eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
419 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_چهل_هفت: به عقب برگشت.مرا دید و جواب سلامم را داد.گفت
بسم الله الرحمن الرحیم : دست هر کدامشان برنو یا ام _یک بود.فقط آن روحانی که شیخ شریف صدایش می کردند,ژ_سه داشت. نگاهش کردم ببینم چه طور آدمی است.چه کار می خواهد بکند.اگر حرفی به او بزنم اهل عمل هست یا نه؟ وقتی دیدم از بین جمع بیرون آمد و به طرف مریم امجدی و زهره فرهادی رفت,دنبالش رفتم.روحانی که دیگر می دانستم اسمش شیخ شریف است به مریم و زهره که رسید ,سلام کرد و گفت:یکی تون عبای من رو امانت نگه می داره؟ مریم گفت:آقا معلوم نیست ما تا کی اینجا باشیم.بعد به راه پله اشاره کرد و گفت:من عباتون رو می ذارم اینجا,زیر راه پله,کنار مهمات.البته به برادر فرخی هم می سپارم.هر وقت اومدید به ایشون بگید بهتون بدن. من معطل نکردم و گفتم:حاج آقا می خواید برید خط؟ با حالت سوال برانگیزی نگاهم کرد و گفت:اگه خدا بخواد. گفتم:حاج آقا منم می خوام برم خط.منم را با خودتون می برید؟ گفت:الان نیازی به شماها نیست که برید خط.ماها هستیم.هر وقت لازم شد اون وقت شماها رو می بریم.الان اینجا به وجود شما بیشتر نیازه.کاری که من دیدم خواهر ها دارن انجام می دن,کمتر از کاری که ما تو خط می کنیم نیست.شاید هم بیشتر باشه.ارزش نجات دادن جان یک انسان کمتر از جنگیدن نیست.چه بسا بالاتره.ما برلی نجات جان انسان ها می ریم.شما هم برای نجات انسان تلاش می کنید.پس فرقی نداره.شما خواهران زینب,شما رهروان زینب هستید. گفتم:ولی حاج آقا این کارها منو راضی نمی کنه.من دوست دارم بیام رو در رو با دشمن بجنگم. مریم هم با اینکه سپرده بودم این قدر مساله شهادت بابا را به این و آن نگوید,دوباره گفت:حاج آقا ایشون پدرش به شهادت رسیده .خودشون دفنش کردن. خجالت کشیدم و ساکت شدم.شیخ شریف با ملایمت و ملاطفت بیشتری گفت:من برای همینه که معتقدم خواهر ها بمونن.هزار ماشاءالله هر کدام از شما یه شیر زن هستید.شما باعث سربلندی ما مردها هستید.وجود شما,کمک های شما باعث می شه ما با دلگرمی بیشتری توی خط بجنگیم. بعد گفتن این حرف ها چند جعبه نان خشک,مقداری کنسرو و کمپوت دست نیروهایش داد و سریع از مسجد خارج شد.حس کردم این آدم چقدر با بقیه فرق می کند.چقدر با ماندن خانم ها موافق است. غرق حرف های شیخ شریف بودم که شنیدم آقای سلیمانی که از معتمدین شهر بود و این روزها توی مسجد فعالیت می کرد,در حال کل کل کردن با مش ممد,متولی مسجد است.آقای سلیمانی پارچه کتان سرمه ای رنگی را که قبلا پرده حایل بین نماز خانم ها و آقایان بود,در دست داشت.از روزی که مردم به مسجد پناه آورده بودند,این پرده و چند تکه از فرش ها را جمع کرده بودند.حالا آقای سلیمانی می خواست پرده را به آقای نجار بدهد.آنها می خواستند دور قسمتی که درمانگاه شده بود را با این پرده محصور کنند.مش ممد از این کار عصبانی بود و با حرص می گفت:این پرده اونجا خونی می شه,کثیف می شه.این پرده مسجده.می خوایم دوباره برای نماز پرده بزنیم. آقای سلیمانی با ملایمت گفت:حاجی ناراحت نباش.این کثیف هم شد,شد.حالا کو تا دوباره اینجا بخواد نماز جماعت خونده بشه.این آتیشی که من می بینم معلوم نیست کی می خواد خاموش بشه.حالا تو دعا کن جنگ زود تموم بشه.من خودم پرده اینجا رو می خرم,می یارم. وقتی مشغول نصب پرده شدند مش ممد نگاهشان می کرد. ادامه دارد... رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی خاطره نگار/سیده اعظم حسینی ⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798