامت خودمان باید این لباس ها را در چاله ای دفن می کردیم و رویش آب آهکی می ریختیم اما آنقدر خسته بودم گه دیگر حوصله این کار را نداشتم.اول خواستم به بقیه بگویم,آنها این کار را انجام بدهند,دیدم حال آنها هم بهتر از من نیست و از کار زیاد نمی توانند کمر راست کنند.رفتم و فرغون آوردم و با بیل لباس ها را توی آن ریختم.همه شان توی یک فرغون جا نمی شد.دو,سه بار رفتم و آمدم تا همه آنها را در گوشه ای از قبرستان که زمین خالی بود ,ریختم.بعد پیت نفت را رویشان خالی کردم.کبریتی آتش زدم و روی لباس ها انداختم.خیلی زود آتش گرفتند.کمی عقب تر آمدم .نشستم و به شعله های آتش که لباس ها را می بلعیدند زل زدم.لباس ها میان آتش جمع می شدند و می سوختند.به خودم گفتم:صاحبان این لباس ها با چه ذوق و شوقی این ها را خریده بودند.چه احساسی موقع پوشیدنشان داشتند.حالا همه آن خوشی ها دارد میان شعله های آتش خاکستر می شود. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی برادری بدون لینک شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798