May 11
May 11
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر آن تُرکِ شیرازی به دست آرد دلِ ما را
به خال هِندویَش بَخشَم سمرقند و بُخارا را
بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت
کنار آب رُکنآباد و گُلگَشت مُصَلّا را
فَغان کاین لولیانِ شوخِ شیرینکارِ شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوانِ یَغما را
ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
مَن از آن حُسنِ روزاَفزون که یوسُف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عِصمت بُرون آرد زُلِیخا را
اگر دشنام فرمایی و گَر نفرین دعا گویم
جوابِ تلخ میزیبد لبِ لَعلِ شِکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانانِ سعادتمند پندِ پیرِ دانا را
حَدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دَهر کمتر جو
که کس نَگشود و نَگشاید به حکمت این مُعمّا را
غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظمِ تو اَفشانَد فَلَک عِقد ثُریّا را
_خواجه شمس الدین_
May 11
روزهاست که حرف زده ایم.سالهاست که پادکست وار برای این و آن بالای ممبر رفته ایم.به گمانم اگر زندگیمان را وارسی کنیم سردبیر ادبی مجله ی طمطراق خودمان بوده ایم. همه مان حداقل یکبار هم که شده خودمان را جدا کرده ایم.از آدم ها،خیابان ها و جمع ها.از «این و آن».
این و آنی که از اتوبوس و مترو گرفته تا مغازه و خانه همه آنهایی بوده اند که دور از مایند.آنهایی که با نبودنشان جور فهم قرار قضیه را توسط ما را به دوش کشیده اند.آنهایی که موقع خواندن کتاب اسم کتاب را به رخ چشم های خسته شان کشیدیم.آنهایی که موقع رسیدن به ایستگاهشان با اکراه از جلو کنار میرفتیم و «ببخشید_خواهش میکنم» را به عنوان دیالوگی نه چندان جذاب اما ضروری روانه قدم هایشان کردیم.راه ها،اتوبوس ها و ایستگاه ها و ما.نمیدانم گفتن ما چیست؟نمیدانم این بار هم جور این وجه از این سخن را جامعه شناس ها به دوش بکشند یا روانکاو ها و حتی آنها.آنهایی که در کوچه ی شب،در اتوبوس بی آر تی اصفهان و یا در خانواده با منند.کاش روزی بیاید که جور حرف هایم را خودم بکشم.بار امانتی که زمین و آسمان تحمل آن را نداشته اند را «من» به دوش بکشم.و ای وای!
ضمیر ها دارند نفسم را میبرند.نفس «من» را
https://eitaa.com/Khatetireh
16.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رو مگردان ز من ای هستی شب های ظلیل
خوار بشمار ولی چهره خود را بنما
...
اگر این نطق نباشد وگر این بیت مرنجان
که چنین عروج آسمانی بدهد کرم گدا را
...
همه مصرعم خیال است که چرا شعر بگفتی؟
ولیا ماه تو امشب نگذاشت وا قلم را
به چه وزنی؟به چه ذوقی؟و چرا و صد چراها
و دلیل کلهم هو!انا عبد تو خدا را
من ناشی و چنین شعر و چنان قافیه بازی
بخدا کار مرا نیست که کنم خودم چو رسوا
برو ای گدای یک بیت در خانه ی رسولت
که چنان وزن دو عالم فقط او کند روا را
_خط تیره_
شهریور ماه ۱۴۰۳
خط تیره
رو مگردان ز من ای هستی شب های ظلیل خوار بشمار ولی چهره خود را بنما ... اگر این نطق نباشد وگر این بی
همه مان خودمان را از ابوسفیان جدا میکنیم.بحث بر سر شکستن یا نشکستن نفس ها نیست.اصلا نفس هامان خیلی وقت است درب ضد سرقتند تا یک شیشه ی عمر که بر اثر غرور ممکن است دق کند و بکشند.بحث بر سر ماست.مایی که هیچ گاه او نیستیم.البته زیاد هم از نگاه هایش خوشمان نمی آید و از این رو حتی ممکن است با کارگردان هم دست به یقه شویم و بگوییم او خیلی بد بوده و نمیشود اینطور نشانش داد.اما به سادگی میتوان خیلی بد بود؟دیده اید که برای طراحی یک شخصیت شرور وقت زیادی گذاشته میشود.بد ها آدم های پرت و نفهم و کر و لالی نیستند.آنها نقش اصلی باطل را بازی میکنند.آنها همانند که دیالوگ هایشان میگوید.و من امشب نقش خودم را با خواندن فیلم نامه ی ابوسفیان پیدا کرده ام.البته من مسلمانم.بیعت کرده ام و در مسجدم.من حتی ممکن است ابوسفیان را راهنمایی کنم تا برود و با «او» سخن بگوید.اما امان از وقتی که سخن گفت و «او» رو بگرداند.به گمانم از من رو برمیگرداند.من دیشب با راهزن ها نبوده ام؛حتی نزدیک بود من هم زخمی شوم.اما جدا از آنها هم نبوده ام.من دیشب در مسجد جایی نداشتم و همه اش پرسه میزدم.نماز هایم را درست و حسابی نمیخواندم.رکعت هایم از دستم در میرفت و وقتی راهزن ها حمله کردند،خوشحال شدم.اما حالم تعریفی نداشت.خوشی اش از سر فراری دادن آشفتگی ام بود و بس.راهزن ها تقصیری نداشتند.شب تاریک بود و من آشفته و مسجد تاریک.تقصیر شب بود و من با راهزن ها نبودم.مرا به شب ببخش.آمده ام برای تجدید پیمان.
از من رو برنگردان محمد(ص)...
خط تیره
آمدم بنویسم که یادم آمد من نویسنده نیستم.به هیچ معنا!نویسنده بودن معنا دارد اما نبودنش خوب دیگر جای هیچ بحثی را نمیگذارد.وقتی نویسنده نباشی و چیز هایی بنویسی خیالت راحت راحت است.نه نقد میخواهد نه خواندن و نه نوشتنی که سر کسی را درد بیاورد یا نیاورد.نویسنده نبودن آن چنان مزایا دارد که آدم دلش میخواهد تا میشود بنویسد و نویسنده نباشد.آخر نویسنده بودن آنقدری سخت هست که من و امثال من شانه خالی کنیم.برای نویسنده بودن نه میشود تشبیه و استعاره را به جان واژه ها انداخت و نه میتوان با دوره ی نویسندگی خلاق طوری نوشت که ناشر ها خوششان بیاید.نویسنده بخت برگشته ای است که راهزنان همه چیزش را از او گرفته اند و حالا تنها در بیابان راه میرود.اویی که نمیداند تا آخر عمرش حتی سرابی را هم میبیند یا نه اما راه میرود.اویی که نه به ناچار که برای رسالتی که فقط خدا میداند چیست هم در کاروان ناشر ها راه میرود هم کتابفروشی های روشنفکر و چپ و راست و بی طرف.اویی که نه تنها قطره ای آب از آنها طلب نمیکند که در راه این تشنگی جان میدهد.او را مذهبی های کتابفروشی بغلی شهید نمیدانند؛همانطور که روشنفکر های کاروان آنطرفی یک قهرمان کامل.از نظر آنها او یک نویسنده است.همین!
و این همین سنگی است بر گور او.دردی که باید تا ابد به دوش بکشد.او برای دل خودش نمینویسد.او نوشته هایش را به همه نشان میدهد و حتی به دفتر ناشر ها میبرند تا چاپش کنند.او آزمون شخصیت نمیدهد و حتی سنگ قبری هم برای خودش سفارش نمیدهد.او یک نویسنده است.کسی که مینویسند و نویسنده ی متن هایش خودش است.بار امانتی که روشنفکر ها و چپ ها و راست ها و تندرو ها و کندرو ها و حتی آنهایی که با سرعت متعادل میروند نمیتوانند بر دوش بکشند.او تنها آدم روزگار فرشتگان کارخانه دار است.جلال رنگین دنیای سیاه و سفید ما و جلال آل احمد...
شکفته شد گل حَمرا و گشت بلبل مست
صَلایِ سرخوشی، ای صوفیانِ باده پرست
اساسِ توبه که در محکمی چو سنگ نُمود
ببین که جامِ زُجاجی چه طُرفهاش بشکست
بیار باده که در بارگاهِ استغنا
چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مست
از این رِباط دو در، چون ضرورت است رَحیل
رِواق و طاقِ معیشت، چه سربلند و چه پست
مقام عیش میسر نمیشود بیرنج
بلی به حکمِ بلا بستهاند عهدِ الست
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
که نیستی است سرانجامِ هر کمال که هست
شکوهِ آصِفی و اسبِ باد و منطقِ طیر
به باد رفت و از او خواجه هیچ طَرف نبست
به بال و پَر مرو از ره که تیرِ پرتابی
هوا گرفت زمانی، ولی به خاک نشست
زبانِ کِلکِ تو حافظ چه شُکرِ آن گوید
که گفتهٔ سخنت میبرند دست به دست
_خواجه شمس الدین_
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین، کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم، دمی خوش بنشست؟
که نه در آخرِ صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لبِ خندان به زبان، لافی زد
پیشِ عشاقِ تو شبها به غَرامت برخاست
در چمن، بادِ بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداریِ آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیانِ ملکوت
به تماشایِ تو آشوبِ قیامت برخاست
پیشِ رفتار تو پا برنگرفت از خِجلت
سروِ سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کآتش از خرقهٔ سالوس و کرامت برخاست
_خواجه شمس الدین_