هدایت شده از موسسه مصاف
🔆 #پندانه
🔻روزی خلیفه وقت، کیسهای پر از طلا بهمراه بندهای نزد ابوذر غفاری فرستاد.
🔸خلیفه به غلام گفت: «اگر وی این را از تو بستاند، آزادی».
🔹غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
🔹غلام گفت: آن را بپذیر که آزادی من در آن است.
🔸ابوذر پاسخ داد:«بلی، ولی بندگی من نیز در آن است».
🔺گاهی ثروت های مادی آدمی را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند.
✅ @Masaf
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🌴 *هفت چیز بدون هفت چیز دیگر خطرناک است* :
ثروت بدون زحمت
دانش بدون شخصیت
علم بدون انسانیت
سیاست بدون شرافت
لذت بدون وجدان
تجارت بدون اخلاق
و عبادت بدون ایثار
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🔆 #پندانه
🔴 بر رفتار خودمان تامل کنیم
🔸دو آتشنشان وارد جنگلی میشوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند؛ آخر کار وقتی از جنگل بیرون میآیند و میروند کنار رودخانه، صورت یکیشان کثیف و خاکستر است و صورت آن یکی به شکل معصومانهای تمیز!
🔹سوال: کدامشان صورتش را میشوید؟
🔸اشتباه کردید، آنکه صورتش کثیف است به آن یکی نگاه کرده و فکر میکند صورت خودش نیز همانطور است ...
🔹اما آنکه صورتش تمیز است، میبیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته و به خودش میگوید: حتماً من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم.
🔸حالا فکر کنیم، چندین بار اتفاق افتاده که دیگران از رفتار بد ما و یا ما از رفتار بد دیگران به شستشو و پالایش روح خودمان پرداخته باشیم!
🔹وقتی فرد مقابل ما مهربان، خوب و دوستداشتنی نیست، کمی باید به خودمان شک کنیم.
🌏☞→ @KhanevadehMontazeran ❄️
᪥ ⃟●═════᪥᪥᪥●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════●⃟᪥
التماس دعای فرج 🤝.
هدایت شده از موسسه مصاف
🔆 #پندانه
🔸پادشاهی دید که خدمتکاری بسیار شاد است، از او علت شاد بودنش را پرسید.
🔹خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم، غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن، بدین سبب من راضی و شادم.
🔸پادشاه موضوع را به وزیر گفت.
🔹وزیر گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است.
🔸پادشاه پرسید: گروه ۹۹ دیگر چیست؟
🔹وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلوی خانه وی قرار دهید.
🔸و چنین هم شد.
🔹خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکهها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد، ۹۹ سکه؟
🔸و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ سکه نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
🔹او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پسانداز کند. او از صبح تا شب سخت کار میکرد و دیگر خوشحال نبود.
🔸وزیر که با پادشاه او را زیر نظر داشتند، گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گروه کسانی هستند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
🔰 خوشبختی در سه جمله است:
🌿 تجربه از دیروز،
🌿استفاده از امروز،
🌿 امید به فردا.
🔰ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
🔻حسرت دیروز،
🔻اتلاف امروز،
🔻ترس از فردا.
🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پندانه
روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود...🍯
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
پروردگارا🙏
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند
خودت به اندازه ی سخاوتت
بر من و دوستانم عطا
کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم....
آرزوهايتان را به دستان خدا بسپاريد🌸
🌏☞→ @KhanevadehMontazeran ❄️
᪥ ⃟●═════᪥᪥᪥●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥᪥════●⃟᪥
التماس دعای فرج 🤝.
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 #پندانه
✍ تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ میکند!
🔹در مراسم عروسی، پیرمردی گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت:
سلام استاد! آیا منو میشناسید؟
🔸معلم بازنشسته جواب داد:
خیر عزیزم، فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
🔹داماد ضمن معرفی خود گفت:
چطور آخه، مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
🔸یادتان هست سالها قبل ساعت گرانقیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید.
🔹ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچکس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
🔸استاد گفت:
باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
🔹تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ میکند!
🔸درود بفرستیم به همه معلمهایی كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان میكارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی را.
🆔 @Masaf
#پندانـــــــهـــ
همسر فرعون!
تصميم گرفت که عوض شه؛
وشُد یکی از زنان والای بھشتی...
پسرنوح!
تصميمی برای عوض شدن نداشت
غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان...
اولی همسر يک طغيانگر بود...!
و دومی پسر یک پيامبر....!
برای عوض شدن هيچ بھانهای
قابل قبول نيست
اين خودت هستی که تصميم میگيری
عوض بشی!
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅#پندانه
✍ گاهی داشتهها و مزیتهای خود را ببخشیم تا چیزهای بهتری به دست آوریم
🔹یک شركت بزرگ قصد داشت فقط یک نفر را استخدام کند. بدینمنظور آزمونی برگزار كرد كه فقط یک پرسش داشت.
🔻پرسش این بود:
🔸«شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
▫️یک پیرزن كه در حال مرگ است.
▫️یک پزشک كه قبلاً جان شما را نجات داده است.
▫️و یک (خانم یا آقا) كه در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
🔸شما میتوانید فقط یكی از این سه نفر را برای سوارکردن انتخاب کنید. كدامیک را انتخاب خواهید كرد؟ دلیل خود را بهطور كامل شرح دهید.»
🔹قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد. زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
🔸پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هرچند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
🔹شما باید پزشک را سوار كنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است كه میتوانید جبران كنید. اما شاید بعداً هم بتوانید جبران كنید.
🔸شما باید شخص موردعلاقهتان را سوار كنید. زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممكن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا كنید.
🔹از ۲۰۰نفری كه در این آزمون شركت كردند، تنها شخصی كه استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد.
🔻او نوشته بود:
🔸«سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم بههمراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس میمانیم.»
🔹پاسخ زیبا و سرشار از متانتی كه ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه میدانند كه پاسخ فوق بهترین پاسخ است. اما هیچكس در ابتدا به این پاسخ فكر نمیکند، چون ما هرگز نمیخواهیم داشتهها و مزیتهایمان را (ماشین، قدرت، موقعیت و...) از دست بدهیم.
💢اگر قادر باشیم خودخواهیها، محدودیتها و مزیتهای خود را از خود دور كرده یا ببخشیم، گاهی اوقات میتوانیم چیزهای بهتری بهدست بیاوریم.
🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅#پندانه
✍️ آتش زندگی هرکس متفاوت است
🔹جوانی نزد پیر دیدهوری از فقر روزگار زبان به شکایت گشود.
🔸پیر گفت:
برخیز! با من بیا و کسی که آرزوی زندگی او را میکنی به من نشان بده.
🔹جوان نشانِ همسایه خویش داد که تاجر خرما بود و در حجره خود سکههای طلا را میشمرد.
🔸پیر آن جوان را نزد او برد و به تاجر گفت:
حاجتی در دنیا داری که آزارت دهد؟
🔹تاجر گفت:
آری! مدتهاست درد معده مرا از خوردن آنچه میبینم و هوس میکنم، بازداشته است. کاش کاسهای خرما داشتم ولی معده سالم این جوان را.
🔸پیر دوباره جوان را خطاب کرد و از او پرسید:
باز چه کسی را در این شهر خوشبخت میبینی؟
🔹جوان حاکم شهر را نشان داد و هر دو نزد او رفتند.
🔸پیر از حاکم پرسید:
حاجتی داری که زندگی را بر تو تلخ کرده باشد؟
🔹حاکم گفت:
آری، شبوروز در این اندیشهام مبادا کسی از دربار بر من خیانت کند و خون من برای تصاحب تاجوتختم بریزد. ای کاش مثل این جوان بودم. دو گوسفند میگرفتم و برای خود به صحرا میبردم که آن مرا کفایت میکرد، چون آرامش داشتم.
🔸در مسیر برگشت پیر پارسا پرسید:
ای جوان آتش چند رنگ است؟
🔹جوان گفت:
دو رنگ، سرخ و نارنجی.
🔸پیر گفت:
آتش چون رنگینکمان هفترنگ است. آتش تاجر رنگش آبی بود و آتشی که بهرنگ آبی بسوزد نوری ندارد که دیده شود، پس تو آتش او را نمیدیدی.
🔹آتشی که سبز باشد نورش برای بیننده زیبا است ولی کسی که در نزد آن است را میسوزاند و دیگران از آن بیخبرند. آتش زندگی حاکم در چشم تو سبز و زیبا بود.
🔸پس هرکس را آتشی در زندگی میسوزاند که فقط رنگش با دیگری متفاوت است ولی وجود دارد.
🔹دیدی در زندگی تو هم آتشی بود که تاجر و حاکم از آن بیخبر بوده و در آرزوی داشتنِ زندگی تو بودند.
🆔 @Masaf
🔅#پندانه
✍ نگذاریم بند «حرمت» پاره شود
🔹زندگى مثل يک كامواست؛ از دستت كه در برود، میشود كلاف سردرگم، گره مىخورد، میپيچد به هم، گرهگره مىشود.
🔸بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله باز كنى.
🔹زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مىشود، کورتر مىشود. يک جايى ديگر نمىشود کاری كرد.
🔸بايد سر و ته كلاف را بريد، يک گره ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محو كرد كه معلوم نشود.
🔹يادمان باشد گرههاى توى كلاف همان دلخورىهاى كوچک و بزرگند، همان كينههاى چندساله، بايد يک جايى تمامش كرد و سر و تهش را بريد.
🔸زندگى به بندى بند استْ بهنام «حرمت» كه اگر پاره شود، تمام است
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅#پندانه
✍ چه شد که مردم فقیرتر شدند؟
🔹روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیبفروش را شنید که فریاد میزد:
سیب بخرید! سیب!
🔸پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه بازار است.
🔹دل پادشاه سیب خواست و به وزیر دربارش گفت:
۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
🔸وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
🔹دستیار وزیر، فرمانده قصر را صدا زد و گفت:
این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
🔸فرمانده قصر، افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
🔹افسر عسکر پیرهدار را صدا کرد و گفت:
این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
🔸عسکر دنبال مرد دستفروش رفت و یقهاش را گرفت و گفت:
چرا اینقدر سروصدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراشت خواب عالیجناب را آشفته کردهای. اکنون به من دستور داده تا تو را زندانی کنم.
🔹مرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانیکردن من بگذرید!
🔸عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:
این هم نیم بار سیب با ۱ سکه طلا.
🔹افسر سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت:
این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا!
🔸فرمانده سیبها را به دستیار وزیر داد و گفت:
این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا!
🔹دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت:
این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا!
🔸وزیر نزد پادشاه رفت و گفت:
این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!
💢 پادشاه پیش خود فکر کرد که مردم واقعا در قلمروی تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند که دهقانش یک عدد سیب را به یک سکه طلا میفروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا میخرند! پس بهتر است ماليات را افزايش دهد و خزانه قصر را پر تر سازد.
🔺در نتيجه مردم فقیرتر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایهدارتر.
🆔 @Masaf