eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
419 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_پنجاه_یک: مرد که فقط دور سرش مو داشت به عقب برگشت.حسین
بسم الله الرحمن الرحیم : جوان ها برانکارد آوردند.گفتم:بهتره اول خانم ها رو ببریم,گوشه وانت بذاریم.یکی از زن ها حدود پنجاه سالی داشت,خیلی هیکلی و سنگین بود.با اینکه دلم نمی خواست پسرها ذر جا به جا کردن اجساد زن ها دخالتی داشته باشند ولی وقتی دیدم به تنهایی قادر نیستم او را روی برانکارد بگذارم از آنها کمک خواستم.پسرها خودشان هم معذب بودند.گفتند:خواهر نمیشه فقط مردها رو ببریم. گفتم:نه خدا رو خوش نمی یاد اینا بمونن.سه تا که بیشتر نیستند.ببریم شون. سه,چهار نفری جسد را بلند کردیم.توی برانکارد گذاشتیم و به زحمت توی وانت بردیم.دو جسد دیگر سبک بودند و به راحتی جا به جایشان کردیم.از بین بیست شهیدی که آنجا بود,فقط هشت یا نه تایی که جلوی در سردخانه بودند,توی وانت جا شدند.تا پسرها کارشان را انجام بدهند,به قیافه زن ها که آنها را روی هم چیده بودیم,نگاه کردم.دوتایی که لاغر بودند ,شباهت زیادی به هم داشتند.گویی نسبتی بین شان بود.چهره و دست های آفتاب سوخته شان نشان می داد,چقدر زحمت کش بوده اند. ماشین پر شده بود.همه اجساد را روی هم ریخته بودند.به من گفتند:خواهر شما برو جلو بشین گفتم:نه.من همین لبه وانت می شینم. گفتند:نه.خطرناکه.جا نیست.می افتید.ما هم به زحمت به دیوارها چسبیده ایم. حسین که روی سپر ایستاده بود,گفت:آبجی برو جلو بشین .چرا اذیت می کنی؟ناچار رفتم و نشستم.ماشین راه افتاد.سرعت ماشین به خاطر سنگینی اجساد نسبت به قبل خیلی کم شده ,موتورش به صدا در آمده بود. جاده آبادان خرمشهر زیر آتش بود و من نگران حسین و جوان های عقب وانت بودم.از شیشه جلو خمپاره هایی که توی جاده و بیابان های اطراف می خورد دنبال می کردم.می ترسیدم ترکش خمپاره ها به بچه ها اصابت کند.به پل که رسیدیم راننده پایش را روی گاز گذاشت,ولی ماشین از پل بالا نمی رفت.پسرها پایین پریدند.راننده گاز می داد و بوی سوختگی بلند می شد. پل را بی خطر گذراندیم و به جنت آباد رفتیم.بین راه می خواستم از ماشین پیاده شوم.توی مسجد کلی کار بودلی دلم نیامد این شهدا را رها کنم. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798